• در میان هیاهوی تاریکی اتاق گم شده ام. پرده چشمانم را کنار می زنم. شیشه پنجره چشمان مه آلودم، یارای دیدن را از من می ستاند. در لحظه های پسین به اطرافم خیره می شوم. حال دیگر هیاهوی اتاقی ناآشنا مرا در عمق گودال رعب و ترس گم کرده است. به زندان ارواح می ماند که هرچه دور خود می چرخم دیوار ها پا به پای من می دوند و به دنبال هم می روند. در این استوانه مخوف، درهای قدیمی چون اشباح مرموز قیام کرده اند و سرانجام قیام شان تزلزل دل کوچک من است. درهایی که آشیانه عنکبوت های سیاه شده است. دهن کجی جز جز اتاق را به جان خریدم تا جایی که برگشتم و ...

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 1