همۀ دنیا خلاصه میشد در چشمهای چون کندوی عسلش...
چشمهای مفصل حسین پر بودند از حرفهای نگفته.
از نجابتش که دیگر نگو...
او عاشق بود و آرام.
چهل جوان برومند، چهل اندیشۀ پاک، چهل مهندس جوان عزم کرده بودند به یاری...
حسین یکی از آن چهل نفر بود...
حکایتش خواندنی است
صبوریاش هم...
آرام بود مثل نسیم؛ اما طوفان به پا کرد...
اگر میخواهی مدیر شوی یا مدیر هستی میخواهی پرچمت بالای قلۀ دلها قرار گیرد، حتما زندگی، مرام و منش سیدمحمد حجازی را در کتاب «سردار سربلند» بخوان
او یک مدیر اسلامی واقعی بود...به یقین!
حسین خوب فهمیده بود که نفس یک راهور چموشه و باید دو دستی افسارش رو چسبید...
چهار چشمی میپاییدش. مترسک گذاشته بود سر جالیز نفسش... خیلی سال بود که همت کرده بود به تأدیب نفس و تا روز آخر، همون موقع که چشمهای قشنگش رو رو به دنیا بست، برق هیچ کدوم از خواستههای دنیایی چشماش رو خیره نکرد.
میآیی
و شهر مبهوت میشود تو را
و این منم در انتظار
این قیام
و آن قامت...
آقاجانمان خیلی آقاست...
این را تمام دلشدگان شهر میدانند
بهتر از من
بهتر از تو...
وقتی پای خیالت کسی مینشیند که میدانی در همه شهر جاری است... و تو به رسم ادب دست بر سینه میگذاری و میگویی:
السلام علی المهدی