موقع خداحافظی مجال نبود که تنها باشیم و خداحافظی کنیم. تا سر کوچه بدرقهاش کردم. وقتی از شلوغی ها و سر و صدای بچهها و آبجیها و بقیه دور شدیم، دستش را دراز کرد و گفت:"هوای خودت و بچهها و خانم بزرگ ر داشته باش." دست که دادم، متوجه شدم انگشتر سر عقدمان توی انگشتش نیست!
گفتم:"ابوالفضل انگشتر فیروزت کو؟" جا خورد. خندید و دستش را از دستم کشید بیرون و گفت:"ای وای! بالاخره فهمیدی؟نمدنم! توی آموزش گمش کردم. نفهمیدم کجا افتاد. خیلی هم دنبالش گشتم. اما توی بیابونا مگه پیدا مره!" سری تکان دادم و گفتم:"دگه انگشتر بختمان ر گم کردی، بختمان هم گم مشه." زد زیر خنده و گفت:"ای چه حرفیه؟! خرافاتی نشو فاطمه. بر مگردم مرم یکی دگه مخرم. فعلا که بختمان دره خوش و خرم جیک جیک مکنه."
"کتاب به لهجه مشهدی است"
خیلی سااده و روون ترجمه شده.
جوری که انگار داری قصه میخونی. من که کیف کردم
کتاب خیلی خوبی هست.
گریه آدم رو در میاره.
راستی خانم حاجتمند اگردقت کرده باشید این کتاب یک رمان هست و ابراهیم جزء رمان است