• کتاب به دهه های اول انقلاب برمی گردد، زمانی که گروه های انقلابی در داخل کشور مشغول فعالیت بودند. کتاب در مورد جوانی است که به زندگی ساده و معمولی خود مشغول است اما زمانی که با جسد غرق در خون رفیقش برخورد می کند که در پیاده رو خیابان افتاده و توسط ساواک کشته شده است زندگی او زیر و رو می شود. او وارد دنیای تازه ای می شود با دوستان و رفیق هایی آشنا می شود که در مورد آن ها قبلا شنیده بود اما به چشم خود ندیده بود. رشادت ها و خود گذشتگی های آن ها را در رسیدن به آرمان و هدفشان می بیند و خودش هم بخشی از آن می شود

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 6
  • پسری به نام علی که با وجود وضع مالی خوب پدر ولی هنوز احساس تنهایی می کند و این تنهایی از زمانی شروع شد که مادرش در اثر سانحه ای مشکوک مرد ، علی پدر را مقصر مرگ پدر می داند و همین مسئله باعث دوری او از پدرش می شود، بی محبتی پدر به علی باعث می شود علی از خانه گریزان شود و این زمانی روی می دهد که او تصادفی با دختری آشنا می شود که برعکس خودش که پولدار است و جایگاه اجتماعی خوبی دارد، دخترکی دست فروش است و ولگرد خیابانی است. اما محبت و خنده های این دختر علی را به یاد مادرش می اندازد همین مسئله و ویژگی این دختر باعث می شود علی به دنبال این دختر کشیده شود و حالا این که ااین دختر کیست، و سرانجام علی و شخصیت هایی که در آینده وارد زندگی علی می شوند را با خواندن داستان پرهیجان و جذاب بیراهه های زندگی بدانید

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 2
  • ون چه جوری می تونه روی زمین بشینه، اصلا سرما رو می فهمه، احساس می کنه" لرزی تمام وجودم را گرفت، دستم را داخل جیب کاوشنم فرو کردم
    جلو و جلوتر رفتم، یک تکه پارچه روی صورتش کشیده بود
    - " شاید نیاز به کمک داره، بهتره صداش کنم، اما نه، اگه آدم خطرناکی باشه، اگه معتاد باشه یا آدم کش" چند قدم به عقب برداشتم.
    -" اصلا به من چه، بهتره راه خودمو برم" کمی دور شدم، برگشتم و دوباره نگاهش کردم،
    -"اما نه، اگه واقعا نیاز به کمک داشته باشه، بایه کمکش کنم، شاید اونم مثل من تنهاست" دلم به حالش سوخت
    -"می رم جلو، صداش می کنم، از قیافش معلومه، اگه آدم خطرناکی بود فرار می کنم"
    آرام به طرفش رفتم، بالای سرش ایستادم، خم شدم

    - "کمک می خوایند" دستش را حرکت داد و به آرامی پارچه ای که روی صورتش کشیده بود را کنار زد، نگاه هر دومان به هم افتاد. هر دو تعجب کرده بودیم، سرم را پایین انداختم و با عجله ازش دور شدم، صدایی در هوا معلق نگه ام داشت " آقا صبر کن، آقا" صدایش نازک و مهربان بود، مثل مادر، انگار او بود که صدام می زد، سرم را برگرداندم،

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 2