در این داستان به تصریح نگارنده: "ابدیت، نام بنیادی است فارغ از قید زمان که عدهای متخصص، آن را پدید آوردهاند و وظیفهای ندارد مگر دخالت در جریان رخدادهای طبیعی. ابدیت، جریان تاریخ را به نفع خود و به گمان خودش به نفع بشریت، دستکاری میکند، اما عدهای نیز هستند که از عملکرد این بنیاد راضی نبوده و خواهان سرنگونی آن هستند. "اندرو هارلان" تکنسین برجستهی ابدیت که از سدهی 575 به سدهی 482 مامور به خدمت میشود، در آنجا به فردی به نام "نویس لمبنت" آشنا میگردد که در حقیقت جاسوسهای است از سدهی 394 که ابدیت هنوز راهی برای ورود به آن نیافته است. "نویس" با ترفندهای مختلف و بیان بیپردهی حقایق به "اندرو هارلان" میفهماند که دستکاری در تاریخ در حکم سد کردن راه نژاد بشر به سوی تمدن بزرگتر و متعالیتر است که فقط آن هم در عرصهی کهکشان و نه در مهد تنگ زمین، میسر میگردد، اما مقامهای عالیرتبه ابدیت در شورای هر زمان، با چنین فکری کاملا مخالفند.
یه ظهر تابستانی، از روی بیکاری آمدم سر کوچه نشستم.هوا خیلی گرم بود .دیدم فایده نداره ،برم خونه و زیر باد پنکه بمونم بهتره .
همین که خواستم برم، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا ، که الان به اسم شهید مهدی مشهدی رحیم هست ، ابراهیم داره میاد.
ماندم تا ابراهیم را ببینم و بعد بروم .
همینطور که نزدیک میشد دیدم پا برهنه است! توی این هوای داغ ،همینطور پاهاش میسوخت. پایش را سریع از روی زمین برمی داشت و... سعی میکرد از توی سایه راه برود، با تعجب نگاهش کردم. حدس زدم مسجد بوده و کفش هاش رو بردند .وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم.
سریع اومد توی سایه.اشاره به پاهاش کردم و گفتم : پس کفشات کو، تو این هوای داغ چرا پا برهنه شدی؟! وایسا الان برات دمپایی میارم، نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟
گفت : نه خودم اونها رو دادم.
با تعجب گفتم : به کی؟ آخه آدم تو این هوا کفش هدیه میده و خودش پا برهنه راه می ره؟
از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه ، اما معمولا این طور کارها رو برای کسی نمی گفت.
ابراهیم نگاهی به صورتم کرد و گفت : یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی میکرد.خیلی وضع مالیش بد بود .پیرمرد به کف کفش هاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت ، میگفت پام توی این گرما میسوزه ، منم پول همراهم نبود ، کفش هام رو دادم بهش . .
تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم خداحافظی کرد و رفت....
داشتم یک داستان قدیمی میخواندم. یا بهتر است بگویم خیلی خیلی قدیمی. یکی از داستانهای زبان سُغدی (از زبانهای دوره میانه، حدودا در تاجیکستان و ازبکستان امروزی) که قصهاش مربوط به قرن چهارم میلادی است و احتمالا خودش هم بین قرون 4 تا 10 میلادی نوشته شده. در قسمتی از داستان خواندم:
روزی از روزها بازرگان در مسیر خانه به مردی برخورد کرد، مرد به او سلام کرد و گفت: «من نکبت هستم و ماموریت دارم که روزی به سراغ تو و خانوادهات بیایم. آیا مایل هستی در پیری به زندگیات وارد بشوم یا الان؟». مرد بازرگان از نکبت مهلت خواست تا با همسرش در این مورد مشورت کند و بعد پاسخ نکبت را بدهد...
از آن موقع تا حالا دارم به این فکر میکنم که نهایت خلاقیت بدون شک همین است. این که یک نفر حدود هفده قرن پیش برای «نکبت» شخصیت داستانی ساخته، آن هم چنین شخصیت محترمی که قبل از وارد شدن به زندگی دیگران اجازه میگیرد و بعد هم منتظر جواب میماند. انگار دنیا بدطور دارد تغییر میکند. هیچ چیز دیگر مثل قدیمها نیست و کیفیت همهچیز پایین آمده. آدمها، داستانها، حتی... نکبت هم نکبتهای قدیم!
منبع داستان هم کتاب «قصههایی از سُغد» پژوهش و بازنویسی «دکتر زهره زرشناس و آناهیتا پرتوی» است. برای آنهایی که دوست دارند بیشتر بخوانند.
سیستمهای تهویه مطبوع VRF نسل جدیدی از سیستمهای مرکزی میباشند. این سیستمها نسبت به سیستمهای متداول و سنتی بسیار هوشمندتر بوده و به دلیل استفاده از تکنولوژی انبساط مستقیم (DX) مبرد آب را به طور کلی از سیکل خود حذف کرده اند. در این کتاب سعی شده تا تمامی اصول کارکرد این سیستمها آموزش و نحوه طراحی براساس آنها بررسی گردد و با ذکر یک پروژه نمونه و نرم افزار طراحی موجب تسلط مهندسین بر طراحی بر اساس سیستم-های VRF شود.