• داستان یک‌موش کوچولو‌ که تنها بود ..بعد به خدا گفت که به من یک مامان بزرگ مهربون بده ..بعد یک‌موش سفید اومد گفت میخوای من پیشت باشم گفت نه ممنون من‌منتظر کسی هستم ..بعد موش سفید رفت..بعدش یک موش طلایی اومد بعد گفت میخوای پیشت باشم گفت نه ممنون منتظر کسی هستم ..بعد دید که مامان بزرگی براش خدا نفرستاد غصه خورد دید موش طلایی و سفید و قهوه ای امدند و اون تنها نبود ..بعد با خوشحالی رفتند غذا پیدا کردند و خوردند و خوابیدند..

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 4
  • یک دختری بود که یک عروسک خرگوش داشت .. توی اتوبوس بودند که دو دوست پیدا کردند که توی یک سیرک زندگی می کردند بعد یک میمون توی سیرک خرگوش را دزدید .. و خرگوش برای صاحبش نامه هایی می فرستد که خیلی جالب است .. 

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 2
  • خواهر فرانکلین از روی سرسره افتاد و گلی شد ..فرانکلین عروسکش را به او داد تا ساکت بشه ..باباشون دوتا وان اماده کرد برای دخترش و خرسی فرانکلین که گلی شده بودند ..فردا صبحش خواهر فرانکلین خرسی برادرش را نمی داد بعد باهم دعواشون شد و دم خرسی کنده شد..و بعدش فرانکلین رفت خرسش را قایم کرد ..بعد رفتن بیرون با مامان و خواهرش بعد فرانکلین برای مادرش گل کند ولی خواهرش چنگ زد و انها را خورد و فرانکلین ناراحت شد و خواهرش هم‌گریه کرد ..بعد مادرش گفت خواهرت کوچولو است اشکال ندارد ..بعد فرانکلین برای اینکه خواهرش ساکت شود پتویش را دور دستش گرفت و ادای هاپو را دراورد و خواهرش خندید و ..

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 1
  • جلد و نقاشی های صفحات کتاب خیلی عالی بود.

    قصه هاش خیلی قشنگ بود.

    در مورد پیامبران (ع) بود .

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 3
  • من خیلی از این کتاب خوشم آمد .

    می توانم آن را بخوانم ..در مورد آبشار و بیابان و چشمه و دریا و خورشید و ستاره ها، ماه، رودخانه ،کویر ،کوه،جنگل شعر داشت ..جلدش هم خیلی خوشگل بود..

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 4