












داستانهای این مجموعه هر کدام با مضمونی خاص و تکان دهنده، خواننده را به تفکر وا می دارد. چه در داستانهای برگرفته از متون کهن و چه داستان های عاطفی وی دربارۀ « مادر» این معجزۀ بشریت که بی شک اشک را از چشمان ما جاری خواهد ساخت.
داستان « نفس های سیاه » بیانگر ستمگری های ظالمانه حدشکنان قرون و اعصار است که تباهی روحشان به تیرگی رنگ سنگهای سیاهی است که بیچارگان باید از معادن استخراج کنند. مردمانی فقیر که همیشه در طول تاریخ، آرزوهایشان لگدکوب زیادت خواهی لجام دریدگان بوده است.
سه داستانی که از متون کهن اقتباس و به رشتۀ تحریر درآمده است، تکان دهنده است. زنجیر خودخواهی، روح بشر را به بند می کشد و انسانیت را در او می کشد. آنگاه که این زنجیر ملعون اسارت شکسته و فرو می افتد، معنای حقیقی زندگی آشکار می گردد.
سه داستان دیگر این مجموعه با محوریت « مهر مادری » که عالی ترین و گرانبهاترین ودیعه الهی به بشر است، نگاشته شده. ستایش از مادر که جهان بی وجود او هیچ است.قلم روان و جذاب « ندا ترابی » آگاهانه به زوایای روح انسان نفوذ می کند و در کنار توصیفاتی به هنگام، ما را به دنیایی که آفریده می کشاند. بعد از خروج از دنیای این داستانها، ما دیگر آنی نیستیم که بودیم. چیزی در وجود ما تولد یافته است.
کتاب اسبی به رنگ سرخ نوشته محمد صدرا رضائی است. در این مجموعه داستان، نویسنده با پرداختن به جزئیات و تبدیل آنها به عناصر جذاب، شخصیتهای داستانش را در محیطی خاص قرار میدهد با این هدف که از دل آنها پیامی بیرون بکشد.
توجه و نگاه تیزبین او به حالات درونی شخصیتهای داستانهایش تحسین برانگیز است. نکتۀ دیگری که در این داستانها توجه خواننده را به خود جلب میکند، پرداختن به مسائل اجتماعی است که در سه داستان «نوازندۀ دوره گرد»، «بِه فروش» و « مغازۀ سرکوچه» به خوبی مشهود است. او شخصیت های داستانش را با شرح جزئیاتی که به کار میبرد، زنده و قابل لمس میسازد.
بخشی از داستان اسبی به رنگ سرخ :
فاضل که به تنهایی در یک خانۀ شیروانی دار در میان درختان انبوه سرو و چنار آبادی زندگی می کرد، بخاطر جوی آبی که از کنار باغش می گذشت، خدا را شکر می کرد چون نیازی به لوله کشی نداشت و باغش را یکراست آب می داد.
آن روز صبح زود از خواب بیدار شد، سماور را پر از آب کرد، پنجره های خانه را باز کرد تا هوای معطر و مطبوع طبیعت، خانۀ کوچکش را در بر بگیرد، لباس های کارش را پوشید و از خانه بیرون زد.
ابتدا به سوی طویله ای که از چوب چنار ساخته و کنار خانه اش قرار داشت، رفت. اسب سرخ رنگش را تیمار کرد و مثل همیشه دستی بر یال هایش کشید. سپس در طویله را به روی او گشود تا بیرون برود.
همانطور که به سمت باغش می رفت، راه آب را باز کرد و اسبش را کنار جوی برد تا کمی از پونه های وحشی روییده شده بخورد. سپس کیسۀ ارزن ها را باز کرد، به سمت مرغدانی رفت و دانه ها را در ظرف بزرگی ریخت و داخل لانه گذاشت. تخم هایی که زیر مرغ ها قرار داشتند را برداشت سپس مرغ و خروس ها را از لانه شان بیرون کرد و دوباره به سمت خانه بازگشت.
با اینکه وضع مالی اش زیاد خوب نبود ولی قرار بود آن روز کدخدای دِه به خانه اش بیاید و می بایست پذیرایی خوبی از او می کرد.
در یکی از روستاهای کوچک هندوستان دختر نوجوان و محبوبی به نام داکشا زندگی میکند.
داکشا همچون سایر اهالی روستا زندگی ساده و فقیرانه ای دارد اما علاقه و توجه او به گیاهان دارویی سبب می شود به شاگردی پندیتجی پزشک سنتی روستا درآید. چرخ حوادث او را در مسیری قرار می دهد که به آزمونی تازه وادار می شود. به نظر می رسد راه تحقق آرزوی او در انتهای این مسیر است. نویسنده این داستان را در نهایت سادگی به رشتۀ تحریر درآورده است. او از دختری می گوید که به توانایی خود در دهکده ای کوچک و پایبند سنت های رایج ایمان آورده است. نویسنده در این داستان جذاب روستایی سعی دارد پیام مهمی را خصوصا به نوجوانانی که هنوز در انتخاب مسیر شغلی آیندۀ خود اطمینان ندارند بفهماند. به توانایی ها و استعدادهای خود ایمان داشته باشید چرا که می توانید در همان زمینه خوش بدرخشید. این داستان به شکلی ساده و واقع گرایانه ما را به دنبال خود می کشاند و ای بسا خواننده را به یاد روستاهای دور افتاده و فقیرانۀ خودمان بیاندازد که دخترانی چون داکشا در آنجا به سر می برند.
بخشی از کتاب داکشا دختر پزشک :
یک هفته از رفتن پندیتجی می گذشت که دهکده، اولین بارش سنگین برف زمستانی را تجربه کرد. آنهایی که در دهکده مانده بودند، مسیرهای رفت و آمد به خانه هایشان را از برف پاک کردند اما بزودی در مدت چند هفته، ارتفاع برف به سه متر رسید.
راه رفتن در پیاده روها مانند حرکت در دالانی از یخ به نظر می رسید. روستای کوچک را برف بسیار پوشانده و مردم به ناچار بیشتر وقتشان را در خانه هایشان می گذراندند.
یک روز بعدازظهر، اهالی دهکده صدای فریاد کمک شنیدند. دو سرباز که از شدت یخ زدگی رو به مرگ بودند، با تقلای بسیار خودشان را به دهکدة آنها رساندند.
یکی از آنها، بازوی شکسته اش را توسط بندی به گردنش قلاب کرده و دیگری که خودش به سختی می توانست روی پاهایش بایستد، او را همراهی می کرد. یکی از اهالی به نام ماهادئو به کمکشان شتافت و آنها را به خانه اش برد. هر دو از سرما می لرزیدند.

آیا اعمال ما به سمت ما باز میگردد ؟ کارهای خوب ما رنگی از نیکی به زندگی مان میپاشد و کارهای بد ما رنگی از زشتی را.
این اصل در این مجموعه داستان چون پیامی آشنا دیده می شود. هانا، نویسندۀ این مجموعه، نگاهش به زندگی سرشار از نیکی هاست. شخصیت های داستانش با مشکلات دست و پنجه نرم میکنند اما سرانجام در مسیر درست قرار میگیرند. چشم انداز هانا پیری از دنیای پیرامونش از ورای مشکلات، موفقیتها را می بیند و با نگاه و توصیفات دقیق، ما را با فراز و نشیب های قهرمانان داستان هایش همراه میسازد.
او نویسنده ای پر تلالو در میان تاریکی هایی است که ما را فرا گرفته است.

