داستانهای دنباله دار

داستان های دنباله دار (10): پنجرۀ چوبی

داستان دنباله‌دار10 | پنجره چوبی

 


  توضیح:سلام، برای داستان شماره 10 کتاب پنجرۀ چوبی نوشتۀ خانم فهیمه پرورش را انتخاب کردیم. این کتاب در عین داستان عاشقانه ای که دارد وقایع تاریخی را هم صریح و بدون پردازش های اضافی نقل می کند.کتاب 360 صفحه دارد. چون ما اجازه نداریم همه آن را نشر دهیم و همچنین برای حمایت از ناشر 94 صفحه از کتاب را به صورت روزانه 3یا4 صفحه قرار می دهیم. برای هر صفحه یک قسمت درنظر می گیریم.


با ما همراه شوید، اگر از داستان خوشتان آمد کتاب را تهیه کنید و کل آن را بخوانید. ما هم به نوبه خود کتاب را با 15درصد تخفیف عرضه می کنیم.


درضمن به صورت موازی این داستان را در کانال تلگرام گیسومهم نشر می دهیم.


 


#قسمت1داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

نگاهش را دزدید. سرش را به زیر انداخت و انگار که هیچ چیز توجهش را جلب نکرده باشد، بی تفاوت به خواندن کتابش مشغول شد.

برق نگاهش مرا گرفته بود. در درونم چیزی موج میزد؛ مثل گرسنگی، نه مثل اضطراب؛ همچنان بی حرکت ایستاده بودم. حیران از این یک لحظه نگاه و سرگردان از این تأثیر. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس جایی باز شد. به امید این که بر خود مسلط شوم، نشستم و مخفیانه او را زیر نظر گرفتم. به جز چشمانش چیز دیگری از او در ذهنم نقش نبسته بود. تا به حال او را در محله مان ندیده بودم. شاید اتفاقی و گذرا از این مسیر می گذشت.

با احتیاط سرتاپایش را برانداز کردم؛ کفشهای کتانی سفید، شلوار مردانه سورمه ای و پیراهن طوسی یقه سه دکمهٔ مکلون از همان هایی که تازگی مد شده بود و به "مانتی گل" معروف بود. صورتی گندم گون داشت، با ریش های کم پشت قهوه ای و اندامی لاغر و کشیده. اینها در مجموع چهره ای معمولی به او میداد که نمیتوانست توجه دختری مثل مرا به خود جلب کند. چندین بار نگاهش کرده بودم، ولی او هرگز دوباره به من نگاه نکرد و همچنان مشغول مطالعه بود.

#صفحۀ5

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

.

.

#قسمت2داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

غرق در افکارم بودم که کسی با سر و صدای زیاد شروع کرد به سلام و احوالپرسی. اردشیر بود. به قدری صدایش بلند بود که همه در ایستگاه به طرف ما برگشتند؛ به جز او که همچنان کتابش را میخواند. با اشاره به اردشیر فهماندم که آهسته تر صحبت کند، اما بر خلاف میل من بلندتر پرسید: «چی شده، امروز گلی خانوم سحرخیز شده؟»

اردشیر هم محل ما بود. در واقع از کودکی در همسایگی یکدیگر بودیم. اگرچه در آن روزها سر به سرم میگذاشت، ولی از دروازه کودکی که گذشتیم نوعی محافظ من شده بود. به قول معروف «بادی گارد». البته بیشتر مواقع مزاحم بود تا محافظ. مثل همین حالا!

پدرش کارمند دفتری یک دارالترجمه بود و تحت تأثیر فضای کار، پسرش را تشویق به خواندن زبان انگلیسی کرده بود. اردشیر هم با کمک کلاس های مختلف توانست در رشته زبان انگلیسی مدرسه عالی پارسی قبول شود، اما به قول ضرب المثلی که می گوید: "چاه باید از خودش آب داشته باشد"، چاه علاقه به تحصیلی اردشیر کاملا بی آب بود. تا حالا هم پدرش، سطل، سطل درون آن آب ریخته بود، ولی دیگر توان این کار را نداشت. به همین علت عذر اردشیرخان خواسته شد. البته برای این که اهل محل بویی از این موضوع نبرند، معمولاً مرا در مسیر همراهی میکرد.

اگر جوابش را نمیدادم، باز هم با صدای بلند آبروریزی می کرد. گفتم:

- امروز کلاس فوق العاده داریم... مجبور بودم زودتر بیام.

- خب زنگ مارو هم می زدی با هم می اومدیم!

با تمسخر گفتم:

- مگه تو هم کلاس فوق العاده داشتی؟

اتوبوس رسید و سوار شدیم. با نگاهم به دنبال او بودم. می خواستم مطمئن شوم که سوار میشود و شد... اردشیر که متوجه نگاه های من شده

#صفحۀ6

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

.

.

#قسمت3داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

بود، پرسید:

- دنبال کسی می گردی؟

- نه ، چطور؟

آخه مدام سرک می کشی بیرون ؟

حالا توی اتوبوس لابه لای مردم میگشتم تا او را بیابم. همان طور آرام، ایستاده و به جایی خیره شده بود. به چه فکر میکرد؟ اصلاً او که بود؟ در واقع چیز قابل توجهی نداشت جز همان نگاه اول. نمیدانم مجذوب چه چیز او شده بودم! سعی کردم دوباره آن چشمها را به خاطر بیاورم، أما اردشیر مدام حرف می زد و گاهی مجبور می شدم با جواب های کوتاه او را راضی نگه دارم. باید پیاده می شدیم. توی ایستگاه کمی این پا و آن پا کردم و به بهانه خارج کردن سنگریزه از کفشم کمی ایستادم تا شاید او هم پیاده شود. چون کتاب دستش بود، گفتم شاید او هم دانشجو باشد. وقتی به عقب برگشتم او را دیدم. ناخواسته لبخندی از رضایت برلبم نقش بست که اردشیرآن را به حساب خود گذاشت. موهایم را به دست باد دادم و از فرط خوشحالی و برای جلب توجه او با صدای بلند شروع به صحبت کردم. نمیدانم چه میگفتم فقط حرف می زدم. آرام از کنار من و اردشیرگذشت و بعد با قدم های بلند و تند از ما دور شد. با نگاه تعقیبش کردم و فهمیدم که وارد دانشگاه شد. دیگر کاری نداشتم جز آن که بفهمم در چه دانشکده ای و در چه رشته ای تحصیل می کند.

مطمئناً دانشجوی داروسازی نبود، چون تا به حال او را در دانشکدهخودمان ندیده بودم. تمام فکر و ذکرم شده بود یافتن سرنخی از او. وقار و طمانینه ای در رفتارش بود که کمتر دیده بودم. به علاوه حجب و حیای او و کم محلی اش به من به طور مرموزی مرا جذب می کرد. مگر او نبود که با نگاهش مرا از پشت سر صدا کرد؟! پس چرا چیزی بروز نمی داد؟ مثل غواصی

#صفحۀ7

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

.

.

#قسمت4داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

بودم که صدفی پیدا کرده و می خواهد مروارید داخل آن را شکار کند. صدفی که پیدا کرده بودم باز نمی شد. احتمالاً مروارید با ارزشی داخل آن بود. باید بیشتر تلاش می کردم.

صبح روز بعد دوباره زودتر از من در ایستگاه بود. خوشبختانه اردشیرهم نیامد و من در یک لحظه تصمیم گرفتم که درست کنار او بنشینم و نشستم. معذب شد. کمی خود را جمع کرد. تکانی به موهایم دادم و بوی تند عطرم را به رخش کشیدم. ناگهان برخاست. منتظر بودم برخورد تندی با من بکند، اما او کمی تعلل کرد و بعد به سمت دکه روزنامه فروشی کنار ایستگاه رفت. روزنامه ای خرید و به ایستگاه برگشت و کمی دورتر از من، روی نیمکت نشست. تمام روز را با کسالت گذراندم و از کلاسهایم چیزی نفهمیدم.

***

وقتی به خانه برگشتم، یک راست به اتاقم در طبقه بالا رفتم، پنجره چوبی مشرف به کوچه را باز کردم و روی طاقچه آن نشستم. خانهٔ ما یک خانهٔ جنوبی، حوالی خیابان گرگان بود. ته یک کوچه بن بست ساکت و آرام که به باغ زیبای یک جناب سرهنگ منتهی میشد. سرهنگ به خاطر تعلق همسرش به این باغچهٔ زیبا، به قول خودش همسایه ها و محل را تحمل میکرد.

همیشه چند تا سرباز به عنوان گماشته، در خانه سرهنگ بودند و این امر موقعیت و شخصیت او را به بقیه گوشزد میکرد. باغ، دیوار به دیوار خانه ما بود و درختان بلند ان صفای خاصی به پنجره های اتاق من میداد. خانه ما دوبلکسی بود. اتاق من به اضافهٔ اتاق پذیرایی در طبقه بالا قرار داشت. دو اتاق در طبقه وسط و دو اتاق به اضافهٔ انباری هم در طبقه پایین، آشپزخانه، حمام و دستشویی هم، به ردیف، ته حیاط. بیکار که می شدم یا وقتی حوصله هیچ کاری را نداشتم، پنجره را باز میکردم و روی طاقچه جلوی آن می نشستم، ولی حالا حتی حوصله آن جا نشستن را هم نداشت، مخصوصاً

#صفحۀ8

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

.

.

#قسمت5داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

که در راه برگشت شاهد ماجرای تلخی بودم. دو مرد کت شلواری، کراواتی سر پیچ کوچهٔ باریک منتهی به خیابان، جوانی را که جلوی من در حرکت بود غافلگیر کردند و بدون این که توجه کسی جلب شود، او را سوار یک شورلت رویال آجری رنگ کردند و با خود بردند. جوان از نظرتیپ و ظاهرشبیه همان کسی بود که در ایستگاه دیده بودم. صدای مادرم از پایین می آمد:

- گلی بیا یه چیزی بخور چایی می خوری؟ تازه دم کردم.

- نه مامان، میل ندارم. چیزی نمیخوام.

دوباره به خلوم فرورفتم. دستم را دراز کردم و برگی از درخت چنار -که به پنجره ام سرک می کشید- چیدم و مشغول بازی با آن شدم. از این کار هم خسته شدم. می خواستم پنجره را ببندم، اما درست در همان لحظه چیزی دیدم که باورم نمیشد. خودش بود. توی کوچهٔ ما، حتما مرا تعقیب کرده بود تا خانه مان را پیدا کند، اما او رو به روی خانه سرهنگ ایستاد و زنگ را فشرد و در حالی که منتظر باز شدن در بود، کاملاً اتفاقی به طرف من برگشت. این بار من بودم که با نگاهم اورا صدازدم. همان چشم ها و همان نگاه. در دلم توفان دوباره تکرار شد. دم لرزید، اما او انگار غافلگیر شده باشد، زود سرش را برگرداند و تا باز شدن در دیگر سرش را بلند نکرد. یکی از گماشته های خانهٔ سرهنگ در را برایش باز کرد و بدون هیچ سؤال و جوایی او به داخل رفت. با سرعت داخل خانه شد و فاصلهٔ حیاط تا در ورودی ساختمان را دوید.

من همچنان خشکم زده بود. مثل یک کوه یخ. وقی یخ هایم کاملاً آب شد، علت نگاه روز اولش را در ایستگاه فهمیدم. او مرا قبلاً پشت پنجره دیده بود؛ بدون این که من متوجهش باشم. شاید از حیاط خانه سرهنگ. پس نگاه روز اولش نگاه شناسایی بود. چطور من او را ندیده بودم؟ چند روز بود در خانهٔ سرهنگ مهمان بود؟ چه نسبی با سرهنگ داشت ؟ این تیپ و قیافه به خانواده جناب سرهنگ نمی خورد.

#صفحۀ9

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

.

.

#قسمت6داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

علامت سؤال توی ذهنم هر لحظه بزرگ تر می شد. دلم میخواست درباره اش پرس و جو کنم، اما نمیدانستم چگونه. در همین فکر و خیال ها بودم که روشنک، دخترکوچک سرهنگ به کوچه آمد. نباید درنگ می کردم؛ یک مشت آب نبات از شکلات خوری اتاق پذیرای برداشته و با عجله به طرف کوچه رفته، مادرم از سر و صدای پایین آمدن من سراسیمه از اتاقبیرون آمد و با تعجب گفت: - وا... تویی گلی! این چه جور پایین اومد نه؟ قلبم ریخت! چه

خبرته؟

- چیزی نیست ! با عجله خودم را انداختم توی کوچه و روشنک را گوشه ای کشیدم. دخترک هاج و واج مانده بود. دستم را توی جیبام بردم و یک آب نبات  درآوردم. * طرفش گرفتم و گفتم:

- می خوری؟ با ناباوری دستش را به طرف آب نبات دراز کرد و گفت: - ترشه ؟

- نه ! ولی خوش مزه است! بیا روی پله بشینیم تا باز هم بهت بدم. دنبالم آمد. آب نبات دوم را هم به او دادم و پرسیدم:

– مهمون دارین ؟

نه !

- پس اون آقاهه کی بود که اومد خونه تون؟

-مهدی رو می گی؟

- نمیدانستم، اما گفتم : آره،  فامیلتونه؟

#صفحۀ10

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 


#قسمت7داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

- پسرخالمه .

دیگر کاری از آب نباتها برنمی آمد، چون روشنک دوستانش را دیده بود و هیچ چیز را بر بازی با آنها ترجیح نمی داد. تا همین جا هم غنیمت بود. فهمیده بودم نامش مهدی است و خواهرزاده خانم سرهنگ است! دلیل بودنش در این جا و بقیهٔ چیزها را باید از خاتم سرهنگ می فهمیدم و آن هم راه داشت. راه آن را هم خوب بلد بودم. تحریک حس کنجکاوی مادرم!

- به داخل خانه برگشتم و به مادرم گفتم:

-مامان، سرهنگ مهمون داره؟

- نمیدونم؟ چطور؟

- یه پسره است که چند روزه تو خونه شون رفت و آمد داره! تو ندیدیش ؟

- نه! باز تو خونهٔ مردم رو دید زدی؟ چی کار به مردم داری؟

این حرف زبانش بود، اما حرف دلش چیز دیگری بود. حالا باید منتظر می ماندم تا گزارش کامل منزل جناب سرهنگ به گوشم برسد. ساعتی بعد مادرم با دست پرآمد. حرفهایی در چنته داشت که خانم سرهنگ قسمش داده بود به کسی نگوید، ولی خب من که «کسی» نبودم!

... همهٔ سیر تا پیاز قضیه را برایم فاش کرد. این که مهدی خواهرزاده خانم سرهنگ است را خودم می دانستم، اما این که از دست ساواک فراری است و توی دانشگاه اعلامیه پخش کرده و نمی تواند خانه خودشان بماند و تا چند روز دیگر که شوهر خاله اش در سفر است، میتواند پیش خاله اش بماند و بعد که جناب سرهنگ آمد، چون دل خوشی از مهدی و پدرش ندارد، مهدی هم باید جای دیگری را برای ماندن پیدا کند و... حرف هایی بود که مادرم بازگو کرد.

پس مبارز بود! به قیافه اش می خورد. خیال این غریبه تازه وارد، دست از

#صفحۀ11

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت8داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

سرم برنمی داشت. بر عکس روز به روز به اردشیر بی توجه تر می شدم. گرچه از قبل هم علاقه ای به او نداشتم. تنها از روی عادت و شاید هم از روی بی کسی همراهش می شدم اما حالا دیگر حوصله اش را نداشتم. حرف هایش برایم کسل کنندہ و عذاب آور بود و ھم صحبتی با او یی طاقتم می کرد.

#صفحۀ12

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت9داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

چند روز دیگر هم گذاشت. در این هفته صاحب آن چشم ها مرا کاملاً شیفته و مفتون کرده بود و من شده بودم نگهبان خانه سرهنگ. دانشگاه ها تق و لق بود و من کاملاً فرصت داشتم که هر رفت و آمدی را به خانه سرهنگ، زیر نظر داشته باشم. تنها آرزویم این بود که جناب سرهنگ دیرتر بازگردد.

یکی از همان روزهایی که مشغول نگهبانی بودم، خانمی را دیدم که وارد خانه سرهنگ شد. باید یک بار دیگر کنجکاوی مادرم را تحریک می کردم. قبلاً هرگز او را ندیده بودم، در حالی که او چاق سلامتی گرمی با خانم سرهنگ کرد و همدیگر را گرم در آغوش گرفتند. حدس زدم باید مادر مهدی باشد، اما بین این دو خواهر تفاوت از زمین تا آسمان بود. به سراغ مادرم رفتم و از او پرسیدم:

- این خانوم چادریه که رفت خونه سرهنگ کی بود؟

- باز رفتی دم پنجره؟ باید بدم این دوتا پنجره رو گل بگیرن. زشته مادر مردم برات حرف درمیارن. همه اش پشت پنجره وامیستی!

طولی نکشید راهی خانه سرهنگ شد و دستاوردش اخباری بود که کم وبیش حدس میزدم.

#صفحۀ13

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت10داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

- باورت میشه خواهرزن سرهنگ چادری باشه؟ قسمم داده به سرهنگ نگم که خواهر و خواهرزاده اش خونهٔ اونا بودن. مادره یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون. حق داره بدبخت، نگران جوونش بود. خدا بهش رحم کنه. فردا پس فرداست که سروکله سرهنگ پیدا شه. اون وقت این طفل معصوم باید آواره این خونه واون خونه بشه .

حرفهای مادرم روی سرم آوار شد. نباید به این زودی می رفت... دیگرحرفهای مادرم را نمی شنیدم. بقیه اش مهم نبود. باید فکری می کردم. نمی شد به این راحتی او را از دست بدهم. به اتاق بالا خزیدم وروی لبه پنجره چمباتمه زدم و چشم دوختم به درخانه سرهنگ، باید بهانه ای پیدا می کردم و با او رو به رو میشدم. باید خودم را به خانه سرهنگ می رساندم. اما به چه بهانه ای ؟

جرقه ای در ذهنی روشن شد. خانم سرهنگ یک کمد پر از مجله های خیاطی داشت. بهانه خوبی بود تا دقایق را در خانه آنها بگذرانم. پله ها را دو تا یکی پایین آمدم. مادرم گفت:

- باز چه خبره؟ اگه آخرتوی این پله ها خودت رو شل و پل نکردی؟ یواش تر بیا پایین کجا میری با این عجله؟

- خونه سرهنگ!

- چه خبره دوباره!؟

- میخوام از خانوم سرهنگ بوردا بگیرم. حوصله ام سررفته، شاید بتونم یه سرگرمی برای خودم جور کنم. خیاطی، گلدوزی،چیزی… .

- به به! خانوم چه هنرمند شده، از کی تا حالا؟ اصلاً بلدی سوزن دستت بگیری؟ حالا چرا با این عجله؟

#صفحۀ14

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت11داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

- هیچی، همین جوری!

در خانه را که باز کردم فکری از خاطرم گذشت و دوباره برگشتم. مادرم به آشپزخانه رفته بود. آرام سراغ کمدش رفتم و یکی از روسری هایش را برداشتم. وقتی مادرش چادری است، حتماً ازدیدن من با حجاب خوشحال تر می شود. با این فکر روسری را سرکردم و سعی کردم موهایم را زیر آن بپوشانم. پشت درخانهٔ سرهنگ نفس عمیق کشیدم و زنگ را فشار دادم. در باز شد. یکی از گماشته های سرهنگ بود. گفتم که با خانم سرهنگ کار دارم. مرا می شناخت اما از چهره اش خواندم که از دیدن من با روسری تعجب کرده است. واردشدم.

خانم سرهنگ جلوی در ورودی به استقبال آمد و گفت:

- چه عجب از این طرفال بالاخره وقت کردی یه سری به ما بزنی! خانم سرهنگ برخلاف سرهنگ که نظم و انضباط خاصی داشت و کلاً آدم درونگرایی به حساب می آمد، زنی خونگرم، مهربان و زود جوش بود. مخصوصاً وقتی شوهرش در خانه حضور نداشت، همسایه ها را با روی باز می پذیرفت. با گماشته های سرهنگ هم مثل نوکر رفتار نمیکرد. خودش می گفت:

- هرچند سرهنگ خوشش نمیاد، ولی این ها هم مثل پسر خود من هستن، دل مادرشون الان خونه تا این ها برگردن سرخونه زندگیشون. من می فهمم فراق اولاد یعنی چی!

    پسرسرهنگ یکی - دو سالی می شد که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفته بود و خانم سرهنگ، غم دوری پسرش را با محبت کردن به گماشته ها تسکین می داد. آنها هم حق نمک را نگه می داشتند و رفت و آمدهای همسایه ها و فامیل خانم سرهنگ را با سانسور به عرض جناب سرهنگ می رساندند.

#صفحۀ15

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت12داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

خانم سرهنگ دوباره پرسید:

- چی شد یادی از من کردی؟

- شرمنده ام. مامان که همیشه مزاحم شما هستن. من هم تا حالا مشغول درس های دانشگاه بودم، ولی حالا فعلاً کلاس هامون تق و لقه. حوصله ام حسابی سررفته. خیابون ها هم که شلوغه. گفتم مزاحم بشم چند تا مجلهٔ خیاطی ازتون بگیرم تا یه کمی وقتم رو پرکنم.

- خوب کردی، بیا تواین اتاق تا کمد مجله ها رو نشونت بدم. راستی چه قد ماه شدی با این روسری! وارد اتاق شدم. او هم آن جا بود. با ورود ما سربلند کرد و آن چشم ها یک بار دیگر به من دوخته شد. مکثی کرد. سلام مرا زیرلب پاسخ داد و دوباره مشغول خواندن شد. می شد زیرکانه لبخندی کمرنگ را در چهره اش یافت. این بار برای روشنک -که کنارش نشسته بود- داستان می خواند: «قصه های خوب برای بچه های خوب». کاش من جای روشنک بودم و می توانستم این طور راحت و صمیمی در کنارش بنشینم همراه خانم سرهنگ به اتاق کار کوچکی که پشت اتاق اول قرار داشت رفتیم، او کمد مجله ها را نشانم داد و گفت هر چند تا که خواستی بردار خودش باید سری به باغبان می زد. موقع رفتن گفت:

- کاری داشتی صدام کن، من توی حیاطم!

و رفت.

مجله ها را از کمد بیرون آوردم و وسط اتاق روبه روی در، طوری نشستم که بتوانم از لای در او را ببینم. از بالای مجله او را می پاییدم. داستان تمام شد.

روشنک کتاب را برداشت و از اتاق بیرون رفت. کتابش را در دست گرفت و

#صفحۀ16

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت13داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

این بار خودش مشغول خواندن شد. نباید فرصت را از دست می دادم. باید حرف می زدم و سر صحبت را باز می کردم، اما نمیدانستم چه بگویم. صدایم را بلند کردم و طوری که او بشنود، بدون مقدمه پرسیدم:

- کلاسهای شما هم تق و لقه؟ و او انگار منتظرسؤال من باشد، فوراً گفت:

- همهٔ کلاس ها، همهٔ شهر از جواب سریع او یگاه خوردم. مگر کتاب نمی خواند؟ پس چطور این قدر سریع و با حضور ذهن جواب داد؟ پرسیدم: میشه بپرسم چی می خونین؟ بدون این که سرش را بلند کند، گفت:

– اصول فلسفه. - فلسفه؟...پسی رشتهٔ شما فلسفه است که همه اش در حال مطالعه هستین !

- نه... فکر کردم منظورتون کتاب بود! رشتهٔ من مهندسیه... راه و ساختمان می خونم.

- اون وقت اصول فلسفه به راه و ساختمان ... ربطی داره؟

- خب مطالعه آزاد میتونه در کنار هر رشته تحصیلی وجود داشته باشه. چه اشکالی اداره یه مهندسی از اصول فلسفه و روش رئالیسم هم با اطلاع باشه؟ از شیوهٔ حرف زدنش معلوم بود اهل بحث و مجادله های عقیدقی است. صحبت مان گل انداخت و من از این موضوع راضی بودم، اما چیزی که مرا می رنجاند، این بود که او همچنان سربه زیر جواب مرا می داد. گرچه همین همغنیمت بود. گفتم:

#صفحۀ17

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت14داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

- هروقت شما رو دیدم، داشتین مطالعه می کردین، خسته نمی شین؟

- مگه ماهی از آب خسته می شه؟

- چه جالب ! یعنی شما با کتاب زنده اید؟

- طبیعتاً، کتاب از رکود ذهن و فسیل شدن آدم جلوگیری میکنه!

آدم رو به جریان میندازه. در حالی که جسم آدم مجبوره یه جا ثابت بمونه؛ فکر وروح آدم روپویا می کنه. احساسی سکون ومرداب بودن به آدم دست نمیده... .

همین طور حرف می زد، اما همچنان سربه زیره به قالی نگاه می کرد. خسته شدم. اگر نگاهش را ندیده بودم، فکر میکردم شاید نابینا باشد. باید چیزی میگفتم که سرش را بلند کند. تیری در ترکش گذاشتم و در تاریکی پرتاب کردم. بدون توجه به موضوعی که او داشت با آب و تاب از آن صحبت

می کرد گفتم:

- من به خاطر شما روسری سرم کردم، ولی شما اصلاً به من نگاهنمیکنین !

- یکه خورد. صحبتش نیمه کاره ماند. سرش را بلند کرد. با تعجب نگاهم کرد و گفت:

- من از شما خواستم روسری سرکنین ؟

- من... من فکر کردم شما این طوری خوشحال می شین !

- خوشحالی من چه اهمیتی داره! شما باید کسی رو خوشحال کنین که این کار رو ازتون خواسته. روشنک وارد اتاق شد. البته توجهی به ما نداشت. اسباب بازی اش را که دنبال آن آمده بود، برداشت و رفت. دلم میخواست بروم و رو به رویش بنشینم و بگویم هرکسی را که تو بخواهی خوشحال می کنم، فقط یک بار دیگر با آن چشم های جادویی ات به من نگاه کن. اما فقط گفتم:

#صفحۀ18

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت15داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

- تا کی اینجا می مونین ؟

- امشب باید برم. فردا سرهنگ میاد، اصلاً خوشش نمیاد منو این جا ببینه. متوجه منظورم که می شین؟ با ناراحتی گفتم:

- بله، متاسفانه، ولی ...

دوباره سرش را بلند کرد وتکرار کرد.

- ولی ...؟

وجودم فریاد میزد که ولی من نمی خواهم تو را ازدست بدهم، می خواهم با تو باشم، میخواهم دنبالت بیایم، می خواهم آن چشم ها را هر روز ببینم... ولی زبانم گفت:

- من چند تا سؤال از شما داشتم!

راجع به ؟

- راجع به مسائل مختلف. مثلاً یکیش همین روسری! یا همین شلوغی هایی که این روزها تو خیابونهاست!

- راجع به روسری چه سؤالی دارین؟

- فقط روسری که نیست. بعضی چیز کلاً برام عجیبه؛ مثلاً مادر شما و خاله تون دو تا خواهرن، ولی عقیده شون درباره حجاب این قدر متفاوته.

- خب جواب ساده اش اینه که انسان آزاده، اختیار داره و می تونه انتخاب کنه، ولی جواب های قانع کننده دیگه ای هم هست که باید راجع بهش بحث بشه، مطالعه بشه...

آخه فقط این نیست. سؤال های دیگه ای هم توی ذهنم هست که دوست دارم جواب هاش رو از شما بشنوم. گرچه سؤال خاص دیگری در ذهنم نبود، اما باید به هر ترفندی بود،

#صفحۀ19

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت16داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

سرنخی از او به دست می آوردم. نباید ردش را گم میکردم، معلوم نبود دیگر کی میتوانست به خانه خاله اش سر بزند. در این افکار بودم که صدای او مرا به خود آورد.

- من می تونم چند تا کتاب به شما معرفی کنم. مخصوصاً که الان کلاس های دانشگاه مرتب تشکیل نمی شه و فرصت کافی برای مطالعه دارین.

- خیلی خوبه، ولی اگه باز هم برام سؤال پیش بیاد یا با خواندن کتاب ها قانع نشدم چی؟...

جانم به لبم رسید تا بالاخره گفتم:

- شما رو کجا پیدا کنم؟

- اگه بخواین، میتوانین تو زمین چمن دانشگاه پیدام کنین. همه بچه ها اون جا جمع می شن.

- زمین چمن؟... فوتبال بازی میکنین ؟!

خنده ای نمکین کرد، اما وقتی خواست جواب بدهد، خانم سرهنگ وارد شد و صحبت ما ناتمام ماند. نگاهی پرسش گربه هر دوی ما انداخت،اما چیزی نگفت. گفتم:

- ببخشید حسایی مزاحم شدم.

خانم سرهنگ گفت: - چیزی پیدا کردی؟

نمیدانستم چه جوابی بدهم. چشمم به همان صفحه ای افتاد که جلویم باز مانده بود. تصویر یک رومیزی شماره دوزی شده بود، با عجله گفتم:

- آره... فکر کنم شماره دوزی بهتراز خیاطی باشه. هم سرگرم می شم، هم به سختی خیاطی نیست. او هم تایید کرد و من مجله را برداشتم. خانم سرهنگ کمی درباره نحوه ی

#صفحۀ20

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت17داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

دوخت و نصب روی پارچه و شمارش دانه های روی نقشه و بقیه چیزها برایم توضیح داد. گر چه چیزی دستگیرم نشد، اما تشکر کردم و آماده رفتن شدم. موقع خروج از اتاق دوباره نگاهم با نگاهش گره خورد. از چشمانش خواندم:

- پس میای زمین چمن دانشگاه دیگه؟ و با نگاهم پاسخش را دادم که:

– حتما میام مطمئن باش!

***

وقتی از منزل سرهنگ بیرون آمدم، اردشیر با جلال مشغول صحبت بود. مرا که دید، چشمانش گشاد شد و ابروهایش بالا ماند؛ با آن وضع و قیافه از خانه سرهنگ بیرون آمدن جای تعجب هم داشت. جلال را دست به سر کرد و قبل از این که بتوانم به داخل خانه بروم، خودش را به من رساند. با چشم هایش به روسری ام اشاره کرد و گفت:

- سلا....م، خانوم خانوما! اغر به خیرا کجا بودی؟

با بی حوصلگی جواب سلامش را دادم و گفتم که برای گرفتن بوردا پیش خانم سرهنگ رفته بودم، اما کاملاً واضح بود که جوام قانعش نکرد. هر چه بود من و او همدیگر را خوب میشناختیم و از دوز و کلکهای یکدیگر آگاه بودیم. کمی این درو آن در زد و آسمان ریسمان بافت، ولی هربار با جواب های سربالای من مواجه می شد. تا این که در خانه سرهنگ باز شد و اردشیر - که نمی دانم چه می گفت - کلامش را نیمه کاره رها کرد و به در خانه سرهنگ خیره ماند. رد نگاهش را دنبال کردم. خواهرزاده خانم سرهنگ بود که از خانه خارج شد. اردشیر چشمهایش را ریز کرد و در حالی که خواهرزاده خانم سرهنگ از جلوی ما رد می شد، نگاهی به او و نگاهی به من کرد و گفت:

- اها... پس خاله قزی روسری یزدی ... رفته بوده دیدن مش

#صفحۀ21

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت18داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

رمضون !!!

- این چه جور حرف زدنه؟ یه ساعته منو این جا یه لنگه پا نگه داشی، هی متلک بارم می کنی؟ با عصبانیتی ساختگی به داخل خانه رفتم و در را محکم بستم، همان جا پشت به در تکیه کردم. صدایش را مبهم شنیدم که غرولند می کرد. اردشیر گرچه بویی از ادب و نزاکت نبرده بود، اما آدم تیزی بود و حتماً علت روسری سرکردن مرا هم حدس زده بود. اصطلاح «خاله قزی روسری یزدی و مش رمضون» را هم از قصهٔ خاله سوسکه کش رفته بود تا مرا تحقیر کند. مادرم که تازه از آشپزخانه به اتاق آمده بود گفت:

- چه عجب! بالاخره دل کندی. چیزی پیدا کردی؟ با آب وتاب شروع کردم به نشان دادن عکس محله و توضیح دربارهٔ شماره دوزی. دست آخر هم گفتم:

- می خوام یه جانماز خوشگل برات شماره دوزی کنم.

- لازم نکرده، من خودم جانماز دارم. اگه راست می گی، برای خودت درست کن... حالا چرا روسری منو سرت کردی؟ هنوز روسری سرم بود. با لکنت گفتم:

آخه پسر خواهر خانم سرهنگ خونه شون بود. کارها و رفتارش یه کمی شبیه احمد آقاست. گفتم شاید ناراحت بشه من بی حجاب ہرم اون جا.

- ناراحت بشه؟ خاله خودش جلوی گماشته سرهنگ صبح تا شبی حجابه! حساب احمد آقا هم از همه جداست! اونو قاطی بقیه نکن.

احمدآقا پسرعمه مادرم بود و مادرم روی اسمش قسم میخورد. هروقت با او به دیدن عمه اش می رفتم، قبل از این که زنگ در را بزنیم، یک چادر از

#صفحۀ22

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت19داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش2

توی کیفش در می آورد و به من می داد و سفارش می کرد:

- رو تو سفت بگیر نکنه موهات بزنه بیرون .

وقتی احمد آقا خانه بود، هیچ خانمی بدون حجاب وارد خانه آن ها نمی شد.

زنگ در به صدا در آمد. اردشیر بود که آمده بود منت کشی، به مادرم گفتم که حوصله اش را ندارم و او هم با زبان نرم و شیرینش او را دست به سر کرد. دوباره به اتاقم پناه بردم و به حرف هایی که زده بودیم فکر کردم. یادم امد که قرار بود کتاب هایی را به من معرفی کند. اما فرصت نکرده بود. خوشحال بودم چون دلیل موجهی داشتم که فردا به دانشگاه بروم و راجع به کتابها از او سؤال کنم، اما چرا زمین چمن ؟ حتی فرصت نکرده بود درباره محل قرار برایم توضیح دهد. باید تا فردا صبر میکردم.

از ساعت شش بعد از ظهر پشت پنجره کشیک دادم تا ببینم کی خانهٔ سرهنگ را ترک خواهد کرد. دو ساعت به انتظار نشستم تا بالاخره آمد؛ با یک ساک دستی کوچک. تنها بود. وقتی پا به کوچه گذاشت و در را بست، سعی کردم صدایی ایجاد کنم تا توجهش جلب شود، اما او فقط زیر پنجره من مکثی کرد و بدون این که سرش بلند کند، به راهش ادامه داد و رفت. دلم گرفت، اما به امید فردا، آن شب زودتر به رختخواب رفتم.

#صفحۀ23

برای تهیه کتاب با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت20داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش3

صبح زودتر از همیشه از خواب برخاسته، بر خلاف همیشه موهایم را خیلی ساده پشت سرم جمع کردم. نمی دانم چرا ولی حسی مرا به سادگی ساده پوشی وادار میکرد. از پله ها پایین آمدم. مادر طبق معمول، سفره صبحانه را توی اتاق نشیمن - که اتاق جنوبی خانه بود و پنجره ای به حیاط داشت - پهن کرده بود. پدرم هنوز توی اتاق پشتی که درست زیر اتاق من بود و پنجره هایش به کوچه باز می شد، خوابیده بود. احتمالاً دوباره کمردرد مزمنش عود کرده بود. چون عادت نداشت تا آن وقت صبح بخوابد، عادتش بود روزش را با خرید نان تازه شروع کند، اما از سال پیش که روی برف های کوچه لیزخورد و با کمر به زمین افتاد، گاهی دچار کمردرد میشد.

کلاً آدم آرام و محتاطی است. شاید به اقتضای شغلش که آینه و شیشه برای است! خلاصه از آن پدرهایی است که همه چیزشان برای خانواده است و تمام تلاش شان این است که قایق کوچک زندگی شان را در رودخانه ای آرام به آب بیندازند. در مجموع پدر خوبی برای من، رضا و گلدونه است و همسر نمونه ای برای مادرم. اخلاق و رفتارش کاملاً شفاف است و همه می دانند چه چیزی او را شاد می کند و چه چیزی ناراحت.

#صفحۀ25

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت21داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش3

رضا و گلدونه تا رفتن به مدرسه هنوز فرصت داشتند؛ به همین علت آن ها هم توی اتاق پشتی خوابیده بودند. رضا هرروز گلدونه را تا مدرسه همراهی می کرد و بعد خودش به مدرسه میرفت. آرام کنار سفره نشستم. مادر استکان خالی را برداشت، شکرریخت و شروع کرد به ریختن چایی از قوری چینی قشنگی که روی سماور نفتی بود و بعد با صدای آرام که بقیه بیدار نشنوند، گفت:

- وا... مگه نگفتی کلاس هاتون تشکیل نمی شه؟ پس کجا داری میری؟

- آره... ولی چند تا کتاب دست یکی از بچه ها دارم، باید برم ازش بگیرم.

- حالا تواین اوضاع احوال حتماً باید بری؟ نمی شد بیاره در خونه بهت بده؟

- نه نمی تونه. خودم باید برم.

- مگه نمی شنوی این روزها تو خیابون چه خبره؟ هر روزیه عده می ریزن تو خیابون. این خدانشناس ها هم که رحم و مروت ندارن، می گیرن و می برن. اصلاً نمیگن واسه چی اومدی بیرون... تورو خدا مواظب باش. قاطی شلوغی ها نشی ها!! آسه برو، آسه بیا، زود هم برگرد. گونه اش را بوسیدم و گفتم:

- نگران نباش من فقط دارم میرم دوستم رو ببینم.

بالاخره کتابت رو بگیری یا دوستت رو ببینی؟

-خب… دوستم رو ببینم. کتاب ها رو هم ازش بگیرم! چپ چپ نگاهی کرد. انگار می گفت: آره جوان خودت!

از خانه بیرون زدم. در راه تنها مطلب قابل توجه صحبتها و تحلیل های

#صفحۀ26

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت22داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش3

مردم در اتوبوس بود. راجع به اتفاقات این چند وقت هرکسی برای خودش تحلیل و نظریه ای داشت. گرچه همه می دانستند که اتفاق درحال روی دادن است، اما خیلی ها نمی دانستند چیست و کی رخ خواهد داد. مثل باران بهاره باید هرلحظه منتظرش باشی. فعلاً صدای رعد و برقش شنیده می شود. درست که فکر می کردم و حوادث چند ماه اخیر را کنار هم می نشاندم، کاملاً واضح بود که اوضاع مثل همیشه نیست.

اتوبوس توی ایستگاه توقف کرد و چشم من به دیوار پیاده رو افتاد. کسی با اسپری قرمز رنگ روی دیوار نوشته بود:

«کتاب قرآن را، مسجد کرمان را، رکس آبادان را، شاه به آتش کشید.»

این هم یکی از همین حوادثی بود که وقوعش خبر از اوضاع نا آرام و غیرعادی این ایام داشت.

برخلاف هممیشه این باراز در اصلی در خیابان «شاهرضا» وارد شدم که به زمین چمن نزدیک تر بود. حال و هوای دانشگاه مثل همیشه نبود، گرچه کلاسها تشکیل نمی شد، اما بیشتر دانشجویان در محوطه دانشگاه در حال رفت و آمد بودند. هرگوشه عده ای دور هم مشغول بحث و جدل بودند و گاهی پنهانی و مخفیانه چیزهایی با هم رد و بدل می کردند.

همه بودند، اما هر چه چشم گرداندم او را ندیدم. سایه وار در میان جمعیت می گشتم، اما پیدایش نمی کردم. نمی دانم چرا تصورکرده بودم که حتما باید این جا باشد. من که با او قرار مشخصی نگذاشته بودم. ساعتی را همان جا پرسه زدم. چند نفر از همکلاسی های خودم را نیز دیدم. بچه هایی که در ظاهر گروه خونشان به این حرف و بحث ها نمی خورد ولی حالا با چنان شور و هیجانی در رفت و آمد بودند که تمام معادلات مرا به هم می زد.

نزدیک ظهر شده بود و من همچنان منتظر کسی بودم که نمی دانستم اصلاً خواهد آمد یا نه. حتی نام خانوادگی اش را هم نمیدانستم که سراغش

#صفحۀ27

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت23داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش3

را از دیگران بگیرم. به دانشکدهٔ فنی سرکی کشیدم، ولی آن جا هم نبود. سرانجام با نا امیدی به خانه برگشتم. دو - سه روزی کارم این شده بود که صبح به دانشگاه بروم، گشتی بزنم و ظهر دست از پا درازتر به خانه برگردم. گرچه او را پیدا نمی کردم، اما دیگر برای حاضرین درمحوطهٔ دانشگاه چهره ای ناشناس نبودم. گاهی ناخودآگاه در بحث هایشان وارد می شدم، اما در درون از این که تا این حد از آن ها دورم ، احساس رشکستگی می کردم. وقتِسی من به دنبال مدل مو و لباس بودم، بقیه چه قدر مطالعه کرده بودند. اسم ها و اصطلاحاتی به کار می بردند که اصلاً توی کتابهای دانشگاه نبود، ولی ھمه آن ها را شنیده و خوانده بودند. من هم باید بیشتر مطالعه می کردم. در رفت و آمدهایم در این چند روز چه قدر دست فروش می دیدم که آزادانه کتابهایی می فروختند که تا به حال داشتن آنها ممنوع بود؛ این  را همه می گفتند. گاهی کنار بساطشان می ایستادم و عنوان کتاب ها را نگاه می کردم، اما نمیدانستم چه کتابی باید بخرم و چه باید بخوانم. معلمم را گم کرده بودم. - مادرم که مبهوت رفتار من مانده بود،می گفت:

- انگار از وقتی دانشگاه تعطیل شده، تو درسخون تر شدی. هرروز صبح کلهٔ سحر می زنی بیرون. معلوم نیست کجا میری؟کی میای؟ چی کار می کنی؟ شام وناهارت هم که باد هواست… .

***

آن روز وقتی وارد محوطه دانشگاه شدم، برخلاف روزهای قبل که

دانشجویان در دسته های کوچک دور هم جمع می شدند، همگی در یک گروه بزرگ داخل زمین چمن ایستاده بودند و یک نفر برای آنها صحبت می کرد. جلوتر که رفتم، نفسم بند آمد. مثل یک پرنده از قفس رها شده، بال های اشتیاقم خود به خود گشوده شد و به سمت او پرکشیدم؛ خودش

#صفحۀ28

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت24داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش3

بود. دیگر نباید از دستش می دادم. آن قدرها هم که من فکر می کردم، در ترس نبود. تمام مدت که او با شور و حرارت برای جمعیت حرف می زد، چشمانم به دهانش دوخته شده بود، ولی حتی یک کلمه از حرف هایش را هم نمی فهمیدم. فقط به این فکر میکردم که وقتی صحبتش تمام شد، به او چه بگویم و چه بشنوم و چگونه او را برای خودم نگه دارم! اما برخلاف تصورم ناگهانولوله ای در جمعیت افتاد. همه با سر و صدا و فریاد گریختند. او هم پایین آمد و به اتفاق چند نفر دیگرکه همراهش بودند، با سرعت از محوطهٔ زمین چمن دور شد. من هم به دنبالشان. ظاهراً مأموران برای متفرق کردن اجتماع آمده بودند و او هم بایدمی  گریخت. چه قدر تند م یرفتند. دیگر نمی توانستم پا به پای آنها بدوم. ناچار صدایش کردم. - اقا مهدی...! هر پنج - شش نفرهم زمان برگشتند. گویی اسم همه آنها «مهدی» بود و به غیر از او که انگار منتظر من بود یا شاید هم مرا درمیان جمعیت دیده بود، دیگران با تعجب سرتا پای مرا برانداز کردند. بقیه را جا گذاشت و خودش به طرف من آمد. سراسیمه گفتم:

- می دونم موقعیت خوبی نیست، ولی شما قرار بود چند تا کتاب به من معرفی کنین. من چند روزه دارم میام دانشگاه! دیگه داشتم ناامید می شدم. سرش پایین بود. گفت:

- شرمنده ام اگر فردا بیاین، تو موقعیت بهتری می تونیم صحبت کنیم. در ضمن می تونم کتابها رو هم براتون بیارم. یکی از همراهانش جلو آمد و آستین پیراهنش را کشید؛ یعنی که باید برویم و به سرعت مرا جا گذاشتند و رفتند. دلم گرفت. روی نزدیک ترین

#صفحۀ29

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت25داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش3

سکویی که سر راهم بود نشستم. هیاهوها رو به خاموشی می رفت. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و شروع کردم به گریه. نمی دانم چرا ولی کار دیگری نمی توانستم بکنم. دویده بودم؛ با اضطراب و دلهره. بعد از چند روز انتظار او را دیده بودم، ولی حتی نتوانسته بودم نام خانوادگی اش را بپرسم تا اگر دوباره گمش کردم دنبالش بگردم، خودم را سرزنش می کردم که این طور اسیرش شده بودم. مدام کسی از درونم به من سرکوفت می زد که تورا با او چه کار؟ - خودت را مثل یک وصله نچسب بارش می کنی؟ مگر تو زندگی نداری؟ مگر خانه و خانواده نداری؟... مگر شخصیت نداری؟... داشتم... همه چیز داشتم. فقط دلم را از دست داده بودم. دلم را با خودش برده بود... باید دنبال دل می رفتم. کمی دیگر نشستم. دیگر از آن شلوغی ها خبری نبود. آرام آرام و به امید دیدار فردا، راه خانه را در پیش گرفتم. مادرم فکر می کرد مریض شده ام. شاید هم شده بودم. گاهی شب ها در خواب احساس می کردم تمام وجودم را تب و التهاب فراگرفته است. خواب هایم نیز درهم و برهم بود ولی پای ثابت خواب هایم جمعیتی بود که در محوطه دانشگاه در جنب و جوش بودند. صبح فردا روز بهتری بود. با امید دیداری شیرین تر از روز قبل از خانه بیرون زدم0 به محوطه دانشگاه رسیدم. مثل روزهای قبل، دانشجویان مشغول تبادل افکار و نظریات بودند، اما باز هم او را نمی دیدم. شروع کردم به قدم زدن در اطراف حوض. در افکارم غرق بودم که کسی به طرفم آمد:

- ببخشید می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

- بله بفرمایید! یکی از همان پنج - شش نفری بود که دیروز با او بودند. گفت

: - من یک امانتی برای شما دارم.

#صفحۀ30

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

 

#قسمت26داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش3

و یک جعبه شیرینی را به طرفم گرفت.

- کتابهایی که خواسته بودین. خودش نتونست بیاد. عذرخواهی کرد. بریده بریده و کوتاه حرف می زد. انگار عجله داشت. پرسیدم:

- میشه یه سؤالی بکنم؟ – بفرمایین !

- فامیلی آقا مهدی چیه؟ کمی مکث کرد، این طرف و آن طرف را پایید و با تردید گفت:

- لطف کنین دیگه با این اسم ایشون رو صدا نکنین. فعلاً اسم ایشون خلیله! فامیلشون رو هم اگه صلاح بدونن بهتون میگن. من دیگه باید برم، با اجازه. و رفت. کتاب ها را توی جعبهٔ شیرینی گذاشته بود! چه جالب! به خانه که رسیدم، بدون معطلی جعبه را باز کردم. سه جلد کتاب داخل بود. کتاب «حجاب» از مرتضی مطهری؛ «فاطمه، فاطمه است» و «انتظار در حاضر از زن مسلمان» از دکتر علی شریعتی. کتاب آخری را سریع ورق زدم. در بعضی صفحات، زیرمطالبی را خط کشیده بود و در حاشیه اش چیزهایی با مداد نوشته بود. دو کتاب دیگر را هم همین طور از نظر گذراندم. آنها هم همانگونه بودند. داشتم تصمیم میگرفتم کدامیک برای شروع بهتر است که مادرم در اتاق را باز کرد و وارد شد. با تعجب نگاهی به من، جعبه شیرینی و کتابها کرد وگفت:

- چرا نمیای ناهار بخوری؟ سفره پهنه، پاشو بیا! در چند روز بعد کارم این شده بود که پشت پنجره چمباتمه بزنم و کتاب هایم را مثل یک دختر خوب و درس خوان مطالعه کنم می خواستم دفعه بعد کاملاً

#صفحۀ31

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت27داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش3

آماده با او رو به رو شوم. درضمن مطالعه، شاهد جنب و جوش غیرعادی در خانه سرهنگ بودم و البته پس از یکی - دو روز کاشف به عمل آمد که خانوادهٔ سرهنگ برای دیدن پسرشان به فرنگ می روند. خاتم سرهنگ بار اولش نبود که به دیدن پسرش می رفت، اما برخلاف دفعه های پیش که با خوشحالی و تفاخر از این سفر یاد می کرد، این بار با چشمانی اشک بار

خداحافظی کرد و رفت.

#صفحۀ32

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت28داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش4

دیگر حتی پنجرهٔ اتاقم هم لطفی نداشت. اگر کورسوی امیدی داشتم که یک بار دیگر او را در این کوچه ببینم، آن کورسو هم با رفتن خانم سرهنگ به خاموشی گرایید. حالا دیگر تنها جنبنده خانهٔ سرهنگ باغبان پیرشان بود که وظیفه سرایداری را نیز برعهده گرفته بود.

و من دلم خوشی بود به کتاب هایی که ازاو در دست داشتم وخواندن یادداشت هایی که احتمالاً به خط خودش بود. مادرم هم از این قضیه راضی به نظر می رسید. هرازگاهی با یک بشقاب میوه یا لیوانی شیر و بیسکویت به من سرمی زد و از اوضاع خیابان ها و یا شایعه ها و اخباری که از همسایه ها شنیده بود برایم می گفت. برایم جالب بود که مادرم دیگر کاری نداشت که دختر جاری مهین خانم پسر زاییده یا دختر، گردن بند اعظم خانم عوض شده و چند تا سنگ روی آن است و یا رنگ موی پری خاتم به صورتش می آید یا نه . . . .

حرف های مادرم هم رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حالا دیگر کمتر زن خانه داری را می یافتی که مثل قبل فقط در فکر خانه داری و پخت و پز باشد. همه به نوعی سیاسی و مطلع شده بودند. همه در حال تغییر بودند؛ همه چیز در حال تغییر بود. حتی خود من. به هر بخشی از کتاب که

#صفحۀ33

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت29داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش4

می رسیدم، به باورهای قبلی ام شک می کردم. یادداشت های حاشیه کتاب نیز برایم جالب بود. اردشیر دو- سه باری به سراغم آمده بود، اما هر بار که از آمدنش خبردار می شدم، از مادرم می خواستم که دست به سرش کند و بگوید:

حمام است... خانه نیست... خوابیده و... اما این بار لب پنجره مرا غافلگیر کرد و از همان پایین توی کوچه چم را گرفت. با صدایش به خودم

آمدم:

- سلام، ستاره سهیل ! چه عجب شما رو زیارت کردیم. کم پیدایی ؟ اگه امروز هم مامانت می گفت نیستی، حکم تفتیش می گرفتم و می اومدم خونه تون رومیگشتم! فکر کردی نمی دونمِ خودت رو از من قایم می کنی؟ چیه؟ با بهتر از ما می پری؟!

- هیس ! چه خبرته؟ همه اهل کوچه رو خبرکردی! صب کن این میام پایین.

و زیرلب گفتم:

- خرمگس ....

جلوی در ایستاده بود. منتظرو با چشمان براق. معلوم بود از دستم خیلی کلافه است. گفت:

- گلی... میخوام یه سؤال ازت بپرسیم. درست جوابم رو بده. صاف و پوست کنده. خندیدم وگفتم:

- پس صبرکن اول برم یه چاقو بیارم.

- مسخره بازی رو بذار کنار. من عروسک خیمه شب بازی نیستم که هرجور دلت خواست بگردونیش. گلی!... ما باهم دوستیم ، رفیقیم، حق همسایگی داریم. چته؟ این یکی - دو ماهه به کل

#صفحۀ34

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت30داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش4

عوض شدی! از دست من دلخوری؟ کاری کردم؟ چیزی گفتم؟ قبلاً قهرمی کردی، ناز می کردی ولی با یه ببخشید و غلط کردم، رو به راه می شدی. حالا هرچی من میام منت کشی، سایهٔ منو می بینی و فرار میکنی، خیال کردی نمیدونم تو خونه ای و بهونه میاری؟ اگه از چیزی ناراحتی بگو

- نه، ... برای چی ناراحت باشم؟

- گلی تورو خدا بگو چته؟

- چیزیم نیست، فقط بی حوصله ام.

- بریم بیرون یه کمی حال و هوات عوض بشه؟

- تو این شلوغ پلوغیا؟!... تو هم چه حوصله ای داری ها؟

این چند هفته ای که خودم را توی خانه قرنطینه کرده بودم، باعث شده بود که احساس خطر کند. به همین خاطر هم لحن تحقیرآمیزش را عوض کرده بود. این بار با متانتی که در او سراغ نداشتم حرف می زد. اشک تمساح می ریخت. از جملهٔ آخرمن دلخور شد. سرش را پایین انداخت. با دستهایش بازی میکرد. دوباره خودش شد و با پرخاش گفت:

- باشه... ولی حدس میزنم این بی حوصلگی ها ازکجا آب می خوره! فقط خدا کنه حدسم درست نباشه. فعلاً خداحافظ.

با شانه هایی افتاده و پکر از من دور شد و بدون اینکه دیگر پشت سرش را نگاه کند توی خانه شان خزید.

آدم کینه ای و حسودی بود. گرچه از همان بچگی خودش مدام سر به سر من می گذاشت، اما نمیتوانست ببیند بچه های دیگر دور و بر من ہپلکند. ھر چه بزرگتر شدیم، این حس در او شدیدتر شد. آن وقت ها من هم از داشتن یک حامی بدم نمی آمد؛ هرکس چپ نگاهم می کرد یا کلمه ای نامربوط می گفت، سرو کارش با اردشیر بود، ولی حالا شده بود یک معضل.


#صفحۀ35

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت31داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش4

نمی دانستم چطور از دستش خلاص شوم که زهر کینه اش دامنم را نگیرد. مادرم با یک سبد سبزی پاک شده از خانهٔ مهین خانم بیرون آمد.

عادتشان بود. دور هم جمع شوند و سبزی هایشان را به اتفاق پاک کنند. گفت:

- چرا دم دری؟

- هیچی!

- بیا تو کارت دارم! با هم رفتیم داخل، مادرم سبد سبزی را به دستم داد و گفت:

- این ها رو بذار تو آشپزخونه. وقتی به اتاق برگشتم، مادرم دوباره شروع کرد به دادن خبرها و شنیده هایش:

- میگن سرهنگ فرار کرده! تو می گی راسته؟ دختر خواهر مهری خانم می گفت مستشارای آمریکایی دارن از مملکت خارج میشن میگفت همشون دارن فرار میکنن. ترسیدن. راستی گلی، مستشار یعنی چی؟ روم نشد از دختر خواهر مهری خانم بپرسم.

و بدون اینکه منتظر جواب شود، اضافه کرد:

- چه قدرخوبه که دانشگاه نمی ری و گرنه دلم هزار راه می رفت تا بری و برگردی. می گن خیابونا خیلی شلوغه. همه جا پر از ارتشیه!

حرفش را بریدم وگفتم:

- ولی مجبورم یه سربرم ببینم چه خبره!

- چه خبره؟ هیچ خبری نیست! هیچ جا نمی ری!

- مامان ! ... بچه که نیستم این همه ادم تو خیابونن، من هم یکی

#صفحۀ36

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت32داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش4

از اونا!

***

وارد محوطهٔ دانشگاه شدم. تقریباً ظهر شده بود. برایم تعجب آور بود که داد زیادی شاگرد مدرسه ای در محوطه چمن مشغول رفت و آمد بودند. وقتی دو چندان شد که دستی به شانه ام خورد. برگشتم و دیدم نسرین بود. شیک پوش ترین دختر کلاس که تمام لوازم مصرفی اش ساخت فرانسه بود. از عطری که می زد تا جاکلیدی اش. اول نشناختمش، ولی وقتی سلام کرد، توانستم او را بشناسم. باورم نمی شد در عرض دو - سه هفته این همه تغییر کرده باشد. با لباسی کاملاً ساده و حتی با روسری. با تعجب گفتم:

- خودقی نسرین؟!

- اره خودمم !

سرتاپایش را برانداز کردم. هنوز هم لباس ها و وسایلش ساخت فرانسه بود، اما تا جایی که توانسته بود ساده پوشیده بود وآرایش هم نداشت. چه قدر قیافه اش معصوم تر و دوست داشتنی تر شده بود. دلم میخواست بغلش کنم و او را ببوسم. این کار را کردم. او هم مرا گرم در آغوش فشرد. گوشه ای خلوت پیدا کردیم و روی سکویی نشستیم. گفتم:

- باورم نمیشه چه قدر عوض شدی! گفت:

- وقتی قراره یه انقلاب اتفاق بیفته، خب باید همه چیز عوض بشه دیگه !!

- انقلاب ؟ چه انقلایی؟ منظورت چیه؟

– مثل انقلاب فرانسه !

توی دل خندیدم. حتی سیاسی حرف زدنش هم فرانسوی بود.

گفتم:

#صفحۀ37

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت33داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش4

- واقعا این طوری فکر می کنی؟

صدایش را پایین آورد و در گوشم گفت:

_ اره، همه چیز برای وقوع یک انقلاب آماده شده !

کمی دیگر با هم صحبت کردیم، آن اطراف گشتیم و من چون کسی را که

میخواستم نیافتم، به طرف خانه به راه افتادم. چیزی که در مسیر توجه مرا

جلب کرد.جای دست های  آغشته به خوانی بود که روی دیوارهای خیابان به چشم می خورد و زیرآن با اسپری رنگی نوشته شده بود: «این سند جنایت پهلوی است».

***

از سرکوچه دیدم که مادرم از لای در سرک می کشد. مرا که دید، خیالش راحت شدوبه داخل رفت.

همان طور که انتظارش را داشتم، به محض دیدن من شروع کرد به گلایه.

صورتش را بوسیدم و گفتم:

- اخه من که بچه نیستم، چرا این قدر خودتو عذاب می دی! توی خیابون هم هیچ خبری نبود.

- اره جون خودت. تو گفتی منم باور کردم. مادر که نیستی.

- حالا ناهار چی داریم ؟

از وقت ناهار سه ساعت گذشته. همون جا ناهارتم می خوردی.

- باید قول بدی که دیگه نری.

- دیگه نرم؟ مگه میشه ؟ برو ببین چه خبره تو خیابون !...

- چی شد؟ توکه گفتی خبری نیست !

نه... منظورم اینه که ... نسرین رو یادته ؟ میگفتم سرتا پاش فرانسویه؟

#صفحۀ38

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت34داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش4

-خب؟

- بگو امروز چه ریختی دیدمش!

- چه ریختی؟

-مامان اصلاً نشناختمش، تا بهم سلام نکرد، نفهمیدم خودشه. روسری سرش بود. لباس های ساده، حرف های سیاسی، به کل عوض شده بود. اصلاً همه مردم یه جور دیگه شدن.

- آره خب... چه میدونم؟... حالا این حرف ها رو می زنی که دوباره فردا راه بیفتی برای دانشگاه؟!

- حالا تا فردا... هرچی خدا بخواد. فعلاً باید یه فکری برای این شکم گرستم بکنم.

- کتلت درست کردم. خالی نخوری ها، برای شام کم میاد! دیگه نمی رسم شام درست کنم!

- جایی میخوای برای مامان ؟

- با اعظم جون قرار گذاشتیم بریم مسجد. بعد نماز، آقا خبرای جدید رو میگه. این رادیو تلویزیون که راست و دروغش معلوم نیست. بریم ببینیم حاج آقا چی میگه!

مادرم هم سیاسی شده بود. گفتم:

– من هم میام!

- من واسه نماز میرم.

- خب منم برای نماز میام.

- باید با چادر بیایی!

– خب میام.

- خدا رو صد هزار مرتبه شکرا!

.. با مادرم به مسجد رفتیم. این اولین باری بود که به دلخواه خودم و

#صفحۀ39

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت35داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش4

با انگیزه و علاقه به مسجد می رفتم. مادرم یکی از جانمازهای مهمان را به من داد و من در صف جماعات کنارش ایستادم و لذت بخش ترین نماز عمرمرا خواندم .

بعد از نماز حاج آقا درباره تظاهرات و راهپیمایی در شهرهای دیگر اخبار و اطلاعاقی داد و بعد هم به مناسبت سالگرد اعتراض آقای خمینی به قانون کاپیتولاسیون، درباره این موضوع برای جمع حاضر صحبت کرد. در راه

بازگشت مادرم گفت:

درطول راه برایش توضیح دادم و مادرم که سراپا گوش بود، در حالی که کلید را توی قفل در میچرخاند گفت:

- آقای خمینی هم برای همین اعتراض کرده دیگه!

صبح وقتی از خواب بیدار شدم نمی دانم چرا، ولی آرام و قرار نداشتم. دیگر نمیتوانستم در خانه بمانم. لباس پوشیدم و پایین رفتم. مادرم که مرا حاضر به یراق دید، گفت:

- اقلا صب کن افتاب در بیاد!

پدرم همان موقع با نان تازه وارد شد و گفت:

- کجا؟ - یه سر میرم دانشگاه!

- شلوغه بابا! کجا میخوای بری؟

- زود برمی گردم. پدرم پاپیچ نمی شد. همهٔ کارها را به مادرم سپرده بود. خواهر و برادرم که هر دو از من کوچک تر بودند، توی اتاق پشتی هنوز در عالم خواب سیر

#صفحۀ40

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت36داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش4

میکردند و از تق و لق مدارس کمال استفاده را می بردند. صبحانه را که خوردم، زودتر از پدرم از جا برخاستم، گفت:

- اقلا وایسا با هم بریم.

- من خودم میرم. شما مادام، موسیو هم با خیال راحت صبحونه تونو بخورین!

به کوچه که رفتم، خنکای پاییزی صبح، زیر پوستم دوید. اردشیراز سرکوچه نان به دست به طرفم می آمد. سلام و علیکی کردیم. باز هم شمشیر طعنه اش را از غلاف بیرون کشید:

- حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی می رفت دانشگاه ها تعطیل بود؛ سحرخیزشدی خانوم خانوما، حتماً کامروا هم می شی!

- باز شروع کردی؟ تو مدل دیگه ای بلد نیستی حرف بزنی؟

- بلد بودم! یادم رفت.

- پس هروقت دوباره یادت اومد، بیاسر راه من!

راهم را کشیدم و رفتم.

#صفحۀ41

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت37داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش5

محوطه دانشگاه هنوز هم خلوت بود. کم کم بچه ها می آمدند. سری به دانشکده داروسازی زدم. هیچ کدام از بچه های خودمان آن جا نبودند. برعکس دانشکده فنی که رفت و آمد زیادی در آن بود. ساعتی که گذشت، محوطه تقریباً به همان شلوغی همیشگی شد و بچه ها توی زمین چمن جمع شدند. آرزو کردم ای کاش مثل دفعه قبل او برای صحبت روی سکو بیاید، اما کس دیگری بالا رفت. هنوز یک ربع نگذشته بود که ولوله ای در جمعیت افتاد و دوباره همه پراکنده شدند. هرکسی از سوی می دوید. من هم مثل بقیه سردرگم و سراسیمه در حال جستن راهی برای دور شدن از معرکه بودم. در میان جمعیت و در وسط آن هیاهو چیزی مرا میخکوب کرد. همان چشم ها بود. گرچه کمی فرورفته تر و با یک حلقه کبود زیر یکی از آنها، اما خودش بود. هر دو در یک لحظه به طرف هم رفتیم، با عجله سلام و علیکی رد و بدل کردیم.

پرسیدم:

- چه بلایی سرتون اومده؟

- چیزی نیست... توی تظاهرات خوردم به باتوم یکی از مامورا!

بالاخره حلوا که خیرات نمی کنن!

#صفحۀ43

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت38داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش5

وقتی برای مقدمه چینی نداشتم. گفتم:

- راستی!... کتابهایی رو که داده بودین  خوندم . سرش را به علامت رضایت تکان داد و گفت: خوشحالم! کارخوبی کردین و با چشمش به روسری ام اشاره کرد وگفت: - ظاهراً اثرش هم مطلوب بوده!...

- سرم را پایین انداختم و لبخندی زدم. گفت:

- ببخشید باید برم. شما هم ذژست نیست زیاد این جا بمونین!

 همراهش کمی جلوتر رفتم. چه قدر زود خداحافظی می کرد. میخواستم نگهش دارم. همان طور که با عجله میرفتیم، گفتم:

- کتاب هاتون رو چه طور براتون بیارم؟

گوشه ای در پناه درخت ها ایستاد و گفت:

- باشه پیش خودتون.

- اخه شما یه سری یادداشت توی کتابها دارین!

- خب، پس یادگاری خوبیه! خواست برود که انگار چیزی یادش آمد. برگشت و گفت:

- توی این مدت همه اش فکر میکردم اصلاً اسم شما رو نپرسیدم. مکثی کردم... در این مدت دربارهٔ من فکر میکرده؟! پس او هم به من فکر می کرده! قند توی دل آب شد. چیزی ته دل غنج زد. گفتم: - اسمام گلیه!.... گلچهره.

گفت: - گلچهره خانم...؟؟

- ایزدی.

زیرلب تکرار کرد:

#صفحۀ44

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت39داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش5

- خانم ایزدی .

با التماس نگاهش کردم وتوی دلم گفتم نرو!

کمی مکث کرد وگفت:

- اگه بازهم فرصت مطالعه داشتین، میتونم کتاب های دیگه ای هم بهتون پیشنهاد کنم.

- چه طوری کتابها رو ازتون بگیرم؟ کجا می توام پیداتون کنم؟

- در واقع فعلاً جای مشخصی ندارم، ولی بیشتر وقتها توی مسجد امام حسین (ع) هستم، خیابون گرگان، بلدین که؟

مثل پرندهای بود که می خواست پرواز کند، ولی من میدانستم اگر برود دل مرا نیز با خود خواهد برد. بال های پروازش قدرتمند بود. با همان شتابی که آمده بود رفت و من نتوانستم حتی دل خودم را نگه دارم. خسته و درمانده از این همه تلاشی روی پله ای نشستم، سرم را در میان دست هایم گرفتم و سعی کردم آرامشم را باز یابم. ولی وقتی سرم را بلند کردم، تمام وجودم یخ کرد. نمی توانستم چیزی را که میدیدم باورکنم، اردشیر بود که مثل یک گرگ زخمی رو به روم ایستاده بود و با چشم های دریده، خیره خیره مرا می نگریست. مثل بچه ای که کاربدی انجام داده و از پدرش میترسد، از جا برخاستم، دست و پایم میلرزید. نم یدانستم از کی مرا می پایید و آیا او را هم دیده بود یا نه؟ چطور سر و کله اش پیدا شده بود؟ آب دهانش را به طرفی پرت کرد و با خشم گفت:

- متأسفم که حدسم درست از آب در اومد! از اون روسری سرکردنت معلوم بود قضیه از چه قراره. براش دارم! این را گفت و رفت.

دلهره ای وحشتناک به جانم افتاد. کسی از درون، شماتتم میکرد: ای

#صفحۀ45

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت40داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش5

کاش نیامده بودی، حتماً از خانه تا دانشگاه دنبالت آمده، کاش مهدی را ندیده بود. نکند بلایی سرش بیاورد؟...

با هزار نگرانی به خانه برگشتم، اما آرام نداشتم. مدام از پله ها بالا و پایین می رفتم. مثل مرغ سرکنده بال بال می زدم. ولی کاری هم از دستم بر نمی آمد. کاش می توانستم خبرش کنم که مواظب خودش باشد. ولی چه طور؟ به چه کسی میتوانستم بگویم هوایش را داشته باشد؟ من که رفقایش را نمی شناختم، جای شان را بلد نبودم...

توی اتاقم راه می رفتم، از خشم و حسادت کینه توزانه اردشیر می ترسیدم. پنجره را باز کردم. صدایی شنیدم که آارامش عمیق برجانم نشاند. صدای اذان، تنها از خدا می توانستم بخواهم که مواظبش باشد؛ او صدای مرا می شنید. جای او راهم می دانست. حتی از همه خطرهایی که ممکن بود سرراهش باشد باخبر بود و از هرکسی بهتر می توانست مراقبش باشد. چشمانم را بستم. دستهایم را ملتمسانه رو به روی صورتم گرفتم و ازته دل از خدا خواستم که هر خطری را از سر راهش دور کند. خواستم که دوباره سالم و سلامت ببینمش، آن وقت بود که احساس آرامش کردم و معنای قاب خوشنویسی شده ای را که در خانهٔ احمد آقا، پسرعمهٔ مادرم، دیده بودم؛ با تمام وجود درک کردم:

دل آرام گیرد به یاد خدا

#صفحۀ46

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت41داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

تصمیم گرفتم خودم را توی خانه زندانی کنم، می ترسیدم بیرون بروم و دوباره با اردشیر رو به رو شوم. اما کار درستی نبود، باید به مسجد می رفتم و به او هشدار می دادم. نزدیک های غروب بود که آماده شدم. مادرم با تعجب گفت:

- کجا؟ داره شب میشه

- باید یکی از دوستام رو ببینم. یه کار واجب باهاش دارم.

- یادت نرفته که حکومت نظامیه! کجا میخوای بری؟ خطرناکه!

- تا اون موقع بر می گردم. نگران نباش.

- حالا کجا هست این دوستت ؟ طرفای میدون ثریا.

- نمیشه فردا بری؟

- نه .

از خانه بیرون آمدم. خواهر اردشیردم در خانه شان بود. تا مرا دید داخل خانه شد. حدس زدم که اردشیر او را مأمور کرده که رفت و آمد مرا به او خبر دهد. ممکن بود دوباره دنبالم راه بیفتد و اگر تعقیبم کند و مسجد را پیدا کند؟…

#صفحۀ47

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت42داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

خواستم برگردم، ولی تصمیمم عوض شد. باید می فهمیدم که قصد تعقیب مرا دارد یا نه. پس آرام از کنار پیاده رو شروع به رفتن کردم. حدسم درست بود. گرچه سعی می کرد که من متوجه حضورش نشوم، اما قطعاً به دنبال من بود. درست نبود که اردشیر را تا مسجد دنبال خودم بکشانم. بهتر بود تا صبح صبر کنم و بعد به دانشگاه بروم. شاید بتوانم دوباره او را ببینم. مادرم که مرا دید تعجب کرد و گفت:

- چه زود برگشتی؟

 - دیدم دیر میشه، گفتم نرم بهتره!

- من که از کارای تو سردرنیاوردم!!!

به اتاقم رفتم. هوا برای باز کردن پنجره کمی سرد بود، ولی پنجره را گشودم و با حسرت، باغ سرهنگ را نگاه کردم.

***

صبح که شد، آماده شدم و پشت پنجره به نگهبانی ایستادم. می دانستم اردشیر برای خریدن نان تازه بیرون می رود. وقتی رفت، ازخانه خارج شدم وخلاف جهت او به طرف دانشگاه راه افتادم.

کمی راهم دورتور می شد، ولی از تعقیب وگریز او در امان بودم. خیلی زود به دانشگاه رسیدم. تقریبا کسی نیامده بود. گوشه ای روی سکویی نشستم وسرم را به دیوا تکیه دادم. انگار خوابم برده بود. چون وقتی چشم های را باز کردم، اطرافم پرشده بود و دانشجویان در حال رفت و آمدهای معمول بودند.

او هم آمد. با همان پنج - شش نفری که همیشه با هم بودند. مثل دفعه های قبل عجله نداشت. به جمع شان پیوستم. چند نفر دیگر هم آمدند و یک حلقه بزرگ درست شد. شروع به صحبت کرد و توضیح داد که امروز سالگرد دستگیری آیت الله خمینی است و جمعیت زیادی برای اعتراضی به دانشگاه خواهند آمد. باید مراقب باشیم. چون حتما ماموران هم برای

#صفحۀ48

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت43داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

پراکنده کردن جمعیت آماده اند و احتمال درگیری هست. درمورد وظیفه هرکس توضیحاتی به او می داد. همه بدون چون و چرا می پذیرفتند. وقتی گفت احتمال درگیری هست، کمی وحشت کردم، اما میخواستم تا آخربمانم. حرفهایش که تمام شد، خودم را کنارش کشیدم و آرام گفتم:

- می توانم چند کلمه تنها باهاتون صحبت کنم؟ او هم ارام جواب داد:

- توی راهروی دانشکده فنی منتظرم باشید.

به طرف دانشکده فنی راه افتادم وتوی راهروی ورودی منتظرش شدم. طولی نکشید که آمد. تپش قلبم را می شنیدم. با هر گامی که او به طرفم می آمد، محکم تر می کوبید. این اولین قرار ما بود. مثل همیشه چش مهایش را از من دریغ کرده، به زمین دوخته بود. حتماً می دانست من خریدارم و بازارگرمی می کرد. یادم رفته بود که باید حرف بزنم. در افکار خودم غوطه می خوردم. وقتی سکوت طولانی شد، به زبان آمد و گفت:

- امری داشتین خانم ایزدی ؟ دست پاچه شدم، ولی زود خودم را یافتم و گفتم:

- معذرت می خوام که مزاحمتون شدم. یه موضوعی هست که شما هم بد ونین بهتره. راستش ما یه همسایه ای داریم. شاید شما چند باری دیده باشینش! اسمش اردشیره! سرش را به علامت تأیید تکان داد؛ یعی که می شناسد.

ادامه دادم:

- ... اون از شما کینه به دل گرفته.

- چرا؟... مگه من چی کارش کردم؟

- به دلیل کاملاً شخصی... دیروز بعد از به هم خوردن سخنرانی که ما با هم صحبت می کردیم، اردشیر هم اون جا بود. من

#صفحۀ49

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت44داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

ترسیدم که نکته به شما آسیای رسونده باشه یا بخواد برسونه...

 

میخواستم... می خواستم فقط سفارش کنم که اگه دیدینش مواظبش باشین. با خنده گفت: - مواظبش باشم؟

- منظورم اینه که... مواظب خودتون باشین. سرش را بلند کرد و لحظه ای به من خیره ماند. ریسمانی توی دام پاره شد و دلم فرو ریخت. انگار صدای ریختنش را شنید. سرش را پایین انداخت. گفتم:

- دیشب میخواستم بیام مسجد، ولی چون تعقیبم می کرد، منصرف شدم. ترسیدم بیاد آدرس مسجد رو یاد بگیره و دردسر درست کنه. لبخندی نمکین برلبانش نقش بست و باطمأنینه گفت:

- نگران نباشین. از این جور آدم ها توی مسجد زیاد میان. بعضی هاشون بعد یه مدت از خودمون می شن. بعضی ها هم خب... کاریش نمیشه کرد دیگه. در هر صورت شما هروقت خواستین بیاین مسجد، با خیال راحت بیاین، فالله خیز حافظاً وهو أرحم الراحمین. چه دل آرامی داشت. اصلاً نمی ترسید، هر چه بیشتر افکارش را می شناختم، بیشتر مجذوبش می شدم. برعکس اردشیر که هر چه می گذشت، بیشتر دلم را می زد.

***

تا ظهر تعداد جمعیت تقریباً دو برابر شد. نماز ظهر و عصر را در همان زمین چمن خواندیم و اجتماع همچنان در محوطه دانشگاه باقی ماند. دانش آموزان

#صفحۀ50

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت45داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

نیز هم صدا با دانشجویان شعار می دادند. فریادها بود که از حنجره ها بیرون می رفت و آسمان را می لرزاند.

ناگهان صدای ناهماهنگ با فریادهای مردم به گوش رسید. رگبار گلوله بود که به سمت جمعیت نشانه می ریخت. همه به سوی راه های گریز فرار کردند و سر راه هرکه و هرچه بود، با خود بردند. من هم شروع به دویدن کردم. از توی باغچه ها، از لای درخت ها، ازهرکجا که می توانستم، صدای تیراندازی قطع نمی شد. در حال فرار احساس می کردم لوله اسلحه ای از پشت مرا نشانه گرفته است و هر لحظه منتظر بودم سوزش تیری را در پشتم تجربه کنم. در اطرافم دانش آموزانی غرق خون روی زمین افتاده بودند و عده ای جنازه های خونین آن ها را به دوش می بردند. از دیدن پیکرهای خونین دگرگون شدم. سرتا پایم گل و لای باغچه های باران خورده بود. چندین بار توی گل ها زمین خوردم. نمی دانم چگونه از آن محشر بیرون آمدم. به خیابان که رسیدم، وانتی جلوی پایم ایستاد. عقب آن پر بود از دختر و پسر، زن و مرد که همه قیافه هایی مثل من داشتند. چند نفر به زور مرا بالا کشیدند و وانت حرکت کرد. افتان و خیزان خودم را تا خانه رساندم. مادرم مرا که دید، از حال رفت. بقیهٔ اهل خانه، ما را دوره کردند و من توی بغل خواهرم بی هوش شدم. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشمهایم را باز کردم، احساس کردم در کوره ای می سوزم. فقط مادرم را دیدم که کنارم نشسته بود.

از وحشت و التهاب آن حادثه چند روزی را در تب و هذیان به سر بردم. روز و شب را نمی فهمیدم. مادرم را می دیدم که بالای سرم گریه می کند، تسبیح می گرداند، شربت و قرص در حلقم میریزد و گاهی از فرط خستگی نشسته به خواب می رود. در هذیان هایم مدام با اردشیر در جنگ و گریز بودم. او را در لباس مأموران ساواک می دیدم. گاهی در لباس افسران ارتش به من و مهدی

#صفحۀ51

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت46داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

شلیک می کرد. گاهی روی ابرها پرواز می کردم. بالاخره تب و التهاب را پشت سرگذاشتم و از رختخواب بیماری برخاستم، ضعف شدیدی که داشته، فکر بیرون رفتن از خانه را از سرم دور می کرد. به علاوه، مادرم به هیچ وجه اجازه چنین کاری را به من نمی داد. اما بیشتر از یک هفته دوام نیاوردم. تصمیم گرفتم از خانه بیرون بزنم. دانشگاه ها کاملاً تعطیل شده بود و مجبور بودم برای یافتن گم شده ام و به دست آوردن خبری از او به مسجد بروم. مادرم کمی مقاومت کرد:

هنوز جون نگرفتی، پای چشم هات هنوز گوده. کجا میخوای بری؟

- خسته شدم مامان! حوصله ام سررفته. دلم برای دوستام تنگ شده. میرم یه سری بهشون میزنم و زود میام.

مادرم چپ چپ نگاهی کرد و لبخند معنا داری زد که منظورش را نفهمیدم، ولی چیزی نپرسیدم. نمی خواستم سکوتش را که علامت رضایت بود بشکند و حرف بزند که مانع رفتنم شود. از جلوی خانهٔ اردشیر با احتیاط رد شدم. خوشبختانه کسی در کوچه نبود. نزدیک ظهر بود که به مسجد رسیدم. به طرف شبستان زنانه رفتم، کنار در ورودی تابلوی کتابخانه را دیدم که علامت آن به طرف بالای پله ها بود. راهم را عوض کردم. بالای پله ها اتاقی قرار داشت که روی آن نوشته بود: کتابخانه.در زدم و وارد شدم. اتاق کوچکی بود پر از قفسه های فلزی طوسی رنگ پشت میزی که کنار در بود پسر جوان شانزده، هفده ساله ای نشسته بود. سلام کردم و پرسیدم:

- چه طور میشه از کتابخونه مسجد استفاده کرد؟

- باید عضو بشین. یه قطعه عکسی لازمه با یه فتوکپی شناسنامه!

همان احساس روز اول در ایستگاه اتوبوس، مرا واداشت که به عقب

#صفحۀ52

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت47داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

برگردم. خودش بود. سالم و سلامت. حیران ماندم. چه طور می توانست با چشمانش چنین جذبه ای ایجاد کند؟ انگار خودش هم از نفوذ نگاهش خبر داشت که آن را از همه می دزدید. پس از اسلام و احوال پرسی مختصر، رو به جوان کرد و گفت:

- هر کتابی می خوان به اسم من بهشون امانت بده! او هم اطاعت کرد. گفتم:

- قرار بود شما بهم کتاب معرفی کنین !

- مکثی کرد و به طرف قفسه ها به راه افتاد. جلوی قفسه ای ایستاد که بالای آن نوشته شده بود: سیاسی - ایدئولوژی، با چشم هایش مشغول جستجو شد و دو - سه کتاب انتخاب کرد. قبل از این که کتاب ها را به دستم بدهد، کمی تأمل کرد. انگار که تردید داشته باشد، گفت:

- ... چند وقی بود... دیگه خبری ازتون نبود... گفتم نکنه همسایه تون مشکلی ایجاد کرده باشه!

خلاصه و مختصر گفتم:

- یکی، دو هفته ای مریضی بودم.

- انگار می خواست چیزی بگوید، اما نمی گفت. حرف می زد، اما حرف اصلی اش را نمی زد. نگاهش را مدام به چپ و راست می گرداند. دنبال چیزی می گشت. اما چه؟ گفت:

- یکی دو هفته دیگه محرمه، اگه تونستین توی مراسم عزاداری مسجد شرکت کنین ! کتابها را گرفتم و تشکر کردم. هنگام اذان بود. به شبستان رفتم و بعد از خواندن نماز به طرف خانه برگشتم. مادرم که خیالش از آمدن من راحت شده بود، با طعنه گفت:

#صفحۀ53

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت48داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

دوستاتو دیدی؟ دلت واشد؟ به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم:

- یکی شونو!

- حالش خوب بود؟

- چه طور مگه؟... مگه شما می شناسینش؟

- نه... همین طوری گفتم:

- امامان !... چرا این جوری با گوشه کنایه حرف می زنی؟

صاف وسط چشم هایم نگاه کرد. کج خنده معنا داری روی لب هایش نقش بست وگفت:

- من که چیزی نگفتم!

- نگفتی، ولی یه منظوری داری. چی می خوای بگی؟ تا حرفتو نزفی نمی زارم بری!

با همان خنده گفت:

- آقا مهدی، همون خواهرزاده خانم سرهنگه؟ خشکم زد. چشم هایم گشاد مانده بود. مادرم تیرش را درست وسط هدف نشانده بود و لبخندی از رضایت بر لب داشت. گیج و منگ وسط زمین و هوا مانده بودم. مرا کنار زد و از پله ها پایین رفت. دنبالش رفتم و

پرسیدم:

- کدوم اقامهدی؟

- مگه نرفته بودی دیدن آقا مهدی؟ این کتاب ها رو هم از اون گرفی نه؟

- کی بهت گفته؟ از کجا فهمیدی؟

#صفحۀ54

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت49داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

دوباره زیرکانه خندید و گفت:

- خودت همین الان گفقی! خودم را لو داده بودم. گرچه قصد پنهان کاری نداشتم. با مادرم بیشتر از اینها نزدیک بودم، اما از زیرکی و هوش و حواس مادرم حیران ماندم. چه قدر خوب همه چیز را زیر نظر داشت. وقتی سردرگمی مرا دید، به کمکم آمد و گفت:

- وقتی تب داشی همه اش هذیون میگفتی. البته چیز زیادی از حرف هات نمی فهمیدم، ولی چند باری اسم آقا مهدی رو به زبون آوردی. خب منم مادرم دیگه! مادرا هم شامه تیزی دارن، مخصوصا این جور وقت ها! با پرخاش گفتم:

- چه جور وقت ها؟!

گفت:

- این رو بعداً بهت می گم.

مشغول کارش شد. صلاح نبود بیشتر از این پاپیچش شوم. پس به خلوتم پناه بردم. طولی نکشید که مادرم با یک لیوان آب پرتقال و بیسکویت وارد شد.

- بیا مادر، باید خودتو تقویت کنی. خدای نکرده دوباره می افقی! می دانستم آمده تا سر صحبت را باز کند. به قول خودش مادر بود... کمی دور اتاقم گشت و چیزهایی را که این طرف و آن طرف انداخته بودم جمع کرد. من همچنان پشت پنجره بودم و کوچه را تماشا میکردم. همان وقت بود که اردشیر از خانه خارج شد. مادرم هم کنار من آمد و گفت:

- چی رو نگاه میکنی؟

#صفحۀ55

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت50داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش6

- هیچی!

با سرش به طرف اردشیر اشاره کرد و گفت:

- این یه هفته ای که مریضی بودی چند بار اومد در خونه . حال خودش رو نمی فهمید. حتی یه بارهم اومد بالا سرت ، ، ، توی دلم گفتم: حتماً فکر کرده خودم رو به مریضی زدم، می خواسته مطمئن بشه!

ادامه داد:

- ... جوون خوبیه، اگه دست از این بزن بهادریش برداره! خنده تمسخرآمیزی کردم وگفتم:

- اگه خوب بود که از مدرسه عالی نمی انداختنش بیرون. اگه درسش رو خوانده بود، تا حالا یه مترجم درست و حسابی شده بود. اگرچه هرکاری لیاقت میخواد.

- چی شده باهاش چپ افتادی ؟!

- اولش کن امامان ! ... ارزشش رو نداره. - مادر من که حرفی نزدم! فقط خواستم بگم حواستو جمع کن ! پا رو دمش نزاری،

#صفحۀ56

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت51داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش7

بعد از سیزدهم آبان، روز کشتار دانش آموزان، کمی از بیرون آمدن وحشت داشتم. گرچه دو - سه باری به مسجد رفتم و حتی از دور و پنهانی به تماشای رفت و آمدها و فعالیت هایش نشسته، ولی بیشتر وقتم را پشت پنجره اتاقم و با خواندن کتاب می گذراندم. هر چه بیشتر می خواندم، عطشم برای دانستن بیشتر می شد.

از همان بالا رفت و آمدهای اردشیر را هم می دیدم. انگار سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود که زیاد پاپیچ من نمی شد. گاهی از کوچه دستی به ارادت تکان میداد و من هم در جوابش سری می جنباندم. همین اگرچه از این دوری خوشحال بودم، اما این رفتار او کمی مرا نگران می کرد.

کتاب ها را خواندم و این بار به بهانهٔ تحویل کتابها راهی مسجد شدم. در و دیوار شبستان را پارچهٔ سیاه زده بودند و بوی محرم به مشام میرسید.

علامت پانزده شاخهٔ مسجد هم کنار حیاط آماده بود. آرزو کردم توی کتابخانه باشد تا یی دردسر ببینمش. اما نبود. این بار پیرمردی به جای آن پسر جوان نشسته بود. کتاب ها را به او دادم و گفتم:

- به نام آقا مهد... نه ببخشید، آقا خلیل امانت گرفته بودم! او هم بدون هیچ سؤال و جوابی کتابها را گرفت و من از کتابخانه بیرون

#صفحۀ57

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت52داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش7

آمدم. در حالی که پله ها را یکی یکی و با کسالت پایین می آمدم، توی پیچ پاگرد با هم رو به رو شدیم. دستپاچه اسلامی کردم و گفتم:

- برای پس دادن کتابها اومده بودم. دیگر حرفی نداشتم بزنم. او هم سکوت کرده بود. نمی دانستم بروم یا بمانم. انگار متوجه حضور من نبود. سرش پایین بود. بالاخره به حرف آمد و گفت:

- همه رو خوندین ؟

- بله، همه رو... با حاشیه هاش. لبخندی زد و گفت:

- چه طور بود؟

- خیلی خوب احساس میکنم تازه دارم از نظر فکری بزرگ میشم!

باز هم لبخند و تأیید سرودوباره پرسید:

- نمیخواین کتاب دیگه ای ببرین؟

- میخواستم، ولی چون عضو نبودم، گفتم شاید نشه!

- پس برم بالا من براتون بگیرم.

یک راست به سراغ قفسه کتابهای مذهبی رفت. کتایی را بیرون کشیدو به دستم داد. دربارهٔ قیام عاشورا وقتی خواستم بروم گفت:

- مراسم عزاداری از فردا شب شروع میشه. سخنران های خوبی دعودت شدن. اگه بتونین بیاین ...

- ممنونم،… سعی می کنم… ببینم چی می شه!

مرا دعوت می کرد. اگرچه با کلماق معمولی، اما این را می فهمیدم. از نگاه... که نه، نگاهش تمام مدت به زیر بود، از لحنش... نمی دانم از کجا، ولی معلوم بود که دلش می خواهد من به مسجد آنها بروم. برای رفتن باید مادرم را همراه می کردم و اوان قدر - به قول خودش - شامه اش تیز بود که

#صفحۀ58

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت53داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش7

به جز حقیقت چیز دیگری نمی توانستم به او بگویم. هر بهانه دیگری می آوردم می فهمید که راست نمی گویم. گرچه گاهی به روی خودش نمی آورد، ولی بعدا می فهمید که همه چیز را می دانسته. به هر جان کندنی بود، مادرم را راضی کردم که به مسجد امام حسین (ع) برویم. مادرم می گفت:

- تو این وضعیت حکومت نظامی، مسجد محل رو که دو قدمی مونه ول کنیم، بریم تا مسجد امام حسین (ع)؟!

- اونجا بهتره. هم شلوغ ترمیشه و هم حال و هوای بهتری داره. هم بالاخره مسجد امام حسینه دیگه !

بالاخره بالاخره راهی شد. من، مادرم و خواهرم به مسجد امام حسین (ع) رفتیم و پدر و برادرم به مسجد محل.

مادرم را راضی کردم که زودتر برویم تا بتوانیم جای نشستن پیدا کنیم. او هم موافقت کرد. قبل از نماز مغرب و عشا خودمان را به مسجد رساندیم. توی صف نماز نشسته بودیم که مادرم ناگهان از جا برخاست و از ما دور شد. با تعجب مسیرش را دنبال کردم. کمی آن طرف تر رو به روی خانمی که تازه وارد شده بود ایستاد. چیزی به او گفت و بعد همدیگر را در آغوش گرفتند، روبوسی کردند و هر دو به طرف ما آمدند. مادرم که جلوتر می آمد و از لابه لای صفوف برای خودش جای پا باز می کرد به خواهرم گفت:

- گلدونه جون، مادر، مهربون تر بشین که همه جا باشیم. خانم ناشناسی نزدیک شد و گفت:

- مزاحم شدم... جاتونو تنگ کردم، ببخشید تو رو خدا!

- وا!... این چه حرفیه، خونهٔ خداست. یه کمی مهربون تر می شینیم، راحت جامی شیم... بفرمایین. و رو به من کرد و گفت:

- خواهر خانم سرهنگن، مریم خانم، میبینی؟ کوه به کوه نمی رسه،

#صفحۀ59

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت54داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش7

آدم به آدم می رسه!

با بهت و حیرت سلامی کردم و توی دل گفتم: چه تصادفی!!

مادرم فرصت را از دست نمی داد و از مریم خانم جویای احوال خانم سرهنگ بود. خواهرش گفت که خبری از آنها ندارد و گمان نمی کند که سرهنگ به این زودی ها برگردد. مادرم سرش را نزدیک سر مریم خانم برد و آهسته گفت:

- پس راسته که سرهنگ فرار کرده؟ از این سوال مادرم کمی معذب شدم، ولی خواهرخانم سرهنگ با آرامش جواب داد:

- سرهنگ فرار نکنه، کی فرارکنه؟ دیگه جایی برای اونا تو این مملکت نیس! دیگه کی میتونه جلوی سیل مردم رو بگیرد؟ مادرم هاج و واج حرفهای مریم خانم را با گوشهایش میبلعید، معلوم بود انتظار چنین پاسخی را نداشته است.

وقتی احوال پرسی هایشان تمام شد، تازه به صرافت من افتادند. مریم خانم پرسید:

-دخترتونن؟

- دست بوس شماست، اسمش گلچهره است.

- ماشالا .. ماشالا چه اسم برازنده ای هم داره! خدا براتون نگه داره اخیرش رو ببینین!

همین طور که حرف میزد، چشم ها و لب هایش می خندیدند. زیر بار نگاه خریدارانه اش شرم زده شدم. سرم را به زیر انداخته و مشغول مرتب کردن پازل در هم ریخته ذهنم شدم. حالا که خوب فکر می کردم، برخوردمان با مریم خانم چندان هم تصادفی به نظر نمیرسید. روزی که مریم خانم برای دیدنپسر فراری اش به خانهٔ سرهنگ آمده بود، مادرم هم به آن جا رفت. مهدی

#صفحۀ60

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت55داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش7

می دانسته که مادرم و مریم خانم همدیگر را میشناسند. پس اصرارش برای کشاندن من به مسجد خودشان بی دلیل نبود. همین طور که قطعات پازل در ذهنم کنارهم جور می شد، توی دلم به زیرکی و نقشه چینی او خندیدم؛ کاملا موفق شده بود.

مادرم و مریم خانم قرار و مدارشان را برای شب های بعدی با هم گذاشتند و مطمئناً اگر من هم نمیخواستم همراه مادرم بروم اصلاً مهم نبود. چون او انگیزه قوی تری برای آمدن به مسجد امام حسین (ع) داشت.

بعد از مراسم توی حیاط مسجد مشغول خداحافظی بودیم که مهدی سراسیمه خودش را به ما رساند. مادرش را صدا زد و چیزی به او گفت. کمی بعد مریم خانم به طرف ما آمد و با هیجان حرفهای مهدی را بازگو کرد:

- از امشب ساعت نه قرار شده روی پشت بامها الله اکبر بگیم. هم یه اعتراض به حکومت نظامیه، هم این طوری به ارتشی ها می فهمونیم که با حکومت نظامی نمیتونن جلوی ما رو بگیرن. مادرم با تعجب پرسید:

- یعنی؟... بالای پشت بوم ؟…

من ادامه دادم: - آره مامان…

یعنی بریم روی پشت بوم فریاد بزنیم الله اکبر.. با صدای بلند. همه مون با هم…

مادرها خداحافظی کردند. اما هم همین طور و بعد همراه مادرم قدم زنان تا خانه رفتیم.

***

برای رسیدن ساعت نه لحظه شماری می کردم. هر ده دقیقه یک بار چشمم به ساعت بود تا بالاخره زمان موعود رسید. بدون هیچ حرف و یحیی راهی پشت بام شدیم. هوا سرد بود. هر کداممان پتویی، شالی، ژاکتی

#صفحۀ61

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت56داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش7

برداشتیم، خواهر و برادرم شور و شوق زیادی داشتند و بدون ملاحظه هیجان شان را بروز میدادت مهم معطل نکردیم. پدرم مثل همیشه جانب احتیاط را رعایت کرده، سرمای هوا رابهانه کرده بود و در خانه ماند. ما به جای او هم از ته دل فریاد میزدیم.

همهٔ پشت بام ها پر بود. بعضی برای همراهی آمده بودند و عده ای از سر کنجکاوی روی پشت بام خانه اردشیر سایه سیاهی به چشمم خورد که هیبت اردشیر را داشت، اما صدایی از او در نمی آمد. انتظار دیگری هم از او نمی رفت. به اطراف میچرخید و نگاه می کرد و خیلی زود صحنه را ترک کرد. دلم میخواست بدانم چه حالی داشته است. گرچه می توانستم حدس بزنم.

کار هر شبمان شده بود که روی پشت بام فریاد الله اکبر سردهیم. چه احساسی قدرتی می کردم. اردشیر کمتر سرراهم سبز میشد. در عوض هر شب سایه او را روی پشت بام میدیدم. شب های اول می آمد و آرام و بی صدا به شعارهای مردم گوش می داد و زود میرفت. اما بعد از چند شب او هم شروع کرد به شعار دادن. ناهماهنگ با جمعیت و تک صدای توی شعارهایش کلمهٔ «خلق» را زیاد می شنیدم. شعارهای مختلفی می داد. راجع به آزادی خلق، ارتش خلق و... وجه مشترک همه آنها کلمه خلق بود و توده و از این دست. کم کم می فهمیدم که سرگرمی جدید او چه بوده که دیگر کاری به کار من ندارد. اما نفرتی خزنده را در رفتارش حس می کردم و همیشه از زهراین نفرت نگران بودم. نگران این بودم که روزی کم محلی هایی را که به او کرده بودم، تلافی کند.

#صفحۀ62

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت57داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش8

عزاداری روز تاسوعا و حرکت دسته ها تبدیل به راهپیمایی بزرگی شد. قرار بود مردم در مسیر خیابانهای شاهرضا و آیزنهاور قرارگیرند و بعد از ادامه مسیر، به میدان شهیاد که پایان راهپیمایی بود برسند. همهٔ مردم از همهٔ طبقات اجتماع حضور داشتند و شعارهای «الله اکبر خمینی رهبر» شهر را تکان میداد. دولت عزاداری را آزاد اعلام کرده بود وحتی حکومت نظامی را از ساعت نه شب به ساعت یازده شب تغییر داده بود، اما فکر نمیکرد با چنین جمعیتی و با چنین شعارهایی رو به رو شود.

در هر صورت جمعیت آن قدر زیاد و متحد بود که ارتش هم کاری از پیش نمیبرد. عده ای با بستن پارچه سفیدی دور بازوی شان، که روی آن کلمه انتظامات نوشته شده بود، به اجتماع نظم می دادند و داوطلبانه جمعیت را کنترل می کردند تا بهانه ای به دست مزدوران شاه ندهند. سایهٔ گارد مسلح همه جا به چشم می خورد و پرواز بالگردها نشان از ترس فرماندهان از این سیل عظیم داشت. حتی شنیده می شد که شاه شخصاً در یکی از این بالگردها جمعیت را نگاه میکند. به همین دلیل هنگام حضور بالگرد مردم با خشم بیشتری شعارهایشان را تکرار می کردند و مشت ها را بسوی آن نشانهمیرفتند.

#صفحۀ63

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت58داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش8

روز عاشوراهم مردم خشمگین تر از روز پیش، شعارهایی بر ضد شاه و انتقام از او سر میدادند. مخصوصاً که شنیده شد در شهرهای دیگر روز تاسوعا روزی خونین بوده و تعداد زیادی کشته و مجروح برجا مانده است. صدای فریاد مرگ بر شاه لحظه ای قطع نمیشد. باز هم سیل خروشان مردم بود که در خیابانها به راه افتاد و به میدان شهیاد ختم شد.

در این چند روز به جز لحظاتی، آن هم از دور، موفق به دیدنش نشده بودم. گرچه همین دیدارها برایم غنیمت بود، اما در واقع دیگر وجود او انگیزه حضورم در مسجد و راهپیمایی نبود. او نیروی محرکه ای بود که مرا به این سو هل داده بود؛ جرقه ای بود که وجود مرا روشن کرده و حالا منبع انرژی دیگری مرا به حرکت وامی داشت.

***

بعد از مراسم دهه محرم، شرکت در کلاسهای ایدئولوژیک مسجد یکی از کارهای هرروزه ام بود. گویی کلاسهای دانشگاه در مسجد برگزار میشد.

حتی با شور و علاقۀ بیشتری مباحث را دنبال می کردم. بعضی از جلسات را خودش اداره می کرد و این برای من یکی از لذت بخش ترین اتفاقات بود، اما بعد از چند روز از همه عذر خواهی کرد و گفت که بنا به دلایلی قادر به شرکت در جلسات نیست و اداره جلسات مربوط به خودش را به دیگری سپرد. با وجود این، من به شرکت در کلاس های مسجد مقید بودم. به جز این، در مسجد گروه هایی برای کمک به خانواده های زندانیان سیاسی یا کارمندان شرکت نفت که در اعتصاب بودند و یا مجروحان تظاهرات تشکیل داده بودیم و من حسابی سرم گرم بود.

دو هفته ای بود که او را ندیده بودم. نمیدانستم کجاست. هر روز بعد از پایان کلاسی مسجد، نماز ظهر و عصر را که می خواندیم، گشتی دور و اطراف مسجد می زدم؛ شاید برگشته باشد، شاید اثری از او بیابم، ولی هیچ خبری از

#صفحۀ64

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت59داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش8

او نبود. دوستانش حتماً در جریان کارهایش بودند، ولی نمیخواستم از آنها چیزی بپرسیم.

آن روز وقتی به خانه رسیدم، مادرم در را باز کرد. چشمانش میخندید. انگار حرفی برای گفتن دارد؛ نمی توانست احساسش را مخفی کند. با تردید پرسیدم:

- چه خبر؟!!

همین یک کلمه کافی بود تا او شروع کند. به گفتن:

- صبح که تو نبودی مهمون داشتیم،

- مهمون؟! چه وقته مهمونه؟ کسی قرار نبود بیاد!

- نه قرار نبود... ولی خب اومد دیگه.

- حالاکی بود؟

-حدس بزن

- حوصله ندارم امامان ... بگو دیگه... کی بود؟

- مریم خانم ... مادر آقا مهدی!

خشکم زد. روی صندلی کنار اتاق نشسته و پرسیدم:

- مریم خانم ؟... چی کار داشت؟

- کار خیر!

و خندید.معلوم بود از ته دل میخندد.

گیج شده بودم. خودش نبود، ولی مادرش را فرستاده بود برای کار خیر؟ توی این موقعیت ؟ پس معلوم شد جای دوری نرفته. همین اطراف به کاری مشغول است. اما اصلاً فکر نمیکردم توی این وضعیت به فکر ازدواج و خواستگاری و این جور چیزها باشد. آن هم وسط ماه محرم. فکرم را بدون این که بخواهم بر زبان آوردم. مادرم گفت:

- آره... اول هم که اومد، گفت که دلش تنگ شده، اومده منو

#صفحۀ65

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت60داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش8

ببینه! بعد کم کم سرحرفو باز کرد که آقا مهدی از قبل ماه محرم بهش گفته بوده که یه دختری رو سراغ داره، ولی اون فکر نمی کرده قضیه جدی باشه و از این جور حرفا... منم گفتم: آقا مهدی که ماشالا سرش شلوغه، کی فرصت این جور برنامه ها رو پیدا می کنه ؟! ظاهراً مریم خانم خودش دل تو دلش نبود که آستین برای پسرش بالا بزنه. خلاصه منظورش این بود که یه قراری بزاره برای بعد محرم - صفرکه بیشتر با هم آشنا بشیم و ادامه داد:

- معلومه خونواده نجیبی هستن! اگه نه، می تونست خودش سر حرفو باهات باز کنه. مادرش هم عزت گذاشته به جای این که تلفن بزنه، پا شده خودش تا این جا اومده که اجازه خواستگاری بگیره. می گفت پدرش تو بازار، تو راسته فرش فروشا حجره داره. می گفت از هرکی می خواین تو بازار تحقیقات کنین . حاج مرتضی فرشچی رو همهامی شناسن.

مادرم در حال سبک سنگین کردن ایل و تبارش بود و نمیدانست چه آتشی برجان من افتاده است. گرچه مدام با فکر و خیالش سروکله می زدم، اما حالا قضیه جدی شده بود. حالا فهمیده بودم تمام حسی که داشته ام، در طرف مقابلم هم جریان داشته است. حالا راز و علت تأثیر آن نگاه ها را می فهمیدم. حالا تفاوت او را با اردشیر به وضوح درک می کردم. برایم مهم بود که علیرغم علاقه ای که به من داشته، هرگز به خودش اجازه نداده حرمت مرا بشکند. در حالی که اردشیر هیچ احترامی بریم قائل نمیشد. هنوز مثل همان گلی کوچولوی که پا برهنه توی کوچه میدوید، با من رفتار می کرد، متلک می پراند، هر چه میخواست می گفت و مرا حق مسلم خودش می دانست.

خیالم از بابت پدرم راحت بود؛ چون حرف اول و آخررا مادر می زد؛

#صفحۀ66

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت61داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش8

گرچه همیشه آن را پشت ابهت پدرم پنهان میکرد و طوری وانمود میکرد که حرف، حرف پدرم است. پدر نیز به مدیریت او ایمان داشت و با رضایت کامل حرفها و تصمیم هایش را میپذیرفت. در واقع احترامی که مادرم برای پدرم قایل بود و لیاقی که در مدیریت خانه نشان میداد، خیال پدر را از هر لحاظ راحت کرده بود…

***

صبح وقتی از خواب بیدار شدم، مردد بودم که به مسجد بروم یا نه! میترسیدم با او رو به رو شوم. دلهره ای عجیب برجانم افتاده بود. سعی می کردم براضطرابم غلبه کنم. قبل از این که او را ببینم بی پروایی خاصی در رفتارم بود و با هر کسی که میخواستم، چه زن و چه مرد، رو به رو می شدم و هرچه می خواستم راحت بر زبان میآوردم. اما انگار حجب و حیای او به من هم منتقل شده بود. احساس می کردم دیگران هم در برخورد با من حد خودشان را بیشتر حفظ میکنند؛ شاید چون من این حد را نگه میداشتم.

هر طوری بود، خودم را راضی کردم و راهی مسجد شدم. کلاسی برگزار شد. بدون هیچ اتفاق و حادثه غیرمنتظرهای خبری از او نبود. گویا اصلاً وجود خارجی نداشته است. یک هفتهٔ دیگر هم به همین منوال سپری شد.

#صفحۀ67

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت62داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

آن روز صبح وقتی طبق معمول از خانه بیرون آمدم، اردشیر جلوی در خانه شان ایستاده بود. از حالت نگاهش فهمیدم که متلکی بارم خواهد کرد. همین طور هم شد. با طعنه گفت:

- خیلی فعال شدی! هر شب هم که بالا پشت بوم ارکستر سمفونیک اجرا میکنین!

با افتخار جواب دادم:

- لااقل مثل بعضی ها فالش نمی خونیم هم صدا با گروه اجرا می کنیم.

خواستم بروم که از پشت سر، روسری ام را کشید دیگر این جسارتش برایم غیرقابل تحمل بود. با آرامش روسری ام را دوباره سرم کردم و به طرفش برگشتم، سیلی محاکی توی صورتش خواباندم و در حالی که چشمانش از حدقه بیرون زده بود گفتم:

-سالگرد کشف حجاب چند روز پیش بود. در ضمن یادت باشه اون ملعونی که چادر از سرزن ها می کشید، الان سینه قبرستونه. مواظب رفتارت باش!

از شدت ضربه ای که زده بودم، کف دست و انگشتانم داغ شده بود و

#صفحۀ69

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت63داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

گزگز می کرد. به روی خودم نیاوردم و با قدمهای استوار به راهم ادامه دادم. اصلاً انتظار چنین حرکت جسورانه ای را از من نداشت. خودم هم نداشتم. چه قدرشجاع شده بودم. با این که از برخوردم با اردشیر کاملاً احساس رضایت می کردم، اما تمام وجودم از عصبانیت میلرزید. فهمیدم که برای حفظ حدود خودم نمیتوانم به یک روسری کوچک اعتماد کنم. اگر چادر سرم بود شاید چنین اتفاق نمی افتاد، یا اگر چادرم را کشیده بود، لااقل روسری روی سرم میماند. پس باید به فکریک چادر باشم. یا یک مقنعه مثل مال مرضیه !

به خیابان رسیدم و سوار اتوبوس شدم. جلوی نفت فروشی جعفرآقا مردم برای تهیه نفت در صف ایستاده بودند. به تازگی به دستور آقای خمینی پالایشگاهها برای تولید نفت مصرفی مردم به کار افتاده بود، اما هنوز هم صف های طولانی جلوی نفت فروشیها تشکیل میشد. با این همه سختی، مردم همچنان به مبارزه ادامه می دادند.

زمستان هم هوای مردم را داشت. برخلاف سالهای گذشته که این موقع سال همه جا پراز برف بود، امسال درجه هوای سردترین نقطه ایران فقط دو درجه بود. مردم هم شعار میدادند:

«به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره».

به مسجد که رسیدم، هنوز اعصام از دست اردشیر و برخوردم با او متشنج بود. خادم پیر مسجد، حاج بابا، جلویم را گرفت و گفت:

- خانم ایزدی... گفتن قبل از این که برین سرکلاس، یه سری برین کتابخونه !

راهم را به سوی کتابخانه کج کردم. معمولاً کارهای فوق برنامه را در کتابخانه انجام می دادیم. مثل بررسی اسامی خانواده های نیازمند یا برنامه ریزی برای کلاسهای عقیدتی مسجد و کارهایی از این دست. وارد کتابخانه شدم

#صفحۀ70

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت64داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

و همان دم در خشکم زد. خودش بود. پشت میز مسئول کتابخانه نشسته بود و تسبیح میگرداند. غافلگیرم کرده بود. با آن اعصاب متشنج اصلاً آمادگی رو به رو شدن با او را نداشتم. با دیدن من از جا برخاست. سلام کرد و جواب شنید. پرسید:

- اتفاق افتاده ؟

یعنی ظاهرم این قدر آشفته بود که او هم فهمیده بود؟ گفتم:

- نه، چیز مهمی نیست!

- یعنی چیزی هست، ولی مهم نیست ؟

- بگذریم... شما با من کاری داشتین ؟

- من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم!

- بابتِ ؟

- بابت مزاجمی که برای شما و خانواده تون ایجاد شد. راستش من خیلی مختصر با مادرم راجع به اون قضیه صحبت کرده بودم. قرار نبود فعلاً مزا حمتون بشیم... .

حرفش را بریدم وگفتم:

- حالا پشیمون شدین ؟!!

از حرف خودم خجالت کشیدم. نفرقی را که از کار اردشیرهنوز در وجودم باقی مانده بود، بر سر او خالی کردم. پشیمان شدم، اما تیری بود که رها شده بود و باز نمیگشت و به گمانم بر قلبش نشست. سرش را پایین انداخت و با شرم گفت:

- نه... اصلاً... فقط فکر کردم... شاید الان موقعیت مناسبی نباشه. شاید اگه کمی صبر کنیم، آمادگی بیشتری داشته باشیم، با آرامش شروع به صحبت کردم:

- نگران نباشید. حالا هم فکر می کنیم هیچ اتفاق نیفتاده!

#صفحۀ71

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت65داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

بدون خداحافظی و با سرعت کتابخانه را ترک کردم. چه قدر تلخ شده بودم. از زبانم زهر می بارید. خودم هم زخم آن را حس میکردم، اما دست خودم نبود. از کتابخانه بیرون آمدم. حوصله کلاس را هم نداشتم، از مسجد هم بیرون زدم. توی اتوبوس روی صندلی آخر نشستم و زدم زیرگریه. از دست خودم، از دست زبانم که افسار گسیخته شده بود، از دست اردشیر... میدانستم ناخواسته او را رنجانده و ناراحتش کرده ام. در حالی که سزاوارش نبود. قصد او فقط این بود که مرا منتظر نگذارد. نمی خواست من بیهوده به انتظار تلفن او بنشینم. همه اینها را می دانسته، اما... .

به خانه که رسیدم برای این که از دست سؤال و جواب های مادرم در امان باشم از توی پله ها داد زدم:

- مامان! من خسته ام. می خوام یه کم بخوابم. ناهار هم نمیخورم.

صورتم را توی بالش فرو کردم و دوباره یک دل سیرگریه کردم. آن قدر که خوابم برد. وقتی بیدار شدم، تصمیم خودم را گرفتم. این که دیگر به مسجد آنها نروم. فقط مسجد انها نبود که کلاسهای عقیدتی داشت. حالا در همهٔ مساجد چنین کلاس هایی تشکیل میشد.

مادرم انگار از چیزی بو برده باشد، با نگاه های چپ چپ رفتار مرا می پایید. شاید هم مادرها با هم در ارتباط بودند. هر چه بود، مادرم کسی نبود که رفتار مشکوک مرا بدون پرسش بگذارد. اما حالا هیچ حرف نمیزد.

***

دو - سه روز می شد که خودم را در خانه قرنطینه کرده بودم. طرفهای عصر زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم مرا صدا زد و گفت که خانمی با من کار دارد. مرضیه بود. سلام و احوال پرسی کردیم. او را به داخل دعوت کردم. کمی تردید کرد ولی داخل شد. او را به اتاقم بردم. نشست و بلافاصله شروعکرد به صحبت، آن هم با دور تند:

#صفحۀ72

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت66داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

- شنیدی که روز عاشورا چه اتفاق افتاده؟

- خب خیلی اتفاق ها... کدومشو می گی؟

- نه بابا، پس نشنیدی ....

دست مرا گرفت و کنار خودش لب تخت نشاند. صدایش را آهسته کرد. عادت کرده بودیم اخبار را در گوشی رد و بدل کنیم.

- ... می گن توی ناهارخوری افسرای ارشد پادگان لویزان، دو - سه تا سرباز بقیه رو به رگبار بستن . نزدیک هفتاد - هشتاد تا افسررو کشتن. میگن این افسرا می خواستن ظهر عاشورا مردم رو قتل عام کنن .

مادرم که چند لحظه قبل وارد اتاق شده بود، بشقاب میوه را جلوی ما گذاشت و گفت:

- قربون خدا برم... همشون رو به سزای عملشون رسوند.

من پرسیدم:

- تو از کجا شنیدی؟ نکنه شایعه است

- نه بابا، موئقه! پیش خودت باشه. یکی از سربازای پادگان از آشنا هامونه. بعد از این جریان فرارکرده، اون تعریف کرد. تازه تو بهشت زهرا هم همه دهان به دهان می گفتن.

این روزها که رادیو و تلویزیون اخبار قابل اعتمادی برای مردم نداشت، بهترین محل برای دریافت خبر بهشت زهرا بود. مردم بیشتر می رفتند آن جا تا اخبار را دریافت کنند. آن جا اخباری می شنیدی که اول فکر می کردی بزرگ نمایی و شایعه است. اما بعد از چند روز آثار و اعلام همان خبر بروز پیدا می کرد. بعد از این که چند خبر دست اول به من رساند، گفت:

- چرا چند روزه نمیای مسجد؟ حاج بابا منو فرستاده دنبالت. فردا

#صفحۀ73

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت67داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

ساعت ته صیح حتماً تومسجد باش

با تردید پرسیدم:

- حاج بابا؟... آدرس منو از کجا؟…

حرفم را برید، کاغذ مچاله شده ای را که هنوز توی دستش بود نشان داد.

- آره دیگه ... اینها

و کاغذ را توی بشقاب انداخت. هرچه اصرار کردم بیشتر باند، نماند. بدرقه اش کردم و فوری به اتاقم برگشتم، کاغذ چاله شده را باز کردم. خط خودش بود. همان خطی که حاشیه کتاب ها را نوشته بود. فقط او بود که آدرس مرا داشت. آیا این هم بهانه ای بود که مرا دوباره به مسجد بکشاند؟ حسی به من میگفت این هم یک جور منت کشی مغرورانه است. مردد شدم که بروم یا نه؟شاید او هم آنجا باشد. در هر صورت نباید میدان را خالی می کردم.

فردا صبح بعد از خوردن صبحانه عازم مسجد شدم. در طول مسیر تانک ها و زره پوش های ارتش در خیابانها ایستاده بودند و مردم هنگام عبور از کنار آن ها شعار میدادند:

«ارتش تومال مایی، نه مال آمریکایی»

خدا خدا می کردم که با او رو به رو نشوم. وارد مسجد شدم. اطراف را پاییدم. خبری از او نبود. توی کتابخانه، روی میزی که دفعه قبل پشت آن نشسته بود، روزنامه ای نیمه خوانده رها شده بود. تیتر روزنامه جلب توجه می کرد:

(پنج هواپیما برای سفر شاه آماده است.»

تاریخ روزنامه را نگاه کردم. 26 دی ماه. روزنامه همین امروز بود. همان موقع حاج بابا وارد شد وگفت:

#صفحۀ74

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت68داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

- چرا الان میرم.

زیر چلچراغ شبستان حلقه ای تشکیل شده بود. من هم جایی پیدا کردم و نشستم. موضوع جلسه برپایی تظاهرات و مراسم عزاداری روز اربعین بود. رئیس جلسه که یکی از دوستان صمیمی مهدی بود، از همه حاضرین خواست بگویند که در چه زمینه ای می توانند کمک کنند؛ چون احتمال حمله به تظاهرکنندگان میرفت. قرار شد برای مداوای مجروحان و کمک رسانی به مردم صدمه دیده از ازدحام و یا تیراندازی احتمالی، پایگاه های مردمی درست شود. من هم آمادگی خودم را برای کمک در پایگاه کمکهای اولیه اعلام کردم .

بعد از پایان جلسه حرفهای متفرقه و اخبار جدید هم رد و بدل شد. همان دوست مهدی می گفت که احتمالا شاه به همین زودی از کشور خارج خواهد شد و حتی هواپیماهایش هم آماده پرواز است.

نماز را در مسجد خواندم. بعد از نماز هم مشغول برنامه ریزی برای روز اربعین شدم. ساعت از دو گذشته بود که یکی از بچه ها سراسیمه وارد کتابخانه شد. رادیویی را که دستش بود روی میز گذاشت و گفت:

- میگن شاه فرار کرده. دیگر چیزی از صدای رادیو نشنیدم. همگی با هم به خیابان هجوم بردیم. انگار همهٔ مردم توی خیابان ها بودند. ماشین ها با چراغهای روشن و بوق ممتد حرکت میکردند. بعضی ها دستکش هایشان را روی برف پاکنهای ایستاده ماشین گذاشته بودند و برف پاک کن که حرکت می کرد، حالت رقصی به دستکش ها می داد. بچهها روی کاپوت ماشین ها شعار میدادند:

«به همت خمینی شاه فراری شده».

شیرینی فروشی ها نقل و شیرینی پخش می کردند؛ غوغایی شده بود. مردی روی روزنامه اطلاعات که با خط درشت نوشته بود شاه رفت، کلمهٔ

#صفحۀ75

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت69داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

«در» را اضافه کرده بود؛ یعنی شاه در رفت. با دیدن این جمله حسی کردم که کار تمام شد. عده ای مجسمه های میادین را پایین می کشیدند، بعضی ها جای عکس شاه، روی اسکناس را سوراخ کرده بودند و آن را در دست گرفته بودند. صحنه هایی را به چشم دیدم که هرگز باورم نمیشد. بالاخره اتفاقی که هیچ کس وقوع آن را باور نمیکرد رخ داد.

تا به خانه برسم دل توی دم نبود. نزدیکی های غروب بود که به سر کوچه مان رسیدم. همهٔ اهل محل هنوز هم توی خیابان بودند. هیچ کسی دلش نمیآمد به خانه برود. هرکس هرچه داشت، از شیرینی و نقل و آب نبات، بین همسایه ها قسمت می کرد. مردم در پوست خودشان نمیگنجیدند، اما در این میان صحنه ای که بیش از همه مرا حیران کرد، دیدن اردشیر بود در میان جمعیت؛ در حالی که وانمود میکرد بسیار خوشحال است و حتی وسط کوچه رقص و پایکویی به راه انداخته بود. مرا که دید کمی جا خورد. نگاه هایمان چند ثانیه ای درهم گره خورد. چیزی در دلش نبود که بتواند از من پنهان کند. می دانستم که این نمایش شادمانی اش فقط همرنگ جماعت شدن است، وگرنه برای او تفاوقی نمی کرد چه کسی بیاید، چه کسی برود یا مملکت دست چه کسی باشد. حتی چپی شدنش هم برای این بود که ساز مخالفی با من بزند یا شاید نقطه ی مقابل مهدی باشد .با حضور مهدی حس کرده بود موقعیتش پیش من به خطر افتاده و حالا میخواست خودی نشان دهد.شاید فکر می کرد اگر جزء حزب یا دسته ای باشد، بیشتر مورد توجه قرار خواهد گرفت. شاید هم احساسی قدرت بیشتری می کرد.

پوزخندی زدم و به طرف خانه راه افتادم. دنبال آمد و صدایم کرد؛ مثلا با نرمی و ملایی که هرگز نداشت. برگشتم قیافه ای معصوم و شاد به خود گرفته بود. پرسید:

- خوشحال نیستی؟

#صفحۀ76

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت70داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

- تو از چی خوشحالی ؟

- از این که شاه رفت، بالاخره انقلاب پیروز شد!

ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:

-انقلاب پیروز شد؟... انقلاب وقتی پیروز میشه که آقای خمینی برگرده ایران!

- اخم هایش را در هم کرد و گفت:

- چه فرق می کنه ؟ ما می خواستیم شاه رو از مملکت بیرون کنیم که کردیم. حالا آقای خمینی هم اگه خواست، برگرده ایران!

- شما می خواستین شاه رو بیرون کنین ؟!

با قیافه ای حق به جانب گفت:

- آره دیگه!!

- حتماً با همون شعارهایی که بالای پشت بوم می دادی ؟ خلق و... از این حرفها دیگه؟!!

دیگر حرفی نزد. کمی مکث کردم. دوباره راه افتادم. چند قدم دیگر دنبالم آمد وگفت:

- گلی... چرا این جوری شدی؟ چرا این قدر تلخ شادی؟ مگه من چی کارت کردم ؟

لحظه ای دل برایش سوخت. برگشتم اما چشمانش همان بود که می شناختم، از نقطه ضعف من با خبر بود و قصد داشت از در احساسات وارد شود. اشک تمساح میرفت. گفتم:

- توراهتو جدا کردی. همین! راه ما یکی نبود. از یه جای جدا شد.

- نه اینابهونه است. تو چشمت به چهارتا دونه ریش بعضی ها افتاده، خیال کردی خیلی مَردن !!

#صفحۀ77

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت71داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

خیلی وقیحانه حرف می زد. تمام وجودم لبریز از خشم شد. صدایم دورگه شده بود. شمرده، ولی محکم گفتم:

- انگار سیلی چند روز پیش خیلی بهت مزه کرده؟!

ناخودآگاه دستش را روی گونه اش گذاشت. دیگر جای ماندن نبود. با سرعت دور شدم و خودم را به خانه مان - که درش باز بود - رساندم. در را پشت سر بستم و برآن تکیه کردم. مادرم که سراپای وجودش می خندید، از اتاق بیرون آمد. قیافهٔ مرا که دید وا رفت و گفت:

- چیه مادر؟ چیزیت شده؟

لحظه ای فراموش کرده بودم که چه اتفاق مهمی افتاده و مادرم چرا این قدر خوشحال است. گفتم:

- این اردشیر لعنتی هرروز یه جوری منو میچزونه، اعصابمو خورد کرده…

- محلش نزار مادر، باهاش دهان به دهان نشو... .

مرا بغل کرد و بوسید. به اتاق رفت و از یخچال توی اتاق، یک لیوان شربت بیدمشک - که همیشه آماده داشت - برایم آورد وگفت:

- بیا دهنتو شیرین کن... تو این روز به این مبارکی خوب نیست کج خلق باشی.

شیرینی شربت بیدمشک به جام نشست و دوباره همان نشاط قبلی را به دست آوردم. به اتاقم رفتم. پاهایم خسته بود. تمام راه را از مسجد تا خانه پیاده آمده بودم و در میان جمعیت و هیجان مردم غوطه خورده بودم. حالا مثل شناگری که دریای مواجی را طی کرده، کوفتگی شدیدی در تمام بدنم حسی می کردم. خود را روی تخت انداختم و عنان فکرم را رها کردم تا

#صفحۀ78

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت72داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش9

آزادانه به هر کجا می خواهد برود. او هم یک راست به سراغ مهدی رفت. یعنی الان کجاست؟ چه می کند؟ آیا در مسجد بوده و خودش را از من پنهان کرده است؟ نکند از دست من فراری است؟ نکند به خاطر حضور من امروز به مسجد نیامده بود؟ نکند آن روز با آن حرفهای تندم دلش را شکستم؟ گرچه آدمی نبود که به این راحتی جا بزند. مبارز بود. حتی شنیده بودم چند ماهی زندانی بوده. آدمی به مقاومت او نمی تواند از حرف دختری مثل من برنجد. مرا که مثل تشنه ای بودم، تا سرچشمه محبتش برده بود و ذره ای از آن آب گوارا را به من چشانده بود و حالا شده بود چشمه حیات و خودش را از من پنهان می کرد. چه عطشی داشتم!

صبح که از خواب بیدار شدم، نمیدانستم چه کنم، تردید داشتم که به مسجد بروم، احساس دلتنگی شدیدی برای محیط دانشگاه داشتم، تصمیم گرفتم سری به دانشگاه بزنم. به نسرین تلفن کردم. او هم قبول کرد که بیاید. رو به روی در اصلی هم دیگر را دیدم و با حسرت وارد دانشگاه شدم. تعداد معدودی از بچه ها در محوطه رفت و آمد می کردند، نوشته ای روی یکی از درختها توجهم را جلب کرد....

#صفحۀ79

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت73داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش10

«اسامی روحانیوفی که از دولت بختیار حمایت کرده اند». باورم نمی شد. بختیار گفته بود که روحانیون هم از او حمایت میکنند، ولی کسی باور نمی کرد و حالا این لیست تأییدی برگفتار او بود. نسرین کنار من ایستاده بود و هردو مشغول خواندن بودیم. ناگهان با صدای بلند خندید. ظاهرا او زودتر از من به اسامی رسیده بود، زیرا اسامی عبارت بودند از:

- گلوریا، روحانی خواننده دربار

- انوشیروان، روحانی نوازنده دربار

زودتر

- تقی ، روحانی جغد شوم دربار...

و به همین ترتیب اسامی چند روحانی دیگر

بعد از این که با نسرین حسابی خندیدیم، گشتی توی دانشکده های مختلف زد:م و به خانه برگشتیم

مردم سرمست از جشن فرار شاه، برای شورای سلطنت و دولت بختیار تره هم خرد نمیکردند. دولت هم سعی میکرد با انبارکردن اجناس، دست به ایجاد قحطی مصنوعی بزند و از مردم زهرچشم بگیرد، اما آنها همت کرده و تعاونی های اسلامی درست کرده بودند. ارزاق عمومی حتی ارزان تر از مغازه ها به دست مردم میرسید.

 

* منظور اشخاص ضدانقلاییست که نام خانوادگی آنها روحانی بوده.

#صفحۀ81

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت74داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش10

تا اربعین دو-سه روز بیشتر نمانده بود. شایعه شده بود که ارتش خیال دارد با فانتومهایش به عزاداران حمله کند. ولی امام اعلامیه داده بودند که:

اربعین امسال استثنایی و نمونه است و وظیفه شرعی و ملی مردم است که در این مراسم شرکت کنند. شب اربعین، برای ایجاد وحشت در مردم شایعه هجوم چماق داران به منازل، همه را بیدار نگه داشت، اما به همت جوان ها و نوجوان های انتظاماتی که در خیابانها پاس میدادند، این توطئه هم خنثی شد.

صبح اربعین همه با آگاهی از این که به قتلگاه پا میگذارند، آماده عزاداری شدند. ما هم طبق برنامه در یکی از چهارراه های مسیر چادری برپا کرده، وسایل کمک رسانی به مردم را آماده کردیم.

حتی پرشورتر از تاسوعا و عاشورا، سیل مردم بود که در خیابان آیزنهاور جریان داشت. حضور بالگردها خشم مردم را چند برابر می کرد.

عده ای نابینا نیز در میان تظاهرکنندگان به چشم می خوردند. سرو وضع عدهای دیگر نشان میداد که از خانواده های ثروتمند هستند و حتی زنانی که حجاب نداشتند. همگی زیر یک پرچم فریاد «الله اکبر خمینی رهبر» سر داده بودند. یهودیان و ارمنیان هم همراه جمعیت شده بودند. مردم با دیدن آنها فریاد میزدند:

«مسیحی، یهودی، مسلمان، پیوندتان مبارک»

راهپیمایی تا ظهر جریان داشت. بعد قطعنامه خوانده شد و جمعیت شروع به بازگشت نمود. فشار جمعیت به حدی بود که مردم در حالت بلاتکلیفی ایستاده بودند. عده ای نه راه پیش داشتند و نه راه پس. جوان های انتظاما تی دست به دست، حلقه ای زنجیر مانند درست کرده بودند و از زنان و کودکان در میان حلقه محافظت می کردند. چند نفر را که از فشار ازدحام دچار تنگی

#صفحۀ82

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت75داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش10

نفس شده بودند، به چادر ما آوردند و با کمک یکدیگر آنها را مداوا کردیم.

در همین گیرودار بود که میان جمعیت او را دیدم. یکی از حلقه های زنجیری بود که درست شده بود تا از زنان و کودکان محافظت کند. کمی از من دور بود، اما به طرفش رفتم، ازدحام مردم مانعم می شد. گاهی می دیدمش و دوباره گمش می کردم. در حال خودم نبودم. نمیدانستم چه اصراری برای دنبال کردنش داشتم، ناگهان موجی به جمعیت افتاد و من تعادل را از دست دادم. پایم پیچید و دیگر نتوانستم روی آن بایستم، درد شدیدی در مچ پایم مرا بی تاب کرد. احساس کردم شکسته است. افتادم. جمعیت هر لحظه مرا در خود می بلعید. نزدیک بود خفه شوم که دستی قدرتمند از پشت سر، لباسم را چنگ زد و مرا از زیردست و پای مردم بیرون کشید. چند نفر کمک کردند تا به چادر امداد رسیدم. یکی از بچه ها با دیدن من خندید و گفت:

- بالاخره خیاط هم توی کوزه افتاد!

اشکی در چشمانم حلقه زده بود و از درد مچ پا به خود میپیچیدم. مرا گوشه ای نشاندند و با وسایل ابتدایی که در چادر بود، پایم را اتل بستند. بعد از چند ساعت که جمعیت کم کم پراکنده شد، آمبولانسی آمد و مرا به بیمارستان رساند. تا اواخر شب درگیر بیمارستان و دکتر بودم. معلوم شد شکستگی در کار نیست و فقط یک پیچ خوردگی معمولی است. ولی نیاز به یکی-دو هفته استراحت داشتم.

از بیمارستان به مادرم تلفن زدم و اطلاع دادم که دیرتر می آیم، اما از ماجرای پایم چیزی نگفتم. وقتی مرا دید که دو تا از بچه ها همراهی ام می کردند، حسابی شوکه شد. دیگر توی خانه حبس شده بودم. مریم خانم مدام با مادرم تماس تلفنی داشت و هرروز برای احوالپرسی زنگ میزد. فقط از طریق روزنامه و خبرهایی که مادرم برایم می آورد و بعضی از خبرهای غیر

#صفحۀ83

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت76داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش10

قابل اعتماد رادیو و تلویزیون، از بیرون مطلع می شدم. فرودگاه ها بسته شده بود و تانک ها فرودگاه را محاصره کرده بودند. با این حال مردم هر روز به خیابان ها می آمدند و فریاد میزدند:

وای به حالت بختیار اگر خمینی دیر بیاد

خمینی، خمینی، قلب ما، باند فرودگاه توست

**

بالاخره روزنامه ها با تیتر درشت نوشتند: نه صبح فردا دیدار با امام در تهران

مردم خیابانها را آب و جارو می کردند و طول مسیر را گل افشان. اینها خبرهایی بود که پدرم، برادرم و دیگران برایم میآوردند و من مثل یک کبوتر شکسته بال، در حسرت دیدن این لحظات تاریخی می سوختم. رادیو را لحظه ای از خودم دور نمیکردم. گرچه اخبار دقیق نمی داد، ولی از بی خبری بہتر بود .

صبح فردا رادیو طبق معمول روشن بود و موسیقی پخش میشد. همه رفته بودند و فقط من در خانه مانده بودم. ساعت 9:27 دقیقه، ناگهان موسیقی قطع شد و گوینده اعلام کرد:

هواپیمای امام برخاک ایران نشست. امام خمینی از هواپیما پیاده و سوار یک مرسدس بنز شد.

من که سراپا گوش بودم، با شنیدن دوباره موسیق، گویی میان زمین و آسمان رها شدم. تلویزیون را روشن کردم و چهارچشمی منتظر شدم، اما خبری نبود. بالاخره پس از انتظاری طولانی، لحظاتی تصویر امام خمینی بر صفحهٔ تلویزیون نقش بست که از پلکان هواپیما در حال پایین آمدن بود. سراپا شوق تماشا بودم که ناگهان تصویر قطع شد و عکس شاه روی صفحه آمد. افسوس میخوردم که چرا من توی سیل جمعیت در میدان شهیاد نیستم!

#صفحۀ84

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت77داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش10

آن شب وقتی رضا برگشت وگفت که ماشین حامل امام را دیده، دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.

درد پایم کمتر شده بود، اما مادرم به هیچ وجه اجازه نمیداد از خانه خارج شوم. می گفت:

- دندون سر جیگر بزار دختر.. پس فردا ناقص بشی، لنگ بزنی خوبه ؟ چرا حرف گوش نمی دی؟!

مریم خانم چند بار به دیدم آمده بود، ولی هیچ حرفی از مهدی به میان نمی آورد. او بیشتر دوست مادرم مینمود تا خواستگار من! یک هفته از ورود امام می گذشت و مریم خانم موفق شده بود به دیدن امام در مدرسه علوی برود. وقتی آرزو کردم که ای کاش مرا هم با خودش برذه بود، گفت:

- اصلاً فکرشو هم نکن، با این پای ضرب دیده؟! آدمهای سال هم زیر دست و پا له می شان نمی دونی چه خبره! هرروز چند نفر رو سردست از لای جمعیت می کشن بیرون، اصلاً جای تونسبت .

مادرم حتی اجازه نداد توی راهپیمایی حمایت از بازرگان شرکت کنم. اعلامیه ای که چند روز پیش توی خانه انداخته بودند، مرا کنجکاو کرده بود. می خواستم هرجور شده اطلاعات بیشتری راجع به آن به دست بیاورم. اعلامیه از طرف چریکهای فدایی خلق بود، برای بزرگداشت واقعهٔ سیاهکل، درد پایم را تحمل کرده و سعی می کردم در خانه، صاف راه بروم تا به مادرم ثابت کنم که پایم خوب شده، ولی او اصلاً به حرفهای من اهمیتی نمی داد. مرا توی خانه گذاشت و خودش با مریم خانم و بقیه اهل خانه رفتند.

وقتی برگشتند، چنان با آب و تاب از راهپیمایی و قطعنامه و حمایت مردم برایم تعریف کردند که دوباره اشکم جاری شد. حسابی شاکی بودم. آخر الان چه وقت خانه نشینی بود؟ حالا که باید در چشیدن لذت پیروزی

#صفحۀ85

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت78داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش10

سهیم باشم. این چه بلایی بود که سرم آمد؟همه تقصیر خودم بود و ندانم کاری ام.اگر آن روز روی دلم پا می گذاشتم، این اتفاق نمی افتاد؛ داشتم مجازات میشدم

برای این که به مادرم ثابت کنم که حال خوب است، خریدهای خانه را انجام میدادم. توی صف نان می شد خبرهایی به دست آورد:

بیستم بهمن در پادگان نیروی هوایی، فیلم ورود امام برای همافران پخش شده و آنها با شنیدن نام امام خمینی از تلویزیون صلوات فرستاده بودند. گاردیها که از رژه روز قبل همافران جلوی امام دلشان پر بود، با مسلسل همه را به رگبار بسته بودند. حتی می گفتند با تانک وارد سالن نمایش پادگان نیروی هوایی شده بودند. مردم هم به کمک همافران رفته، همراه دانشجویان نیروی هوایی برای مقابله با گارد به اسلحه خانه هجوم برده بودند. جنگی تمام عیار به راه افتاده بود. جوانها خیابان را سنگربندی کرده بودند و در برابر گارد مسلح مقاومت میکردند. چه قدر دلم می خواست میتوانستم در این صحنه ها حضور داشته باشم.

آخرهای شب بود که صدای تیراندازی به گوش رسید. چادرم را بر سرم انداختم، مادرم با تحکم پرسید:

- کجا؟... این وقت شب ؟

- هیچی، میرم سر کوچه ببینم چه خبره... تیراندازی از کجاست؟

چیزی نگفت. خودش هم همپای من شد و رفتیم، اصغرآقا همسایه سر کوچه می گفت که صدا از پادگان عشرت آباد بوده. پادگان تا خانه ما فاصله ای نداشت. میگفت بیشتر کلانتری ها به دست مردم افتاده و حالا نوبت پادگانهاست. آن شب تا صبح همه بیدار بودیم. حتی پدرم هم به ما پیوست. زنها یک طرف کوچه جمع بودند و مردها طرف دیگر...

#صفحۀ86

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت79داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش11

بعد از نماز صبح از خستگی روی سجاده به خواب رفتم خواب او را می دیدم که توی یکی از سنگرهای خیابان پشت مسجد، مشغول تیراندازی است. خودم را هم می دیدم که به مجروحان رسیدگی می کنم نمی دانم چه قدر خوابیدم، ولی ناگهان با صدای مادرم از خواب پریدم که فریاد میزد:

- گلی... گلی ... بدو بیا!!

سراسیمه بیرون دویدم. مادرم صدای رادیو را تا آخر بلند کرده بود و گوینده با صدای بلند اما لرزان می گفت:

توجه فرمایید، توجه فرمایید: این صدای راستین ملت ایران، صدای انقلاب است.

از شدت خوشحالی از پلهٔ ششم، هفتم پایین پریدم و جیغم به هوا رفت. مچ پایم به شدت درد گرفت، ولی مادرم متوجه نشد و اشکم را به حساب شوق گذاشت. گرچه خودم هم نفهمیدم که از شوق میگریستم یا از درد.

بعد از تسخیر رادیو- تلویزیون، بقیه پادگانها و دژهای شاهنشاهی هم سقوط کرد. همه چیز به دست مردم افتاد و شورای سلطنت از هم پاشید. عده ای از فرماندهان نظامی دستگیر شدند، عده ای فرار کردند و عده ای دیگر به دست مردم کشته شدند. جوان ها سلاح به دست در کوچه و خیابان

#صفحۀ87

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت80داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش11

پاسداری می کردند.

در بهشت زهرا، زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان به کندن زمین مشغول بودند تا دسته گل های خود را در زمین جای دهند. وحدت و یکپارچگی را میشد در این مردم به حقیقت دید.

دیگر نمیتوانستم در خانه بمانم. عزمم را جزم کردم و راهی خیابان شدم. مادرم هم دیگر مقاومتی نکرد و فقط سفارش کرد که مراقب خودم باشم و زود برگردم. پیاده به سمت مسجد رفتم. در راه نفس های عمیق می کشیدم. حس می کردم هوای آزادی حتی در نفس هایم نیز جاری می شود. به مسجد که رسیدم، حاج بابا روی صندلی همیشگی اش کنار در ورودی نشسته بود. ازجا بلند شد و گفت:

سلام دخترم، کم پیدایی! چه خبر؟

برایش توضیح مختصری درباره پایم دادم و سراغ بچه ها را گرفته، گفت چند نفری در کتابخانه هستند و بقیه هم احتمالاً تا ظهر می رساند. میخواستم سراغ او را بگیرم، اما دلم رضایت نداد. به کتابخانه رفتم، مرضیه تا مرا دید، توی بغلم پرید. از خوشحالی مثل بچه ها ورجه وورجه می کرد. مجبور بودم علت غیبتم را برای همه توضیح دهم و آنها هم ماجرای مسجد، سنگربندیها، کوکتل مولوتف ساختن ها و جنگهای خیابانی را برایم تعریف میکردند. با چشمهایم اطراف را گشتم نبود که نبود. از کتابخانه بیرون آمدم و به حیاط مسجد پا گذاشتم. آن قدر این طرف و آن طرف چرخیدم تا سرانجام مهدی را دیدم. سلام کردم. جوابم را داد و گذشت؛ مرا نشناخته بود.

مکثی کرد و برگشت. نگاهی به من انداخت و گفت:

- اِ... خانم ایزدی شمایین؟... ببخشید نشناختمتون.

حدسم درست بود. تا به حال مرا با چادر ندیده بود. به همین خاطر

#صفحۀ88

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت81داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش11

ناشناخت و حالا که شناخت، حتماً دوباره خواهد رفت. حتماً تلافی آن روز را سرم  درخواهد آورد. حتماً... اما نه تنها ایستاد، احوال پرسی هم کرد. گفت از مادرش شنیده که کسالت داشته ام. تبریک هم گفت و آرزو کرد که دیگر اتفاق بدی برایم نیفتد.

در مدتی که او حرف میزد، فکرم مشغول بود که آیا باید از او عذرخواهی کنم یا نه؟ بی اختیار همین طور که مغزم مشغول بود، زبانم شروع به صحبت کرد:

- من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم.

- بابتِ ؟

- بابت اون روز که عصبانی بودم و خیلی تند صحبت کردم.

- یادم نمیاد! کی ؟

مطمئناً یادش بود. گفتم:

- به هرجهت من اون روز از چیز دیگه ای عصبی بودم، معذرت می خوام که سر شما خالی کردم.

- گفتم که... اصلاً یادم نمی یاد...

و با خنده افزود:

- این قدر اتفاق های خوشایند توی این مدت افتاده که آدم خاطره های بد رو زود فراموش میکنه. با اجازه.

خداحافظی کرد و رفت.

گفته بود خاطره های بد؛ پس یادش بود. خودش را به فراموشی می زد؛ اما بزرگوارانه مرا بخشیده بود.

خوب که فکرکردم، دیدم این اولین باری بود که این قدر خودمانی با من حرف می زد. ته دلم یک نفر می گفت: انگار از دیدنت خیلی خوشحال شد! گر چه هنوز هم نگاهش را دوخته بود به زمین.

#صفحۀ89

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت82داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش11

بوی عید و بهار می آمد، اما بیشتر کوچه ها و خیابانها سوگوار عزیزانشان بودند. این جا و آنجا روی دیوارها نوشته شده بود:

در بهار آزادی جای شهدا خالی

来来米

دو هفته به عید مانده بود. یک روز بعد ازکلاس، مرضیه مرا گوشه ای کشید و در حالی که چشم هایش می خندید، پاکتی را جلویم گرفت و گفت:

- این مال توئه !

با تعجب پاکت را بازکردم. یک کارت ساده عروسی داخل آن بود. لای کارت را باز کردم. کارت عروسی خودش بود. با خنده گفتم:

- ای ناقلا... یواشکی؟

- نه دیگه، علنی تر از این که نمی شه!

کارت را خواندم، دعوت به شربت و شیرینی! وقتی رسیدم به آدرس محل جشن، از تعجب دهانم باز ماند. آدرس مسجد بود. تقریباً با فریاد گفت:

- توی مسجد؟!!

- آره دیگه، اشکالی اداره؟ ما باید سنتهای بی خود قدیمیو بشکنیم. الان فرصت خوبیه!

پیش خودم فکرکردم هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد اما به او چیزی نگفتم . داماد را می شناخته او هم یکی از بچه های مسجد بود و از رفقای مهدی. در هر صورت این جورش را نشنیده بودم. نکند مهدی هم بخواهد به همین روش مراسم عروسی اش را برگزار کند؟ اگرچه خود او بیشتر از اینها برای من ارزش داشت، اما جشن عروسی هم مسئله ای بود که نمی شد به راحتی از کنار آن گذاشت. از مرضیه پرسیدم:

- خود دت خواستی؟... توی مسجد۔ رو می گم…

- با هم توافق کردیم . یعنی در اصل پیشنهاد اون بود. من هم قبول

#صفحۀ90

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت83داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش11

کردم.

– خونوادت چی؟

- مخالف بودن، ولی ما راضی شون کردیم .

- یعنی اصلا دلت نمی خواد لباس عروسی بپوشی، آرایشگاه بری، عکس یادگاری بگیری؟ از این جور چیزا دیگه ...

- خب... ببین ما انقلاب کردیم. این چیزا رو باید بریزیم دور. باید سنت شکنی کنیم... الان تو این موقعیت با دادن این همه شهید، با وجود این همه مادر و پدر و خانوادههای عزادار گرفتن جشن عروسی یه کمی…

حرفهایش هر چند مرا قانع نمی کرد، اما ترجیح دادم با او بحث نکنم. بالاخره مرضیه عروسی اش را گرفت. بسیار ساده، درعین سادگی بسیار زیبا شده بود. لباس شکری رنگ و چادر حریر سفیدش او را مثل فرشته ها کرده بود. همه چیز در هاله ای از تقدس قرار داشت. مهریه اش یک شاخه نبات، یک شاخه گل سرخ و یک سکه طلا به نیت یگانگی خدا بود. از ته دل برایش آرزوی خوشبختی کردم.

 

مادرم خانه تکانی اش را شروع کرده بود و هر روز از صبح که برمی خاست، یک گوشه خانه را به هم می ریخت و تا شب هم خودش و هم مرا خسته و هلاک می کرد و به رختخواب می فرستاد. نظافت خانه بیش از یک هفته طول کشید .مادرم اصرار میکرد که به مسجد  و کلاسهایم برسم، اما دلم نمیآمد او را دست تنها رها کنم. البته حدس میزدم که بقیه بچه ها هم  وضعیتی مثل من داشته باشند .

سال جدید از راه رسید و با همهٔ کمبودها و سختی ها، مردم همه شور و حال دیگری داشتند. آزادی هدایهٔ گران بهایی بود که همهٔ مردم ایران امسال

#صفحۀ91

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت84داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش11

عیدی گرفته بودند. دید و بازدیدهای عید از مزار شهدا شروع شد. حتی اگرخانواده ای خودش هم شهید نداشت، بر سرمزار شهدا حاضر میشد و گل و فاتحه ای نثار میکرد.

مادرم با مریم خانم قرارهایشان را گذاشته بودند و همگی در بهشت زهرا به هم ملحق شدیم. برای اولین بار دیدم که مهدی دو برادر دارد؛ یکی بزرگ تر به نام محمد و یکی کوچکتر به نام محسن. محسن را بارها در مسجد دیده بودم، اما چون آن ها هیچ شباهتی به هم نداشتند، حتی حدس هم نزده بودم که برادرش باشد. یادم آمد برادرش بود که کتابها را در جعبه شیرینی برایم آورد. برادر بزرگترش با دختری به نام سوسن ازدواج کرده بود و یک پسر کوچک و تپل مپل به نام روح الله داشت. آن روز پدرها باهم، خانم ها باهم ، و خواهر و برادرم نیز با روح الله کوچولو سرگرم بودند.

دید و بازدید معمول عید انجام میشد. هفته دوم عید قرار شد به خانهٔ حاج مرتضی برویم. در قلب من غوغایی برپا بود که هیچ کدام از آن خبری نداشتند.

خانه شان نزدیکی های مسجد امام حسین (ع) بود. خانه باغی قدیمی و با صفا که بسیار با سلیقه درخت کاری وگل کاری شده بود. حتی زیباتراز باغ سرهنگ. گرچه خانه نسبتاً بزرگ بود، اما اثاث داخلی آن بسیار ساده بود و در عین سادگی، از تمیزی برق می زد. خانه دو طبقه بود و در طبقه بالا برادر بزرگ تر مهدی ساکن بود.

… از ما استقبال گرمی کردند. همه اهل خانه حضور داشتند به جز او .چشمهایم از بس به دنبال او دو دو زد، خسته شد. هیچ کسی هم سراغی از او نمی گرفت. دست آخر مریم خانم از قول او بابت نبودنش عذرخواهی کرد و توضیح داد که برای آماده کردن مقدمات انتخابات به مسجد رفته، ولی گفته که اگر توانست خودش را می رساند. چای و شیرینی خوردیم و آماده

#صفحۀ92

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت85داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش11

رفتن شدیم. از مریم خانم اصرار برای ماندن شام و از مادرم ابرام برای رفتن؛ در نهایت مادرم مریم خانم را راضی کرد که وقت دیگری برای شام به خانه شان بروم.

خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. به سرکوچه که رسیدیم او هم رسید. با کلی عذرخواهی و برای جبران تأخیرش اصرار داشت که با ماشین دوستش ما را برساند. هر چه پدرم مخالفت کرد او راضی نشد. برادرم را همراه خودش برد تا ماشین را بیاورد.

ما را به خانه رساند. قبل از خداحافظی از من خواست در صورت تمایل برای کمک به برگزاری انتخابات به مسجد بروم. من هم قول دادم که حتماً خواهم رفت.

سه روز بعدی، از روزهای خاطره انگیزی بود که شور و شعف آن کمتر از روز پیروزی نبود. همهٔ مردم از پیر و جوان، زن و مرد، مسلمان و غیرمسلمان همه پای صندوق ها حضور پیدا کرده بودند. حضور مردم غرور انگیز بود. حتی خبرنگاران خارجی که با دوربین های شان به مسجد ما آمدند هم اظهار شگفتی می کردند. انتخابات با کمک داوطلبانه مردم به بهترین شکل برگزار شد و نتیجه همان شد که مردم در راهپیمایی ها فریاد میزدند:

جمهوری اسلامی،

اردشیر را کارد می زدی، خونش در نمیآمد. حسابی پکرو دلخور بود. رضا می گفت که توی کوچه معرکه گرفته و بحث میکند و میگوید خلق نسبت به منافع خودش ناآگاه است و باید فکری برای آگاهی مردم کرد!!!

گرچه بعد از سه روز تلاش بدون استراحت، بسیار خسته بودم، اما شادی به ثمر نشستن نهال جمهوری اسلامی، توان روحی ام را مضاعف کرده بود. وقتی به خانه رسیدم مادر با تلفن مشغول صحبت بود:

آخه این دفعه نوبت شماست، شما یه بازدید به ما بدهکارید!

#صفحۀ93

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

#قسمت86داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش11

صدای آن سوی خط را نمی شنیدم، اما اصرارها کار خودش را کرد. با دستش از پدرم پرسید چی کار کنم؟ پدر هم خیال او را راحت کرد:

- حالا که این قدر اصرار میکنن... چاره ای نیست. زحمتشون میدیم!

مادرم مکثی کرد و گفت:

- پس تورو خدا خودتونو به زحمت نندازین. و بعد اضافه کرد:

- به شرط این که آش رشته عصر سیزده رو من بار بزارم.

ظاهراً به تفاهم رسیدند. مادرم خداحافظی کرد و تلفن را سرجایش گذاشت. چون مادرم توضیحی نداد، خودم پرسیدم:

- مریم خانم بود؟... چی می گفت؟

- دعوت کرده فردا برای سیزده به در بریم خونشون. میگفت همون جا تو باغچه حصیرپهن می کنیم و دور هم می شینیم،

- شما هم قبول کردین ؟

- خیلی اصرارکرد... بابات دید... از پسش برنیومدم.

#صفحۀ94

برای تهیه کتاب پنجرۀ چوبی با 15% تخفیف بهاینجامراجعه کنید.

 

 

#قسمت87 داستان دنباله دار پنجره چوبی


همانطور که قول داده بودیم 94 صفحه از این کتاب زیبا را در اختیارتان گذاشتیم که بخوانید و اگر علاقه مند شدید آنرا تهیه کنید.


این کتاب 360 صفحه دارد و پر از فراز و نشیب است.


آیا مهدی و گلچهره به هم می رسند؟


کینۀ اردشیر چه می شود آیا آنها را زنده می گذارد؟؟


....


این کتاب را می توانید با 15% تخفیف از آدرس زیر تهیه کنید.


https://www.gisoom.com/?gc=11098931