نقاط ضعف اثر
چرا نویسنده دامنة استفاده از نامها را برای شخصیتهای داستانهای خود محدود ساخته است؟ نام هایی چون ناهید، فخری، مینا در چند داستان تکرار شده است و این موضوع برای کسی که مجموعه داستان حاضر را به توالی و پیاپی بخواند بیشک کمی آشفتگی به وجود خواهد آورد.
لوکیشن و فضای داستانها بسیار شبیه به هم است و انگار بیشتر داستانها در یک خانه اتفاق افتادهاند! در داستانهای « بیفردا» و «بیمراد» و «بیچراغ» لوکیشنها تفاوت دارند اما در مابقی آنها تغییری دیده نمیشود. نویسنده خود را به یک چارچوب بسته محدود ساخته است و تلاش دارد این بسته بودن و فضای تنگ و ترش داستان را به شدت بر خواننده تحمیل کند. گویا همه چیز در خدمت قلمی است که کوشش میکند جبر مطلق را بر زندگی زنان داستان مسلط و چیره سازد.
زنان داستان جبر ظالمانه را پذیرفتهاند و تلاشی برای دگرگونی ندارند. آنان خود را اسیر یک سرنوشت محتوم میدانند. اگر کوششی در جهت بهبود اوضاع دارند باز هم در جهتی است که به فردی از همجنسان خود خیانت کنند!
مجموعة «بیرفت، بیبرگشت» یکی از آن کتابهایی است که لابهلای کتابهای کوچک و بزرگ نشر اول گم شده و یا دیده نشده است. کتابهایی از این دست فراوان هستند اما نادیده ماندن آنها منوط به چندین دلیل است از جمله نشر کتاب در شهرستان، عدم ارتباط نویسنده با مرکز و انتشارات معروف، نادیده گرفته شدن نویسندگان شهرستانی کم نام و...
از طرف دیگر برخی موضوعات نیز موجب میشود برخی کتب در سایه قرار گیرند مثل همزمانی چاپ کتاب با یک رخداد بزرگ سیاسی یا اجتماعی، یا همزمانی چاپ کتاب یک نویسندة شهرستانی با چاپ کتاب یک نویسنده مشهور یا پرفروش، که هر نویسندهای به خوبی آنها را درک میکند. اینها که گفتیم از اهمیت یک کتاب نمیکاهد و یا نشانة برتری نویسندهای بر دیگری نیست، آنچه یک اثر را میسازد و یا برتر جلوه میدهد همان استعداد، توانایی بیان موضوع و تفکراتی است که پشت هر اثر وجود دارند.
مجموعة «بیرفت، بیبرگشت» مهجور مانده اما اگر بیشتر به چشم میآمد، بسیار بیش از آنچه که امروز هست، دیده و خوانده میشد. برخی داستانهای این مجموعه میتوانست در حد یک داستان بلند به تصویر کشیده شود چرا که مستعد آن بود اما کمتجربگی و شاید بیحوصلگی نویسنده مانع از رشد داستان شده است.
سه داستان پیوسته اما گسستة پایانی که تحت عنوان «سهگانه سنگاب» نامگذاری شده است در صورت گسترش موضوع قابلیت تبدیل شده به یک رمان را داشت. همه چیز برای ایجاد و پرورش متن آماده بود جز تلاش نویسنده که شاید معلول چندین علت بوده است و جای کنکاش دارد.
در بخش اول با عنوان «سنگاب» راوی دخترکی است به نام مینا فرقانی که 9 سال دارد و از سر اجبار چندی مهمان «خاله ناهید» میشود. همین مدت کافی است که او راز سر به مهر چندین سالة خاله را رازگشایی کند و برای ما بازگو نماید. این داستان در عین کوتاهی،رمانی در دل نهفته دارد که باید کشف و گسترش پیدا میکرد.
بخش دوم با نام «باغ مینا» روایت شده است. راوی باز هم همان مینا است اما این بار در سالهای بعد که ماجراها شکل دیگری میگیرند. برای مینا خواستگار میآید اما او به اصرار مادرش به نفع خواهرش «شهلا» کنار میکشد. ازدواج آ»ها موجب تنهاتر شدن مینا میشود. مینا که در طول رفت و آمد با خاله ناهید راز بسیاری از گیاهان و نحوة استفاده از آنها را آموخته است، با همان داروهای گیاهی شهلا را از میان برمیدارد و دختر و شوهر او را تصاحب میکند.
بخش سوم با نام «اقاقی» از زبان « بنفشه» دختر شهلا و مینا ادامه پیدا میکند. این دختر که عشقی نافرجام و شوهری گمشده دارد برای زایمان به خانة مرموز خاله ناهید میرود. در آنجا با کمک زنی که به روحی سرگردان بیشتر شبیه است تا آدمیزاد، وضع حمل میکند. این زن همان خاله ناهید است که برای کمک به او تجسم دوباره یافته.
نگاهی به داستانهای بی رفت بی برگشت
بیستاره: راوی داستان دختری چهارده ساله به نام «فیروزه» است. وی به دلیل سفر دو ماهه مادر و پدرش ناچار است مهمان «خالجان» خواهر مادربزرگش باشد. «خالجان» بیوهای بیبچه است که دستش به دهانش میرسد اما شش بچهی او بدون تب و لرز پس از زایمان مردهاند. زندگی اسرارآمیز پیرزن، روزی توسط فیروزه از پرده بیرون میافتد.
آدمهای داستان به شدت درگیر خرافات و غلبة تفکرات مسموم هستند و این خرافهپرستی که ریشهی دیرینهای در زندگی افراد سنتی داشته است تمامی زندگی و آیندة آنها را درگیر و آلوده ساخته است.
بیفردا: زنی به نام « خاطره» در کافه با مردی به نام «بهرام» قرار دارد. خاطره به یاد میآورد که وقتی کودکی بیش نبوده است مردی با مشخصات بهرام با کشتن پدر و مادر وی اموال آنها را به غارت برده و دخترک این حادثه را از درون کمد لباسها شاهد بوده است. خاطره که مشکلات روانی دارد از مردی که میپندارد دزد و قاتل بوده، انتقام میگیرد. پس از گفتگوی تلفنی خاطره با مادرش درمییابیم که بخشی از ماجراها ریشه در آزاردیدن روح دخترک در کودکی دارد.
نشانهها و المانهایی که نویسنده به خواننده ارائه میدهد، نشاندهندة شناخت وی از سینمای روز جهان است. این داستان با نگاهی به فیلمهایی چون: Basic Instinct (غریزه اصلی) ، Kill Bill (بیل را بکش) و Polp Fiction(داستان عامه پسند) نوشته شده است. بستن دست و پای مقتول به گوشههای تخت، دیدن کشته شدن پدر و مادر توسط قاتل از داخل کمد لباس و ... همگی نشانههای صریح از تأثیرپذیری نویسنده از فیلمهای مذکور است.
اینکه رسانههای تصویری به شدت میتوانند تأثیرگذار باشند بر هیچکس پوشیده نیست اما از سوی دیگر، همان رسانههای تصویری نیز به شدت نیازمند یک متن نوشتاری قوی هستند، و موفقیت آنها به تفکر یک نویسنده وابسته است. برای مثال فیلمی چون «داستان عامهپسند» به کارگردانی «کوئنتین تارانتینو» توانست به دلیل نوگرایی و متن تازهاش برنده نخل طلای جشنواره کن باشد و همچنین در 7 رشته اسکار نیز نامزد دریافت جوایز شد.
بیمراد: زنی به نام «مینا» که از خیانت همسرش آگاه است با وی قرار گذاشته که اگر برای ناهار به خانه برگردد یعنی عشق نامشروع خود را برای همیشه ترک کرده و به آغوش خانواده بازگشته است. بر اثر یک اتفاق، تعادل مینا به هم میخورد و بیهوش میشود. «مینا » به یاد میآورد که پدرش روزی او و مادرش را به خاطر زنی دیگر برای همیشه ترک کرده است. در پایان مینا با خودش که روی تخت افتاده است مواجه میشود اما کدامیک مینای واقعی است؟
«گذشته» با سپری شدن زمان از انسان دور میشود اما حوادث و اتفاقاتی که در همان دوران رو داده است میتواند سالها پس از آن همچنان تازه و ابدی بمانند و به شکل زخمی چرکین روح را آزار دهند. شاید درستترین و بهترین همان باشد که هدایت در بوف کور گفت: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح آدمی را ...»
بینشان: دختری از زحمات و سختکوشی مادرش در خانه میگوید. چندی بعد، پدر به بهانة پسردار شدن با بیوهای شهری ازدواج میکند و مادر و دختر را برای همیشه تنها میگذارد.
فداکاری دائمی و له شده لای چرخهای زندگی همیشه هم نمیتواند به تداوم و استحکام یک پیوند زناشویی منجر شود. گاهی آدمها لای تکرار فداکاریهایشان فراموش میشوند و زنها در این میان آسیبپذیرتر هستند. این داستان اشاهای مستقیم و صریح به همین نکته دارد.
بیچراغ : زنی به نام «ناهید» با دله دزدی خرج خود و دخترکش را در میآورد. روزی سر و کلة شوهر سابق پیدا میشود که قصد اخاذی دارد. ناهید لابهلای یک داستان کودکانه برای فرزندش توضیح میدهد که قصد دارد با به دام انداختن خود توسط پلیس، از شر شوهرش خلاص شود.
شاید گاهی لازم باشد برای دفع شر و مصیبت به یک بلای کوچک تن داد تا از دردی بزرگتر رها شد. گاهی از روی ناچاری، بهترین تصمیم، همان بدترین تصمیم است. نویسنده با اشاراتی صریح همه چیز را برای خواننده رو میکند. او به شفافیت اعتقاد دارد بنابر این با همان صراحت همه چیز را از پرده بیرون میآورد تا چیزی برای پنهان ماندن نماند.
مژده ساجدین متولد 1349 و ساکن استان گیلان است. از وی تاکنون مجموعه داستانی با عنوان «خواهران ایلیا» در سال 1390 از سوی نشر ایلیا در رشت منتشر شده است. مجموعه داستان «بیرفت، بیبرگشت» نیز در سال 1394 از سوی نشر به نگار به چاپ رسیده که هم اکنون به بررسی آن خواهیم پرداخت.
در این مجموعه داستان، پنج داستان کوتاه با نامهای بیستاره، بیفردا، بیمراد، بینشان، بیچراغ و سه داستان کوتاه دیگر مرتبط با هم با عنوان اصلی «سهگانه سنگاب» شامل داستانهای: سنگاب، باغ مینا و اقاقی ارایه شده است.
لازم به ذکر است، از مژده ساجدین رمان «شهرزاد چاه» در 296 صفحه در قطع رقعی با شمارگان یک هزار و 100 نسخه از سوی انتشارات هیلا منتشر شده است.
کتاب: سهم من از دریا / نویسنده: ژیلا تقیزاده / مجموعه داستان
بار اصلی روایتها بر دوش زنان سنگینی میکند و از آنجا که نویسندهی کتاب نیز زنی درد کشیده است، امری بدیهی میباشد. حضور زنان در تمام داستانها مشهود است، گرچه هر بار چالشی تازه پیش رو دارند. هجوم نیروهای متقابل به زنان قهرمان داستانها، گاه از سوی جامعه، گاهی از طرف مردان و گاه از برخورد قانون و عرف است. زنان، وامانده و زخمخورده هستند اما این درماندگی سبب انفعال آنها نمیشود، بلکه وادارشان میکند به دنبال مواجهه و راه حل منطقی باشند.
کوتاهی بیش از حد داستانها به حجم نادانستگی خواننده میافزاید و فهم قصه را دشوار میسازد. داستانها در میان برشها معلق میماند و اینها در کنار نبود دیالوگها و انتقال ناقص حس درد، باری بر دوش کلمات میگذارد که سنگینتر از حجم و ابعاد داستانهای این مجموعه است.
از همان بچگی : زنی که در آستانهی پیری است، دوست ندارد خودش را اسیر سن و سال واقعی خود بداند، مدام به گذشته ناخنک میزند. او از چیزهایی میگوید که دغدغههای کودکی اش بود و حالا بوی خاک و رنگ گذشته دارد. تلاش میکند حال را به وضعیتی مناسب برای خودش تبدیل کند ولی با یک تلنگر، خود را اسیر آنچه که هست میبیند. برخی رفتارهایش نیز متناقض میشود آنجا که راوی میگوید: «از همان بچگی بدش میآمد هی در یخچال را بیخودی باز کند و هی ببندد...» تا جملهی پایانی داستان که راوی میگوید: « از همان بچگی دوست داشت توی یخچال را بگردد که میدانست خوراکی به درد بخوری پیدا نمیکند.»
خواننده با کمی دقت از خود خواهد پرسید: آیا این زن از شدت تنهایی دچار تناقض در رفتارها و گفتههایش شده است؟ آیا پیری و تنهایی میتواند شخصیت انسان را به گونهای دگرگون سازد که حتا خود فرد نیز نداند که کدام رفتار در آینده و در گذشته از وی سر زده و یا سرخواهد زد؟
خانهام باید ... : راوی اول شخص زنی است که تمایلات و آرزوهای خود را بیان میکند. زنی که در تنهاییاش یک خانهی رویایی با روشنایی کافی و پنجرههایی به سوی حیاطی هر چند کوچک اما پر از سبزی و گل را به تصویر میکشد. برای او پنجره بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد چرا که در واقعیت او در خانهای زندگی میکند که تنها یک پنجره دارد آن هم رو به دیواری سیمانی.
میخواهم با دخترم ریاضی کار کنم : زنی نویسنده از فکر خودکشی مینویسد برای خودش یا قهرمان داستانش. قهرمان داستانش که پارهای از وجود او و یا شاید خود اوست در گیرودار زمان، مکان و جست و جوی ابزار خودکشی است. موازی بودن و تلاقی این دو شخصیت، نویسنده را دچار سردرگمی میکند به شکلی که در برابر پرسش همسرش دربارهی اتمام داستان میگوید: «از صبح تا حالا دارم بهش فکر میکنم، بازم نمیدونم آخرش خودکشی بکنه یا نکنه...» ص 86
آنچه نویسنده را وادار به نوشتن این داستان کرده، همان دغدغهی اصلی است که شکسپیر در نمایشنامهی هملت گفته: « بودن، یا نبودن، مسئله این است/ آیا شایستهتر آن است که به تیر و تازیانهی تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،/ یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم، تا آن دشواریها را ز میان برداریم؟ / مردن، آسودن - سرانجام همین است و بس؟ »
گرچه وجه مشترک داستانهای این مجموعه بر انتقال حس استوار شده و هیچ اتفاق یا ماجرایی ( به شکلی که میشناسیم) رخ نمیدهد، اما خواننده به متن نزدیک میشود. در برخی صحنهها خواننده باید از میان دیالوگهای ناشنیده و گفتههای ناگفتهی اشخاص داستان، سر خط داستانها را بیابد.
سی و نه : دانای کل برای ما از زنی میگوید که تب دارد و دخترش از او پرستاری میکند. زن که از رفتارهای شوهرش به ستوه آمده بود در پنجاه سالگی او را ترک کرده است. به گفتهی خودش او فقط میخواسته دخترش را سر و سامان دهد و خودش هم برود پی زندگیاش. این زن اصرار دارد که اگر شوهرش حتا زبانی از وی میخواست بماند، حاضر بود به همان زندگی ادامه دهد.
زن که پس از فروکش کردن تب، کمی بهبود یافته است، شروع میکند به حذف بخشهای نوشته شده از داستانش. او به یاد میآورد که مردش بارها از وی خواسته بود بماند، هم به خاطر بیماری زن و هم به دلیل سن کم دخترشان. او چنان قدم به قدم به عقب برمیگردد که حتا نام داستان را هم حذف میکند.
مشترک مورد نظر: زنی که مدام با نگاه جستجوگرش زیر دست و پای مردم را میکاود، میداند که نیاز به روانکاوی دارد. او که روزی با یک گوشی جامانده روبهرو شده و نتوانسته آن را برداشته و پاسخ دهد، میترسد آن طرف مقابلی که شماره گرفته نگران صاحب گوشی خواهد شد.
شنیدن این جمله که «مشترک مورد نظر در دسترس نیست»، نوعی کابوس روزانهی او شده است.
تو فقط بگو چشب : بهترین داستان این مجموعه همین است که تم پلیسی و ماجرایی دارد اما تفکر برانگیز. ماجرای (سپیده) زنی که همسر صیغهای مردی معتاد است و به خاطر وی قتل زن دیگر مرد (رویا) را به عهده میگیرد. نویسنده میگوید این قتل از طرف دادگاه و مردم، مورد تردید و قضاوتهای متفاوت قرار گرفته است « بیست بار شنیدی که مجرم و محکوم به اشأّ مجازات ، هفت بار هم تبرئهات کردند.» ص 60 .
کسی در سایت زیر خبر قتل نوشت که سپیده قرار است پس از آزادی از زندان، خاطرات خود را بنویسد. وی در آخر، شک خود را با صراحت به دیگران میگوید: « ... آدم فکر میکنه عکس هر دوتاشون یکیه، انگار نه انگار که دو نفر بودن!».
داستان از همان جملههای ابتدایی آنقدر میان نام دو زن، یعنی سپیده و رؤیا، آونگ است که خواننده نمیداند آیا این دو تن، یکنفر هستند یا هر دو بخشی از یک زن میباشند که مجبور است بار اعتیاد شوهر خود را به دوش بکشند!؟ گویی نویسنده تلاش دارد به خواننده تفهیم کند که زنان در جامعهی مردسالار شبیه هم هستند، همان طوری که لباسهایشان با هم شباهت دارد و عکسالعمل آنان برای حفظ فرزندانشان مشابه است.
لیلی همیشه مجنون است: هر بیماری لاعلاجی مثل سرطان و درگیری با این بیماری مرگبار، میتواند کابوس هر انسانی در زندگیاش باشد. راوی اول داستان، زنی بیمار است که با لیلی هم اتاق میشود. لیلی به سرطان مبتلا شده ولی عاشق زندگی است، حتا وقتی که از مرگ میپرسد: « ... مردن درد داره؟!»
راوی بخش دوم یک پرستار است که از لابهلای گفتههای لیلی درمییابد که دیوانهی زندگی است. اما پدرش از بهبود او نامید شده و به شوهر لیلی نصیحت میکند که « زیاد خرجش نکن، میمیره پولت هدر میره...»
راوی سوم بیماری است که هم اتاقی لیلی میشود و از همان ابتدا از موهای ریخته و چشمان مجنون وار لیلی میهراسد. او بهانهگیر است و از آمد و رفت شوهر لیلی به اتاق شکایت دارد. پرستاری به او میگوید: « این مرد بیچاره فقط لیلی رو میبینه...»
راوی چهارم یک ملاقات کننده است که از گفتههای لیلی متوجه میشود مادرش در خانهی سالمندان است. او از علایم شیمی درمانی یعنی ریزش موها و ابروهای لیلی برای ما روایت میکند.
راوی پنجم بیماری است که در اتاق دیگری بستری است و برای هواخوری به اتاق لیلی سر زده. او از روحیهی خراب لیلی و آشفتگی روحی وی میگوید.
راوی ششم خدمه و نظافتچی اتاق بیماران است. او از ناتوانی لیلی در برخاستن میگوید و از بیماری که تسلیم مرگ شده است.
روای هفتم نویسنده است، کسی که در کنار او بستری بوده و از مرگ لیلی و گریههای شوهر و دخترش برای خواننده میگوید و در پایان بر این نکته تاکید دارد که: لیلی عاشق بود، عاشق مادرش، زندگی و همهی چیزهای خوب. یه جورایی مجنون بود.
زندگی زنی به نام لیلی که تحت شیمی درمانی است به امید اینکه بتواند دوباره به آغوش زندگی برگردد ، به صورت تکههای هفت گانهی یک پازل در برابر خوانندگان قرار میگیرد. راویان هر کدام به نوعی لیلی را قضاوت و کنکاش میکنند تا خواننده با شناختی درست از لیلی و زندگی دشوار وی، به واقعیت برسند.
شش به علاوه یک گزارش محرمانه: گزارشی از یک فرد، با هویت مامور ویژه، که اوضاع یک مجتمع مسکونی شش واحدی را گزارش میدهد. در صورتجلسه محرمانه پایانی، ساکنان مجتمع و خوانندگان در مییابند سالها پیش که هنوز این منطقه مسکونی نبود، مورد بمباران عراق واقع شده و بمبی در این زمین فرو رفته و عمل نکرده است. تحقیقات و گزارشات نشان داده که این بنا سالهاست که بر همان بمب عمل نکرده ساخته شده. در پایان، مجتمع مذکور پس از یک عملیات ضربتی، تخلیه میشود و جان ساکنان در مقابل رسانهها نجات مییابد. پرونده مذکور نیز مختومه میگردد.
گزارش تمام میشود اما سرانجام ساکنان این خانه چه خواهد شد؟ آیا ساکنان میتوانند از سازنده شکایت کرده و به حقوق قانونی خود برسند؟ جمع آوری اطلاعات و تهیه گزارش چه کمکی به ساکنان کرد؟ آیا این بمب منفجر نشده همان گسلی است که شهر تهران بر آن بنا شده و عاقبتی شوم خواهد داشت؟
النگوهای گوهر تاج بانو: مادر بزرگ راوی و همسر حسینعلی خان، تاج بانو نام دارد و النگوهای وی دوازده عدد هستند که یکی از ویژگیهای آنها دستساز بودنشان بود و هست. اینکه چه بلایی سر این النگوها آمده و مادربزرگ راوی چه عاقبتی داشت، از نقاط مجهول این روایت است و خواننده با پرسشهایی مواجه میشود و نمیفهمد که این همه گنگ گویی و مبهم نویسی برای چه بود؟ و چه بر سر این روایت نیمه تمام خواهد آمد؟
آنچه مسلم و حتمی است این قطعه، داستان نیست چرا که نه آغازی دارد و نه انجامی! همه چیز پشت پردهای از ابهام میماند از مرگ حسینعلی خان تا سرانجام باغ و سرنوشت سایر اعضای خانوادهی راوی و ماجرای النگوهایی که ... بماند.
سهم من از دریا : زنی به دندانپزشکی رفته و دکتر به او میگوید که دندانهایش «جرم گیری میخواهند». وی در میان گفتههای خود، نقبی به مسائل گوناگون اجتماعی میزند و به سهم بیست درصدی از دریای خزر اشاره میکند. مسالهی فروش کلیه، مفقود شدن یک میلیارد و 58 میلیون دلار در آمد حاصل از فروش چه و چه، تولید زبالههای مختلف از سوی جامعه و ... اما دغدغهی رادیو و رسانههای دولتی اعلام برنامهی مسابقات فوتبال جام حذفی است!!
نویسنده حضور در دندانپزشکی و جرمگیری دندانهایش را بستری قرار داده است تا به مسائل مبتلابه جامعه اشاره کند، شاید این کار نیشتری باشد به مشکلات مردم و خروج خون و کثافت از پای دندان کرم خوردهی جامعه. «سهم من از دریا» آنقدر درگیر مسائل اجتماعی و سیاسی شده که از داستانگویی فاصله گرفته و گویی جامهی مقالهای انتقادی پوشیده است.
ذرت مکزیکی در خانه امیرکبیر: راوی سوم شخص از زنی میگوید که تلاش کرده زیر آرایش غلیظ خود حال و هوای عصبیاش را پنهان کند. از خانه بیرون میزند « این بار میخواست جوابی دندانشکن به مرد بدهد تا همه چیز تمام شود... دیگر عاشقش نبود، حتی دوستش هم نداشت...» ص 28
از پارک قیطریه، دور میشود و به یک خانهی قجری میرسد که جلوی یکی از درهای ورودی تابلو زده بودند فرهنگسرای ملل. در بازارچهی آنجا، ناخودآگاه از دکهای، یک لیوان ذرت مکزیکی میخرد. اما آنقدر از گفتگوی تلفنی با مردش عصبانی و آشفته است که دستش به لیوان ذرت میخورد و آن را واژگون میکند. زن که بیش از پیش به هم ریخته است به فروشنده اعتراض میکند «آخه توی خونهی امیرکبیر و ذرت مکزیکی؟»
«سهم من از دریا» عنوان مجموعه داستانی است از ژیلا تقی زاده، که در قالب 13 داستان کوتاه گرد هم آمده است. داستانهایی که گاه از شدت کوتاه بودن، فقط چند دقیقه مخاطب را مشغول میکند و گاه با وجود حجم کم داستانها، میتواند ساعتها خواننده را درگیر کند.
مواظب انگشت اشارهتان باشید: زنی در حین آشپزی، از دخترش یاد میکند. گاه بغض میکند،گاه اشک میریزد،گاه به کتاب و یادداشتهای جامانده از دخترش ناخنک میزند،گاه تماس تلفنی میگیرد، گاه انگشت خود را با کارد آشپزخانه مجروح میکند و در آخر هم به گمشدهای فکر میکند که چندی است از خانه خارج شده!! به هر حال، این خواننده است که معطل میماند و نمیداند تکلیف راوی با دخترش چیست و نشان این دختر بینام و نشان کجاست؟! آیا کمکی از دست ما برمیآید؟
این داستان، به عنوان آغازگر مجموعه، خبر از نوعی نگاه جدید به دنیای اطراف است و به خواننده هشدار میدهد که با مجموعهای خاص روبهرو شده است. داستانی که برشی کوتاه از بخش نه چندان آشنای زندگی یک زن- مادر است. مادری که بنابر حس و عواطف زنانه اش مدام نگران است و از ترسی پنهان، دست به کنش و واکنشهای متضاد میزند.
لباست را باید خودت بخری: در اینجا منظور از لباس، همان پوشش خاصی است که قبل از ورود به اتاق عمل میپوشند. مابقی روایت از زنی میگوید که قرار است عمل شود و غدهی بدخیمی از تنش خارج کنند. با شمارش معکوس، خواننده همراه با بیمار مراحل بیهوشی را طی میکنند، عمل انجام میگیرد و سپس بیماراز اتاق عمل بیرون آورده میشود.
هیچ حسی، نه امید و نه ناامیدی، پس از پایان یافتن عمل به خواننده انتقال داده نمیشود. خواننده نمیداند که چه اتفاقی پس از این خواهد افتاد. کل اطلاعاتی که به خواننده انتقال مییابد این است که این عمل بار اول نبوده و شاید بار آخر هم نباشد. خواننده حتا فرصت نمیکند متاثر یا نگران باشد و تنها، گزارشی از ورود به اتاق عمل و خروج از آن را مطالعه کرده است.
کتاب: سهم من از دریا / نویسنده: ژیلا تقیزاده / مجموعه داستان / ناشر: کتاب نیستان
ژیلا تقیزاده داستاننویس، نمایشنامهنویس و نقاش در سال 1338 در تهران زاده شد. وی به سال 1367 در رشته کارشناسی گرافیک از دانشگاه فارغالتحصیل شد و از سال 1364 نمایشگاههای نقاشی گوناگونی به صورت انفرادی و گروهی برگزار کردهاست. تقی زاده از سال 1384 همکاری خود را با رادیو در زمینه نمایشنامهنویسی رادیویی آغاز کرد. از دیگر فعالیتهای او طراحی و اجرای پوسترهای تئاتر، تصویرگری کتاب و نشریات، طراحی صحنه و لباس و عروسک در نمایشها و تئاترهای مختلف بود. تقیزاده 21 سال درگیر بیماری سرطان بود و سرانجام صبح شنبه، 2 فروردین 1399 درگذشت.
رمان ها و داستانهای کوتاه وی عبارتند از:
جیبی پر از بادام و ماه (رمان)، ناشر حوض نقره، 1387 / لباس آبی روی بند رخت (مجموعه داستان)، نشر نی، 1388 / من با یه پریزاد دوستم (مجموعه داستان)، نشر قطره، 1391 / خودنویسهای بیچاره (مجموعه داستان)، نشر حوض نقره، 1393/ سهم من از دریا (مجموعه داستان) نشر نیستان، 1393 / به اندازه یک نقطه (رمان)، نشر نیستان. 1394. نامزد دریافت جایزه ادبی پروین/ برگ و باد در دومین طبقه پلاک 38 (رمان)، نشر نشانه، 1394 / فرشتگان بال ندارند (مجموعه داستان کوتاه)٬نشر چلچله، 1395 / ماه را نشانه بگیر (رمان) کتاب نیستان 1397 ...
نگاهی به داستانهای این مجموعه:
بوم نقاشی : زنی که در خلوت خود به نقاشی میپرداخته، پس از بیماری ناچار میشود هنرش را کنار بگذارد. وی به علت حاد شدن بیماریاش کودک خود را از دست میدهد و پس از بازگشت از بیمارستان، و آسیب دیده از شیمی درمانی، دوباره به سراغ نقاشی نیمه تمام خود میرود و علیرغم تذکر دکتر، آن کار را به اتمام میرساند.
شبرنگ : زنی که مورد تعرض دو کارگر واقع شده است، تلاش میکند این واقعه را از همه، حتا شوهرش، پنهان کند. این مخفیکاری منجر میشود به واکنشهای عصبی، اضطراب و جیغ کشیدنهای شبانه. شوهرش نسبت به او ظنین میشود اما وی همچنان سعی در پنهانکاری دارد و همچنان با ترس از تعرض مجدد زندگی میکند.
داستانی تلخ از تنهایی و سکوت زنان، علیه خشونتی که بر آنان تحمیل میشود. جایی که نمیتوان به قیام برخاست و برای احقاق حقوق لگدمال شده خود اقدام کرد، چرا که پای آبرو و تعصبات در میان است.
نگاهی به داستانهای این مجموعه:
ایستگاه گورخوان: مسافری در ایستگاه گورخوان پیاده میشود اما انگار اینجا آخر دنیاست چرا که کسی از دیدن مسافر و ماندن وی خوشحال نیست. مسافر به ناچار در امامزادهای در نزدیکی یک قبرستان کهنه، اتراق میکند اما شبهایش با کابوس همراه میشود. وی با کنکاش در گذشته میفهمد که روزی سوزنبان جوانی وارد این ایستگاه شده و زیباترین دختر آنجا را از آن خود میکند و بعد از رفتن ناگهانی اوست که دیگر هیچ مسافری پا به آن روستا نمیگذارد. مسافر چند شب پیاپی زنی را میبیند که با فانوسی روشن میان گورستان میگردد و مویه میکند. وقتی با پیرمرد متولی امامزاده در این باره گفتگو میکند و میپرسد نکند این همان زنی است که با سوزنبان جوان ازدواج کرده و اینک دنبال فرزندش میگردد، پاسخ روشنی نمیگیرد.
عاقبت مسافر تصمیم به بازگشت میگیرد و زمانی که قطار در حال دور شدن است زن صورت خود را که گرفتار جذام است به وی نشان میدهد.
عروسی زهرا : در یک خانواده جنوبی که به عقد پسرعمو و دخترعمو در آسمانها اعتقاد دارند،قرار است دختر 11 سالهای را به خانهی شوهر بفرستند. مادر دختر که بیقرار است میرود تا فرصت بگیرد اما به او پاسخ میدهند، فعلا دختر دیگری را برای پسرشان میگیرند تا دخترک بزرگ شده و به عقد پسرعمویش درآورده شود.
باز هم داستانی از کودک همسری که طی چند دیالوگ کوتاه، با تحکم و تهدید به پایان میرسد. این داستان به طرح نزدیکتر است تا یک داستان کامل، چرا که تمام اجزای آن نیاز به چکش کاری و پرداخت دارد.
نگاهی به داستانهای این مجموعه:
غلط املایی: بابایی معلم بازنشسته ابتدایی و پدر باجناق مهندس مسلمی، در شرکت مهندسی و نقشه کشی مشغول به کار میشود. مسلمی که مدیر عامل شرکت است وی را در قسمت امور اداری به کار گمارده اما انضباط و موشکافی وی نوعی نارضایتی در کارکنان ایجاد میکند. بابایی از روی عادت معلمی خود زیر کلمات اشتباه خط قرمز کشیده و کلمه درست را بالای آن مینویسد. این ویژگی با آنکه موجب شوخی و خنده میشود ولی موقعیت خوبی برای وی ایجاد میکند به نحوی که از آن پس نوشتن تمامی موارد پیش نویس نامه و قراردادها به عهدهی بابایی گذاشته میشود.
کارمندان که از غلطگیری بابایی خسته شدهاند، در یک تصمیم جمعی از وی میخواهند تا قبل از غلطگیری نامهها و خط قرمز کشیده شدن زیر اشتباهات آنان، شخص بابایی نامهها را بخواند و اصلاح کند. پس از مدتی اشتباهی دیگر وجود ندارد، جز در نامهها و دستورات مکاتبهای مدیر عامل شرکت!
شش ماه پس از استخدام بابایی، روزی وی از مدیر عامل میخواهد وامی به وی پرداخت کند. چند لحظه بعد فریاد مهندس برمیخیزد که با عصبانیت از بابایی میخواهد از شرکت تسویه حساب بگیرد! بابایی که حیرت زده شده است، کاغذی را نشان میدهد مدیر عامل «رضایت» را با « ز» نوشته است و بابایی طبق عادت، آن اشتباه را با قلم قرمز خط کشیده است.
چای ترش: زنی مطلقه که با مردی جاافتاده در رابطهای جدی است و قصد ازدواج دارد، تلاش میکند پسرش سینا و دخترش سارا با مرد ارتباط دوستانه برقرار کنند ولی پسرک ظرف بستنی تعارف شده توسط مرد را به دخترکی گلفروش میدهد.
ماجرای زنان مطلقه به خصوص آنان که سرپرستی فرزندی را به عهده دارند، با داستانی کوتاه به خوانندگان عرضه شده است. مشکلی که همیشه و در همه جا قابل رویت است.
نگاهی به داستانهای این مجموعه:
قاصدک: گروهی شامل دختر و پسرهای قد و نیم قد با لباسهای رنگی تابستانه عقب نیسان نشستهاند تا برای کار در مزرعه بروند. به دستور حمید که حدود سی سال دارد و پای چپش کمی میلنگد، دخترها برای چیدن کاکوتی و پسرها برای چیدن گز میروند. طاهره که حدود پانزده سال دارد، به عنوان سرپرست دختران گماشته شده و رضا سرپرست پسرهاست. دخترکان در حین کار از ماجرای خواستگاری شب پیش حمید از طاهره میگویند و رضا که تلاش دارد علاقه خود را به طاهره نشان دهد از هیچ کاری فروگذار نمیکند؛ اما دست سرنوشت گویا قصد دیگری دارد.
این داستان کودک همسری را معلول فقر خانوادهها و اجبار میداند. با اینکه پایان داستان باز است، ولی میتوان به روشنی دریافت که پایان محتوم این قصه چیست.
بافه کنفی: آموزگاری که در یک روستای دورافتاده مشغول تدریس است، به علت دوری راه و نبود مرخصی، ماههاست از خانوادهاش دور است. همسر وی زنی وسواسی است که روابط سردی با مردش دارد و همین امر موجب شده است مرد رغبتی به مرخصی رفتن نداشته باشد. روزی یکی از شاگردان آقا معلم با دادن دستبندی بافته شده، تلویحا به او میفهماند که میتواند تنهایی خود را با ازدواج خواهرش پر کند، به شرط آن که بدهی پدر دخترک را بپردازد یعنی او را خریداری کند! آموزگار چند روزی میانهی رفتن و ماندن مردد است که متوجه میشود پیرمرد خدمهی مدرسه، یکی از دستبندهای بافته شده از آن دختر را به دست دارد و شادتر از هر روز به کار در مدرسه مشغول است.
باز هم کودک همسری و فقر در این داستان خودنمایی میکنند. در این داستان پایان ماجرا باز میماند تا خواننده از روی المانها و نشانههای داده شده، پایان آن را ببندد.
سعیده شفیعی نویسنده مجموعه داستان «ایستگاه گورخوان» در مصاحبهای درباره انتشار مجموعه داستانش گفت: «برای انتشار کتابم تردید داشتم اما به اصرار دوستان و البته استاد خوبم داود غفارزادگان کار را منتشر کردم. در حالی که گرایشم بیشتر به ادبیات و رمان دفاع مقدس است اما موضوع اغلب داستانهای این مجموعه اجتماعیست.»
وی در پاسخ به این سوال که آیا به نوشتن رمان علاقمند هستید؟ گفت: «داستان کوتاه را به رمان ترجیح میدهم چرا که امروزه خوانندگان کمتر حوصله خواندن داستانهای بلند را دارند از طرفی خودم نیز به داستان کوتاه علاقه بیشتری دارم.»
نگاه به تاریخ، ناخنک زدن به اساطیر، تلاش برای ساختن یک افسانه، کنار هم نشاندن روایتهای چندگانه در یک بسته به نام داستان و... همه و همه چیزهایی است که در این مجموعه داستان خود را به رخ میکشد. شاید بتوان گفت مقانلو به نوعی دیگرگونهتر از زنان همعصر خود نوشته و از دغدغههای خانه و خانهداری کمتر گفته است. او در این مجموعه داستان، بیشترین تلاش خود را بر اسطوره و اساطیر نهاده اما در کنار آن از زبان روز و ماجراهای اطرافش نیز چندان فاصله نگرفته است.
«شب هزار و دوم» : در این داستان نیز شاهد آمیختگی دو نوع نثر هستیم، نثری که اشاره به متن کتاب هزار و یک شب دارد و متنی که به زبان امروزی است. ماجرا اما گم شدن خودخواستهی فردی است که مشخص نیست به کجا رفته! این داستان بیشتر شبیه یک دستورزی است برای آمیختن دو گونه متن و نمایش قدرت قلم، توسط نویسنده.
« سر پیچ بعدی...» : رفتن یا ماندن؟ مساله این است. این پرسش همان چیزی است که داستان کوتاه سرپیچ بعدی تلاش میکند به آن پاسخ دهد، اما با ناتمام گذاشتن قصه، به خواننده هشدار میدهد که شاید پشت هر پیچی از زندگی، ماجرای دیگری نهفته باشد. در این داستان، زوجی که دیگر چیز تازهای برای هم ندارند و در کسالت انزوای خود به دنبال راهی برای رهایی هستند، هر کدام به نوعی فرار از طرف مقابل میاندیشند، اما عادت دست و پای هر دو را بسته است. شاید فردا، شاید روزی دیگر، شاید جایی دیگر... و شاید سر پیچ بعدی...