• شعر انگور :

    چه می گویید ؟
    کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
    کجا شهد است ؟ این اشک
    اشک باغبان پیر رنجور است
    که شب ها راه پیموده
    همه شب تا
    سحر بیدار بوده
    تاک ها را آب داده
    پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
    دل هر دانه را از اشک چشمان نور خشیده
    تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
    چه می گویید ؟
    کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
    کجا شهد است ؟ این خون است
    خون باغبان پیر رنجور است
    چنین آسان مگیریدش
    چنین آسان منوشیدش
    شما هم ای خریداران شعر من
    اگر در دانه های نازک لفظم
    و یادر خوشه های روشن شعرم
    شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست
    کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است
    شرابش از کجا خوانید ؟ این مستی نه
    آن مستی است
    شما از خون من مستید
    از خونی که می نوشید
    از خون دلم مستید
    مرا هر لفظ ، فریادی است کز دل می کشم بیرون
    مرا هر شعر دریایی است
    دریایی است لبریز از شراب خون
    کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟
    کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟
    چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را ؟
    مرا این کاسه ی خون است
    مرا این ساغر اشک است
    چنین آسان مگیریدش
    چنین آسان منوشیدش
    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 4
  • شعر پدر از دفتر : شعر انگور ،مرحوم نادر نادرپور عاقبت روزی ترا ، ای کودک شیرین
    تنگ در آغوش می گیرم
    اشک شوق از دیده می بارم
    با نگاه و خنده و بوسه
    در بهار چشم هایت دانه می کارم
    نیمه شب گهواره جنبان تو می گردم
    لای لایی گوی بالین تو می مانم
    دست را بر گونه ی گرم تو می سایم
    اشک را از گوشه ی چشم تو می رانم
    گاه در چشمان گریان تو می بینم
    آسمان را ، ابر را ، شب را و باران را
    گاه در لبخند جان بخش تو می یابم
    گرمی خورشید خندان بهاران را
    چون هوا را
    بازی دست تو بشکافد
    خیره در رگ های آبی رنگ بازوی تو می گردم
    از تنت چون بوی شیر تازه برخیزد
    مست از بوی تو می گردم
    ماه در آیینه ی چشم تو می سوزد
    همچو شمعی شعله ور در شیشه ی فانوس
    رنگ ها در گوی چشمت نقش می بندد
    صبحگاهان ، چون پر طاووس
    قلب گرم و کوچکت چون
    سینه ی گنجشک
    می تپد در زیر دست مهربان من
    چون نوازش می کنم ، می جوشد از شادی
    در سرانگشتان من ، خون جوان من
    زین نوازش ها تنت سیراب می گردد
    چشم هشیار تو مست خواب می گردد
    سایه ی مژگان تو بر گونه می ریزد
    مادرت بی تاب می گردد
    زلف انبوهش ترا بر سینه می ریزد
    مادرت چون من بسی بیدار خواهد ماند
    بارها در گوش تو افسانه خواهد خواند
    گاه در آغوش او بی تاب خواهی شد
    گاه از لای لای او در خواب خواهی شد
    روزها و هفته ها و سال ها چون او
    بر کنار از درد خواهی ماند
    تا ز دردش با خبر گردی
    روزها وهفته ها و سالها چون من
    بی غم
    فرزند خواهی بود
    تا تو هم روزی پدر گردی
    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 4
  • اگمنت یکی از نمایشنامه های تاریخی گوته، بزرگترین شاعر و نویسنده آلمان است.داستان آن از سرگذشت غم انگیز اگمنت سردار هلندی گرفته شده که به دست اسپانیائیها محکوم می گردد و اعدام می شود. ولی اگمنت گوته بسیار محبوب تر و دوست داشتنی تر از اگمنت تاریخ میباشد.حوادث در قرن شانزدهم اتفاق می افتد.

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 14
  • نویسنده در این اثر، خونریزی و جنگ را نکوهش می‌کند و داستان زندگی مردی را روایت می‌کند که افکار تولستوی را تحت تاثیر قرار داد.

    این رمان آخرین اثر تولستوی است و قهرمان داستانش حاجی مراد نام دارد؛ شخصیتی حقیقی که تولستوی با او در ارتش تزار آشنا می‌شود و زندگی او را با تکیه بر تفاوت میان شرق و غرب ثبت می‌کند. حاجی مراد شخصیت سیاسی و اجتماعی مطرحی در زمانه خویش بود و به نظر می‌رسد تولستوی نخستین بار با داستان زندگی او در هنگام خدمت در ارتش آشنا شده باشد. 

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 10
  • در آسمان آبی این چشم ناشناس
    چون آسمان خاطره من ستاره ای ایست
    دیدم ترا که جلوه کنان
    در نگاه او
    با من چنانکه بود
    هنوزت اشاره ایست
    می بینمت که گام فرا می نهی به پیش
    در جامه ای سپید که پوشانده پیکرت
    پیراهنی که دوخته ای از حریر ابر
    چون آبشار نور
    فرو ریزد از برت

    زان پس، شبان تیره بی مهتاب
    منقار غم به خاک نمالیدم
    چون نور آرزو به دلم تابید
    در آرزوی صبح، ننالیدم

    این دست گرم، دست تو بود ای عشق!
    دست تو بود و آتش جاویدت
    من مرغ کور جنگل شب بودم
    بینا شدم به سرمه خورشیدت!

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 8