کتاب به دهه های اول انقلاب برمی گردد، زمانی که گروه های انقلابی در داخل کشور مشغول فعالیت بودند. کتاب در مورد جوانی است که به زندگی ساده و معمولی خود مشغول است اما زمانی که با جسد غرق در خون رفیقش برخورد می کند که در پیاده رو خیابان افتاده و توسط ساواک کشته شده است زندگی او زیر و رو می شود. او وارد دنیای تازه ای می شود با دوستان و رفیق هایی آشنا می شود که در مورد آن ها قبلا شنیده بود اما به چشم خود ندیده بود. رشادت ها و خود گذشتگی های آن ها را در رسیدن به آرمان و هدفشان می بیند و خودش هم بخشی از آن می شود
پسری به نام علی که با وجود وضع مالی خوب پدر ولی هنوز احساس تنهایی می کند و این تنهایی از زمانی شروع شد که مادرش در اثر سانحه ای مشکوک مرد ، علی پدر را مقصر مرگ پدر می داند و همین مسئله باعث دوری او از پدرش می شود، بی محبتی پدر به علی باعث می شود علی از خانه گریزان شود و این زمانی روی می دهد که او تصادفی با دختری آشنا می شود که برعکس خودش که پولدار است و جایگاه اجتماعی خوبی دارد، دخترکی دست فروش است و ولگرد خیابانی است. اما محبت و خنده های این دختر علی را به یاد مادرش می اندازد همین مسئله و ویژگی این دختر باعث می شود علی به دنبال این دختر کشیده شود و حالا این که ااین دختر کیست، و سرانجام علی و شخصیت هایی که در آینده وارد زندگی علی می شوند را با خواندن داستان پرهیجان و جذاب بیراهه های زندگی بدانید
ون چه جوری می تونه روی زمین بشینه، اصلا سرما رو می فهمه، احساس می کنه" لرزی تمام وجودم را گرفت، دستم را داخل جیب کاوشنم فرو کردم
جلو و جلوتر رفتم، یک تکه پارچه روی صورتش کشیده بود
- " شاید نیاز به کمک داره، بهتره صداش کنم، اما نه، اگه آدم خطرناکی باشه، اگه معتاد باشه یا آدم کش" چند قدم به عقب برداشتم.
-" اصلا به من چه، بهتره راه خودمو برم" کمی دور شدم، برگشتم و دوباره نگاهش کردم،
-"اما نه، اگه واقعا نیاز به کمک داشته باشه، بایه کمکش کنم، شاید اونم مثل من تنهاست" دلم به حالش سوخت
-"می رم جلو، صداش می کنم، از قیافش معلومه، اگه آدم خطرناکی بود فرار می کنم"
آرام به طرفش رفتم، بالای سرش ایستادم، خم شدم
- "کمک می خوایند" دستش را حرکت داد و به آرامی پارچه ای که روی صورتش کشیده بود را کنار زد، نگاه هر دومان به هم افتاد. هر دو تعجب کرده بودیم، سرم را پایین انداختم و با عجله ازش دور شدم، صدایی در هوا معلق نگه ام داشت " آقا صبر کن، آقا" صدایش نازک و مهربان بود، مثل مادر، انگار او بود که صدام می زد، سرم را برگرداندم،

