• ...دو طرف بین الحرمین ، زن های عبا به سر و روبندزده از دیدنمان زار زار گریه می کردند. سربازها دورمان را گرفته بودند و نمی گذاشتند کسی نزدیک مان شود. بعضی از زن ها روبندهای شان را زده بودند بالا و با مشت به سینه هایشان می کوبیدند و گریه می کردند. یکی دو نفرشان آن قدر گریه کردند که بی حال افتادند روی بغل دستی شان. سربازها هُل شان می دادند عقب و سرشان داد می کشیدند که نزدیک نشوید.

    رفتار زن ها ذهن آدم را درگیر می کرد. با دیدن محبتی که بهمان داشتند یاد سربازهایی افتادم که از لحظه اسارت تا انتقال به (اردوگاه) عنبر دیده بودم.همان هایی که دزدکی خودشان را به من می رساندند و آرام می گفتند:"خمینی رجل الدین ، خمینی زین... صدام کافر ، صدام سگ!" بعد هم انگشت های سبابه دو دستشان را به صورت موازی کنار هم می گذاشتند و می گفتند:" نحن اخی... نحن مسلم." لابد این ها مادران و زنان همان مردها بودند؛ آدم هایی با همان عقیده.همان ها که چون صدام به خاطر شیعه بودن از آن ها متنفر بود ، آن ها را می فرستاد خط اول؛ بعد هم به خط دوم مژده می داد اگر کسی بتواند یکی از خط اولی ها را موقع فرار یا عقب نشینی و تسلیم بزند و جنازه اش را تحویل بدهد ، یک ماه می رود مرخصی!(اسناد این دستورات موجود است.

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 14
  • ...حسن(سرباز عراقی اردوگاه) آدم لااُبالی و الکی خوشی بود...قاسم(یکی از اسرا) می گفت حسن آمده پیشش و بهش گفته چرا شما مثل قاطع سه ای ها تلویزیون نمی گیرید؟ می گفت یکسره هم می گفته:"تلفیزیون جدا حلو!اغانی حلو!" قاسم هم گفته بود اتفاقاً ما تلویزیون را به خاطر همین چیزها نمی خواهیم.حسن که از حرف قاسم قانع نشده بود می گوید:"لا اکراه فی الدین! هرکس مسئول اعمال خودش است...من هم تلویزیون می بینم،هم دیسکو می روم؛خدا می بخشد،الله کریم،الله کریم!" چندبار هم وسط حرف هایش گفته بود:" ما می دانیم خمینی حق و عالم الدین است اما مجبوریم جلویش بایستیم که به عراق نیاید.اگر بیاید عراق بساط شراب و رقص و کاباره مان را جمع می کند!"

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 14
  • ... مک کینلی رییس جمهور وقت آمریکا درباره چگونگی صادرات تمدن به فیلیپین در جمع عده ای از کشیش ها چنین گفته بود : " در حقیقت من فیلیپین را نمی خواستم و هنگامی که آن را مانند هدیه ای از جانب خداوند به ما تقدیم کردند ، نمی دانستم با آن چه کنم! فکرکردم فقط مانیل (پایتخت) را بگیریم و بعد لوزون(یکی دیگر از شهرهای فیلیپین) را و بعد سایر جزایر آن را. شب های زیادی در کاخ سفید زانو زدم و از خداوند راهنمایی خواستم و سرانجام یک شب این طور راهنمایی شدم که باید همه فیلیپین را تصرف کنیم ، چون مردم آنجا توانایی حکومت بر خودشان را ندارند و کشور را دچار هرج و مرج خواهندکرد. واگذاری این سرزمین به آلمانی ها یا فرانسوی ها هم درست نبود ، چون آنها رقبای ما به شمار می آیند. پس بهترین کار تصرف کامل فیلیپین است و البته آموزش مردم آنجا که مسیحی و متمدن بشوند. به خواست خدا بهترین کاری که از دستمان برمی آید را برای مردم این سرزمین انجام می دهیم. چون آنها هم بشر و هم نوع ما هستند و عیسی مسیح به خاطر آنها هم مصلوب شده است. "

    ... آمریکایی ها در فیلیپین دقیقاً بهترین کاری را که از دستشان برمی آمد انجام دادند و این همان وعده رییس جمهور آمریکا بود. مثلاً یکی از مناطق فیلیپین به نام کالکون ، 17000 نفر جمعیت داشت ، اما پس از حضور لشکر بیستم ارتش آمریکا در آن منطقه حتی یک نفر هم زنده نماند....

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 43
  • به هر زحمتی بود آرام آرام کمر راست کردم. محمودی دست برد زیر چانه ام و سرم را بالا آورد و گفت : " مهدی ... دیگه قصه تو تموم شد. والله العظیم امشب فلجت می کنم. کاری می کنم تا عمر داری وبال دیگران باشی... من خیلی بهت فرصت دادم ولی تو قدر ندونستی و آدم نشدی!"

    از عصبانیت پرّه های بینی اش می لرزید. تا آن موقع هیچ وقت او را این قدر افسارگسیخته ندیده بودم. به عربی به سربازها چیزی گفت و رفت سمت گرز چوبی خوش دستش. اکثر اوقات در روزنامه ها عکس این گرز را دست درجه دارهای عراقی می دیدم. گرز را گرفت و شروع کرد ضربه زدن به دست دیگرش. خمیس و لطیف آمدند سمتم و بدون اینکه حرفی بزنند دست انداختند پس گردنم و آن قدر سرم را به سمت جلو خم کردند که اول به حالت رکوع درآمدم ، بعد بدنم کاملاً از کمر تاشد. محکم زانو و پس سرم را نگه داشته بودند تا تکان نخورم. محمودی گرز به دست کنارم ایستاده بود...

    محمودی نعره ای کشید و گرز را دودستی برد بالای سرش. چیزی ته دلم می جوشید. چشم هایم را بستم و خودم را به خدا سپردم. لحظه ای که حس کردم دارد دست هایش را پایین می آورد ناخودآگاه از ته دل داد زدم:"یا صاحب الزمان..."

    ... پس چرا نزد؟ همان طوری خم ، منتظر برخورد گرز به کمرم بودم. نعره سرگرد در گلویش خشک شده بود. سرم را کمی چرخاندم سمتش. چیزی را که می دیدم باور نمی کردم. یعنی چه شده بود؟! چرا گرز محمودی به این روز درآمده بود؟ پس چرا من چیزی حس نکردم؟ حتی اندازه یک نوازش  ملایم هم چیزی حالی ام نشده بود. نگاهم روی گرز از هم متلاشی شده سرگرد قفل شده بود. گرز از کلفت ترین قسمتی که از دسته به سرش وصل می شد ، دونصف شده بود. دسته اش شبیه جارودستی ریش ریش شده و در دست محمودی بود. سرش هم افتاده بود گوشه حمام.

    تازه یادم افتاد چه کسی را صداکرده ام. بی هوا اشک از گوشه چشمم جوشید...

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 14
  • کتاب خوبیه فقط کاش آقای امیرخانی بعضی جاها توضیحات و نظراتی که داده بیشتر بازش می کرد تا قابل فهم تر باشه.در مورد کتاب "نفحات نفت" ایشان هم همینطور.

    در مجموع کتاب خوبیه

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 919
  • ...بعد با کلی ترس و لرز از راه پله یشمی بالا می رویم.مجتبا می گوید:
    -کفش ها را در بیاوریم و زیر بغل بگیریم!بد نباشد اینجوری!!
    البته این افتخار به سنگِ یشم یعنی هنوز در ساخت و ساز مانده اند؛ دوره ی ماقبل صنعتی. بعدتر تازه نوبت به این می شود که به دست گاه ها و صنعت افتخار کنند. مثل ما که در دوره صنعتی فرومانده ایم. و روزی خواهد رسید که همه بفهمیمفقط باید راجع به روابط انسان ها صحبت کنیم... این یعنی ورود به دوره جدید... آن جا جایی است که باید کفش ها را درآورد...

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 919