" ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد
بسازُم خنجری نیشش ز پولاد
زَنُم بر دیده تا دل گردد آزاد"
" اگر زَرّین کلاهی، عاقبت هیچ
به تخت اَر پادشاهی، عاقبت هیچ
گَرَت ملک سلیمان در نگین است
در آخِر خاک راهی، عاقبت هیچ "
زغال ها همه خاکستر؛ لاوَک خالی؛ چَمچِه بی معنا؛ نفس بخاری سرد؛ اتاق انباشته از بوران؛ درخت ها مقابل پنجره پوشیده از یخ؛ آسمان در برابر کسی که از او تقاضای کمک کند، سپری سیمین. باید زغال فراهم کنم. نباید بگذارم سرما هلاکم کند. پشت سر بخاری مروّت، پیش رو آسمان بی مروت. ( از داستان "لاوک سوار" اثر "فرانتس کافکا")