ای خفته گان پیله عشرت چه دانید
از رقص جان در شعله های دلکش عشق
آتش نمی افتد به جان خرمن خیس
تردامنان آسوده اند از آتش عشق
و شهبانوی شهر آشوب،
نرم و ساکت و آرام
شاید با نگاهی گرم ، شاید سرد
یا از مهر یا از قهر
به اجبار صفوف صندلیهایی
که آغوش عدالت گستر دنیای ماشینند،
با ما هم اتاقی شد.
طبیبم آمد ، اما با تکان سوزن مژگان
مرا شهر درون آشفت
میان لرزش اندام ساکن،
جوی خونین عرقم بست
شدم بیمار مجنونی،
که درمانش، نگین تاج سلطان است.
شدم زندانیی
که او را ، کلید در گشودن هست ،
اما دست دربان است.
همین جا بود فهمیدم ،
چرا هر ماهه ماه از دوری خورشید میمیرد!
چرا جان شقایق را ،
نسیم رعد سای تیر میگیرد
چرا!
زندانیان را تا پس دیوار ، راه صد بیایان است
ملالی نیست
تا ما را ،به دنیای درون مهتاب مهمان است
همین جا به ، به خود دل بند
در دنیای بیرون ،
سایه هم از دست پابستش گریزان است.
(باران)
باغ خزان خورده من !
ریشه نگهدار به دندان که میآید باران
که بسی چشمه خروشید ز چشم یاران
که بسی ابر دوانید دل دلداران
میدود، کودک دل ،دست زنان ،پای به گل
باز میآید باران
آسمان تیره و تار است و زمین آتشگون
ابر، سرگشته صحرای جنون
باز میآید باران.

