داستان های دنباله دار (12): لحظه های انقلاب
توضیح:سلام، کتاب لحظه های انقلاباز زبان سید محمود گلابدره یی است که تمام دیده های خود را لحظه به لحظه گزارش کرده است. کتاب طوری است که خودت را جای سید محمود می گذاری و با تمام وجود وارد فضا می شوی، جایی که می ترسد می ترسی جایی که می دود می دوی جایی که نفس نفس می زند به نفس نفس می افتی و ... .
کتاب 456 صفحه است که ما حدود 140 صفحه آنرا به صورت دنباله دار در سایت قرار می دهیم.
با ما همراه شوید، اگر از داستان خوشتان آمد کتاب را تهیه کنید و کل آن را بخوانید.
قیمت اصلی کتاب 20000تومان است و نشر معارف با چاپ با تیراژ بالا و پایین آوردن حق ناشر و مولف قیمت را به 7000 تومان کاهش داده است. و ما باز کتاب را با تخفیف بیشتر عرضه می کنیم به قیمت 5600تومان
در کل، این کتاب را با 72درصد تخفیف عرضه می کنیم.
برای اطلاع از زمانهای به روز شدن داستان به کانال تلگرام گیسوم بپیوندید.
#قسمت1 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل1
شبهای ماه رمضان کم کم حرف ها داشت. حرف می شد. ولی هنوز ان چنان برنده و کوبنده نشده بود. اما شبی که «غفاری» میدان فوزیه را با کلام و صدایش از جا کند، دیدم نشستن پای این منبر و به وعظ گوش کردن، با نشستن پای منبرها و به وعظ گوش کردن ها و چرت زدن ها و بعد، گریستن و دعا کردن ها و گریه و زاری کردن ها و ندبه و استغاثه کردن ها و ذلیلی و خوار و زبون، تن به هر ذلت و مصیبت و فلاکتی دادن و در انتظار تقدیر تن به تسلیم و رضا دادن و راضی بودن های سابق، فرق دارد. زدم به آب. این سیل خروشان، همان حرکت تند خانه براندازی بود که در خیال هم حتی باورش نمی کردم. این جا و آنجا، هرجا که وعظ و واعظی بود، میرفتم؛ تا آن شبی که آقای نوری سر آبسردار وعظ کرد و بعد، قرار نماز عید فطر را گذاشت و مجلس را ختم کرد و گفت بی سروصدا به خانه هایتان بروید. اما ناگهان خروشی افتاد توی موج خلق نشسته توی خیابان و خلق خدا که تا آن لحظه، آرام و بی صدا، چهارزانو روی آسفالت نشسته بودند، از جا کنده شدند و در یک ان، صدا پیچید و نعره شد و صداها یک صدا شد و غزید: (تنہا رہ سعادت ایمان، جهاد، شهادت». و موج به طرف میدان ژاله به حرکت درآمد و نیم ساعت بعد، سد رگبار گلوله از روبه رو و آتش گرگرفته بنزین و نفت که قبلاً ریخته بودند کف خیابان و میدان، سیل جمعیت را پس زد.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
.
.
#قسمت2داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل1همان شب ، شهیدان متلاشی شده و تیرخورده های از حال رفته، دست به دست با احترام چون لاله های سرخ، نشسته روی دست و سر و کول، به خانه ها برده شدند. بعد از شهدای چند شب پیش میدان فوزیه، این دومین باری بود که این خلق خاموش، می دیدند که چه عزت و احترامی دارد شهید. چه ارج و منزلتی دارد شهید و نطفهٔ شهید شدن و در دل خلق جاگرفتن، در دل تک تک آن هایی که توی تاریکی، توی کوچه پس کوچه ها به طرف خانه هایشان می رفتند، بسته شد.اغلب مساجد، بسته شده بود. دم در حسینیه ارشاد و تا توی کوچه و تا دم در مسجد قبا، تانک ایستاده بود. هرشب، همان یک گله جا، دهها سرباز و افسرولو بودند و کامیون های پراز سرباز آماده، کنار خیابان پارک کرده بودند. خیلی جاهای دیگر را تک تک بسته بودند و حالا تنہا جایی که مانده بود ، همین جا بود . شب ها از پایین تا بالا سرتاسر خیابان ایران و تا بهارستان و از این ور تا میدان ژاله و بیا تا فخرآباد و تا خورشید، تمام خیابان از آدم پر می شد. جایی نبود. این جا هم، همین یکی دو شب بود که از دل خاکی خفته، سرزده بود . آقا قرار نماز عید فطر را گذاشت که همگی به بیابان های فرح آباد ژاله بیایند؛ ولی نمی دانم چه شد که چو افتاد بروند تپهٔ قیطریه.من هنوز جا نیفتاده بودم. شب آمدم کرج . پیمان مریض بود. گیر کردم؛ ولی از بچه ها شنیدم که شاه و دستگاه خیال کرده اند. این سیل جمعیت می خواهد به کاخ حمله کند و جلویشان را گرفته و یله شان کرده به طرف پایین. دیدم نمی توانم نروم . راه افتادم. شب ، گلابدره، خانهٔ پدرم ماندم. مسجد امامزاده قاسم خبری نبود؛ اما بنا بود فردا باز، از تپهٔ قیطریه حرکت کنند. صبح زود خودم را رساندم به تپه . از بالا گاز اشک آور میریختند. همه می گریختند. این همه ادم، از این ور و ا نور می دویدند و این جا و آنجا، گله به گله کاغذ روشن کرده بودند. چشم ها خون آلود بود و پر از اشک میسوخت. جزجز می سوخت. زن و مرد و بچه دولاد ولا می دویدند. از سرپل رومی، یک ستون کامیون و یک ماشین سبز بزرگ، گاز اشک آور پخش می کرد و می رفت. نمی شد پایین رفت. تیراندازی می کردند. می زدند. ما پشت سرشان بودیم. بچه های شمیران پشت سر#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید...#قسمت3داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل1بودند. نصفشان جلو بودند. کامیون ها مردم را دو دسته کرده بودند. من عقب بودم. دیدم اگر دنبال این کامیون ها بروم، تا شهر باید اشک بریزم و بسوزم و کورمال کورمال، بی نتیجه بدوم. پیچیدم توی کوچه و جمال را دیدم. گفتم از توی رودخانه باید برویم. رودخانه خشک بود. چلهٔ تابستان بود. پریدم پایین. بقیه هم پریدند. همه می دویدند. همه گیج بودند. سر خیابان زرگنده، یکی تیر خورده بود. کنار درخت افتاده بود. زن هازار می زدند. خون راه افتاده بود. اما بلندش کردیم. جمال تاب نیاورد. هنوز زنده بود. گذاشتیمش توی ماشین. ماشین رفت و من نمی دانم چه شد که از جمال جدا شدم. میدویدم. به قلهک که رسیدم، افتادم توی دسته. دسته دسته نبود. وسط خیابان جمع شدیم. نمی شد شعار داد. نمی توانستیم شعار بدهیم. به دوروبر نگاه کردیم. اول تک تکی و بعد باهم، گفتیم: «سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن.» طلبه ای توی پیاده رو بود. پریدم دستش را گرفتم و کشیدمش تو اول نمی آمد. میگفت، امروز دستور تیر داده اند؛ ولی نتوانست ما را رها کند. دسته راه افتاد. دو دسته شدیم. هردو با هم می گفتیم: «نهضت ما بود یا رب حسینی، رهبر ما بود یا رب خمینی.» میگفتیم و میرفتیم. مردم، دوطرف خیابان بیشتر بودند و گاهی که اشاره می کردیم و می گفتیم: «سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن»، سرشان را پایین می انداختند. سر میرداماد که رسیدیم ، راه بسته بود. جلو، کامیون کامیون سرباز بود. ما تا چشممان به سربازها افتاد، با خشم مشت ها را گره کردیم و «برادر ارتشی، چرا برادرکشی» گویان، پیچیدم به طرف میدان محسنی. نرسیده به میدان، باز سرباز بود. دسته حالا دسته شده بود. می گفتند، ته دسته دم دوراهی قلهک است. جلوی ما، زن ها بودند. ناگهان شعار عوض شد و شد: «ارتشی تو خون ملتی، تا کی به زیر ذلتی» مردم حالا عصبانی شده بودند. بلند و برنده می غریدند. ناگهان، همان طورکه میگفتیم و می رفتیم، طلبهٔ قد کوتاهی دوید و چسبید به طلبه جلوی دسته ما و گفت: «امروز دستور تیر دادن، آقای شریعتمداری گفتند تظاهرات نکنید. میزنند.» تندتند گفت و خودش دوید. طلبهٔ ما هم پشت سرش دوید و یکی دو تا از بچه ها هم دویدند؛ ولی دسته از جا جُم نخورد.#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید...#قسمت4داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل1می غزید و می رفت. من هردوشان را دیدم که فرورفتند توی در گاراژی.ما از جلوی ارتشی ها گذاشتیم. حالا شعارها دست ما بود. حالامی توانستیم هرچه بخواهیم بگوییم. من جمال را دیدم که با زنش، از کنار دیوار، توی پیاده رو دارد می رود. بین زرگنده و قلهک، گفته بودم بیا برویم و او گفته بود، تو جوانی و پرشورتری و من در دل خندیده بودم. میدانستم او هم همین سی و هشت نه سال یا بگیریم چهل ساله است، شاید هم کمتر از خیرش گذشته بودم؛ حالا اما دلم میخواست یکی بود و با هم، شعارهایی که دلمان می خواست، می دادیم. ولی نمی شد. شعارها را نمیشد عوض کرد و من یک بار سر «نصرمن الله و فتح قریب / چشماتو واکن، ندهند ت فریب»، با پسری که کنارم بود، حرفم شد. اما همان پسر گفت: «خب، شما بگو» گفتم: «اون دسته بگه: مرگ بر این سلطنت پرفریب.» پسر گفت و موج شعار از جلوی دسته رفت و بعد پشت سرش معطل نکردم. به پسر گفتم: «بگو آزادی زندانی سیاسی» و پسر هم گفت. یکی از دخترها پرید و گفت: «شعارهای تند ندین.» مردی که کنارم بود، گفت: «شعار غیرمذهبی ندین.» دو نفر دیگر هم گفتند و شعار شد: «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله»حالا سرتاسر میرداماد مملو از جمعیت بود. حالا من و دوسه تا ازبچه ها شعار تعیین می کردیم. از درودیوار خانه ها، شیلنگ کشیده شده بود و مردم دسته دسته، بی این که بر سروکول هم سوار شوند، پشت سر هم می ایستادند و آب میخوردند. مردی انگشتش را سر شیلنگ جوری قرار داده بود که آب پشنگ می زد و باران وار بر سر مردم می ریخت. نان و میوه دست به دست می گشت. حالا من جلوی دسته بودم. نمیخواستم جلو باشم؛ اما چاره ای نبود. نمی شد کنار یا عقب یا تو کشید. گیرکرده بودم. نگران بودم . ناگهان، یکی از پیاده رو صدام کرد و جلو آمد. نعمت بود.دسته نشست. دسته خسته شده بود. وانتی نگه داشته بود وپاکت پاکت شیر می داد. من پاکتی گرفتم و چند قلپی خوردم و رو کردم به نعمت. خواستم در گوشش حرف بزنم که باز اسمم را آورد و گفت: «تو این جا چه می کنی؟» انگار فحشم داده بود. دلم میخواست با مشت بزم توی دهانش . بلند شد رفت باز توی پیاده رو، اسمم را که یکی
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید...#قسمت5داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل1به زبان میآورد، وحشت می کردم.پیرمرد عمامه به سری، از دور، از توی پیاده رو آمد. ملا نبود. آقا هم نبود. خواست حرف بزند که یکی از کنار پای پیرمرد بلند شد و گفت: «برای سلامتی امام خمینی صلوات بلند» و صدایش گرفت. مردم صلوات فرستادند و از جا کنده شدند. دسته راه افتاد. زن ها هم بلند شدند. حالا نزدیک پل بودیم. مردی که گفته بود صلوات بفرستید، به من نگاه کرد و به پیرمرد گفت: «پای پل می نشینم و شما برو بالا صحبت کن.» من داد زدم «ازادی زندانی سیاسی» و شعار موج زد و رفت. یکی از بچه های کرج کنارم آمد و صدام کرد. ترسیدم. وحشت کردم. ناگهان به دوروبر نگاه کردم. جلو بودم. برگشتم و دیدم، چند چهره چشم به من دوخته اند. کشیدم کنار حالامواظب بودم. باز همان چهره ها دورم بودند. یک مرد بلندقد بود و یک مرد ته ریشی و یک پسر و یک جوان. دقت کردم. انها زیاد با شوروحالا شعار نمیدادند. ایستادم. از جلوی دسته کشیدم تو آنها هم ایستادند و کشیدند تو آن که صدایم کرده بود اما جلو بود، حالا مطمئن شده بودم. یک باره نشستم و دولادولا از لابه لای مردم زدم به چاک. در حیاطی باز بود. چپیدم تو دو نفر از آنها دنبال بودند. معطل نکردم. پریدم روی دیوار آن دو توی حیاط بودند. دو نفر دیگر هم سر کوچه بودند. پریدم روی بام و بعد پریدم پایین. مثل تیر میدویدم. سر کوچه یکی شان را دیدم که دنبال میدوید. تا چند کوچه و خیابان و پس کوچه دویدم و بعد پریدم توی رودخانه و رفتم زیر پل، سرک کشیدم. نیامده بودند. انگار مرا گم کرده بودند. یواشکی از زیر پل بیرون آمدم. عینکم را برداشتم. کتم را درآوردم وبالا آمدم. تا سر جاده قدیم دویدم و جلوی ماشینی را گرفتم و افتادم تو. خیابان خلوت بود. تجریش پیاده شدم و دویدم. انگار تمام درودیوار چشم بود و مرا می پایید.به خانه که رسیدم، ساعت چهار بود. افتادم. کمرم درد گرفته بود. تاریک که شد، مادرم از کوچه آمد و گفت: «تو این جایی؟» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «بچه های عفت سادات و ساسان علی آقا میگن تو سردسته بودی؟» گفتم: «نه، من نبودم.» بالا سرم ایستاده بود. گفت:#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید...#قسمت6داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل1«عید فطر کجا بودی. اونم بگو نبودم.» حرفی نزدم. نشست و گفت: «عوض این حرفا، بلن شوبرو سر خونه زندگیت. برو فکر زن و بچه ت باش. به خدا، خمینی اگه بدونه یه مشت جوون مث ساسان و محسن و سعید و مسعود و حسین ریختن تو خیابان، خمینی خمینی می کنن، خودشم از خیر همه چی می گذره و همون نجف می شینه عبادتشو می کنه و شب به شبم، میره زیارتشو میکنه. حالا اونا جوونن جاهلن، تو که عاقلی، چل سالته. چرا آخه میای می ری تو این شلوغ پلوغیا، هرکی خره، تو پالونشی، هرکی دره تو دالونشی، به تو چه این حرفا، بیچاره او زن و بچه بدبختت. چل سال از عمرت گذشته چی داری؟ چه غلطی کردی؟ همه ش از همون وقتی که مدرسه میرفتی، رفتی دنبال این حرفا، یه روز دنبال این، یه روز دنبال اون، یه روز خارج یه روز ایران. این ور، اونور آخه کی پس تو سر عقل میای پسر؟ بشین کلاتو پیش خودت قاضی کن، ببین کی هستی، چی هستی، چی داری. مگه نمی بینی می ریزن، می گیرن، می برن، می کشن، نعششونم به صاحاباشون نمی دن؟» یککلام هم نگفتم. برخاستم و همان شبانه راهی کرج شدم.#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید...#قسمت7داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل2صبح که راه افتاده بودم، انگار بال در آورده بودم. به دانشگاه که رسیدم و چشمم که به مردم افتاد، پژمرده شدم. نمیدانم چرا هروقت به دانشگاه می روم غمگین میشوم. امروز هم می خواستند، مثل دیروز مردم را جمع کنند پشت این میله های سبز بلند و سرگرمشان کنند و در نهایت، بگذارند مردم با هم بحث کنند و در دل این قفسی میله ای، هرچه دلشان می خواهد بگویند. حالا بگویند و کمی عقده هایشان خالی بشود، تا بعد ببینیم چه می شود. ای کاشی بحث بود و حرف. همه جا بزن بزن بود و دادوبیداد. نمی خواستم بیام؛ ولی چهارراه ها و خیابان ها خالی بود. از کرج که امدم، از سر نواب تا این جا، خالی خالی بود. همه را این جا جمع کرده بودند. دیروز چندبار، هی تا ان جایی که توانستم به این وآن گفتم و بیخ گوششان خواندم. هی خودم پریدم جلوی در هی دویدم و هی گفتم: «مردم، این آخرین کلک شریف امامی ست. این رئیس دانشگاه که این جا میگردد، این استادها که می گویند و قاطی ما شده اند؛ این بحث های آزاد، این حرف ها، این پرچمهای رنگ ووارنگ، این گروه گروه شدن ها، همه حقه بازی ست.» حتی بعد از این که سخنرانی اقای دکتر به هم خورد و بچه ها ریختند توی مسجد و پله را آوردند و با هزار زحمت، اسم برنجی شاه را از سردر مسجد هم کندند، باز انبوه جمعیت حرکت نکرد؛ ولی ان هایی که کارد به استخوانشان رسیده بود و آنهایی که از مدتها پیش، پیشتازانشان گفته بودند باید با سرتوی دل دشمن رفت و خود نیز رفته بودند، آرام نمیگرفتند.#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید...#قسمت8داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل2در تمام این مدت، همین ها بودند که گله به گله، تا میرفت موج آرام بگیرد، باز تن و توان تک وتنهایشان را با کله، به وسط مرداب خفته پرت می کردند و موج به وجود میآوردند و نمی گذاشتند سرپوش دورنگی و هزاردستگی و در خود و با خود کلنجاررفتن و آرامش شب، باز بر سر مرداب متعفن خفته بیفتد.آمدند، من دم در بودم. دم در ساواکی های چهارده پانزده ساله پر بودند. تعداد زیادی از این جوجه ها دور مجسمه بودند. ده ها بار، بچه ها ریخته بودند که مجسمه را پایین بیاورند که همین بچه ها که چهره شان خیلی خوب مشخص هم بود، نگذاشته بودند. شلوغ می کردند و حالا هم نمی گذاشتند کسی بیرون برود و کسی به سربازها که چند روز بود عقب کشیده بودند و توی خیابان، روبه روی در دانشگاه بودند، سنگ بزند. ولی بچه ها ولکن نبودند. هی فحش می دادند، هی پاره آجربه طرف سربازها پرت می کردند، هی داد میزدند. اما عدهٔ این پرخاشگران نترس جوشی رزمنده بی باک، قابل مقایسه با آن انبوه عظیم زن و مردی که این جاوآن جا ولوورده بودند و توی چمن نشسته بودند و داشتند به صدای بلندگو که معلوم نبود چه می گوید، گوش می کردند، نبود.ازطرفی، این جوجه ساواکی ها هم جلوی اینها را می گرفتند و هی می گفتند: «بروید تو، بروید تو» ولی همین تعداد کم، سرانجام، ارتش و دولت شریف امامی و جیمی کارتر و رژیم را مجبور کرد که چهرهٔ واقعی خودش را نشان بدهد و این پرده موقتی خوش رنگ بحث آزاد محدودهٔ دانشگاه را پس بکشد و دندان تیز خون الود سرنیزه و فشنگش را بنمایاند و نمایاند. با اکراه نمایاند. نمی خواست، ولی مجبور شد. دیده بود که هفده شهریور کاری صورت نداده . خود شریف امامی بود: «اگر بکشیم، این ها شب هفت دارند، شب چله دارند، شب سال دارند.))و اما امروز، این رزمندگان نانی توی سفرهٔ دولت و رژیم گذاشته بودند که چاره ای جز این نداشت که چهرهٔ خونخوارش را بنمایاند. نمی خواست؛ ولی مجبور شد.در تمام طول طویل این سال ها، تمام تلاش مداومش این بود که نکند پرده ها پس برود و شکنجه ها و کشتن ها جنایت ها و قدرت#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید...#قسمت9داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل2آدمکشی و ضحاکی اش رو بشود؛ اما سرانجام، امروز شد، آن چه باید میشد. با این که جیمی کارتر و حقوق بشر و فضای باز سیاسی هم به کمکش آمده بود، باز رشته کار از دستش در رفته بود. هفتهٔ همبستگی هم تمام شده بود.شنبه بود؛ اول هفته. بچه ها کاری به سخنرانی نداشتند. دم در بودند. ول کن نبودند. ماشین تلویزیون هم دم در بود. آن مصاحبه گر معروف تلویزیون هم، میکروفون به دست، دم در بود. یک دوربین به کول هم، کمی آنورتر مواظبش بود. او حرف میزد. می خواست برود. می خواست برود توی محوطه، برود توی جمعیت؛ ولی بچه ها نمی گذاشتند. بچه ها نمی گذاشتند برود. هی هلش می دادند. سربازها از خیابان روبه روی در دانشگاه، بیرون آمده بودند. شلیک می کردند. بچه ها پاره آجر پرت می کردند. مصاحبه گر می ترسید. دوربین به کول می خواست برود پشت ماشین؛ ولی دست خودش نبود. هلش می دادند. یکی جلو آمد و سر شانه مصاحبه گر را گرفت. همه میشناختندش. هرشب، توی تلویزیون، چهره اش را دیده بودند. با آموزگار، با هویدا، با وزیر، با وکیل، با همه هم او مصاحبه میکرد و حالا بعد از نود و بوق، آمده بود توی مردم: توی میدان جنگ. بیچاره گریه می کرد. داد میزد. اشک می ریخت. عزوجز می کرد و هرچه می گفت «گرفتم»، باز ولش نمی کردند.دای تیر قطع نمیشد. ناگهان رگبار شروع شد و یک نفر افتاد. جوان درست کنار من افتاد. تیر درست به سینه اش خورده بود. خم شدم و پایش را گرفتم. اول صدایش کردم. پایش توی دستم بود. دستم و پایش بالا رفت. بچه ها بی اعتنا به رگبار، ریختند. حالا روی دست بود. غرش «لا اله الاالله»، فضای دود و باروت را پر کرد. پایش هنوز توی دست من بود. من در میان مردم و او روی دست، همه باهم و با او، به طرف بالا می رفتیم. ناگهان، مچ پایش را رها کردم. دوربین به کول، روی کول و دست من بود. سر دوربین خم بود. دلش نمی آمد از توی دوربین ببیندش.هی توی دوربین را می دید و هی گیسش را پس میزد. گیس داشت. عینک داشت. خم شده بود. من دست شهید را دیدم که آویزان بود. حلقه به انگشت داشت.#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید...#قسمت10داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل2ناگهان دوربین چی افتاد. افتاد کنار نهرو نشست. زارزار میگریست. همه گریه می کردند. کف خیابان و کنار نهر و پای درختهای چنار، همه جا بچه ها نشسته بودند و زارزار میگریستند. شهید روی دست، توی محوطهٔ دانشکده هنرهای زیبا بود. طنین «لا اله الاالله» بلند بود. شهید را روی دست می بردند. ایستادم. آن طرف، انبوه جمعیت هنوز توی چمن بود. بلندگو همچنان صدا می کرد. سخنرانی قطع نشده بود. یکی چنگ زد و شانه ام را گرفت و گفت: «خوب شد حالا خوب شد؟» گریه می کرد. حرف نزدم. باز به طرف در دویدم. سربازها حالا جلو آمده و وسط خیابان بودند. دنبال پاره آجر می گشتیم.خبرنگاری خارجی، وسط خیابان، لابه لای سربازها و بچه ها میدوید. عجیب بود . نمی دانم چرا تیر بهش نمی خورد. سربازها جلوتر آمدند. ما دویدم و پشت سکوی مجسمه شاه سنگر گرفتیم و باز حمله کردیم. من دویدم به طرف خیابان غربی. نمی دانم چرا رفتم تا وسط خیابان و باز برگشتم. از وسط نمی رفتم. از لابه لای درخت ها می رفتم. باز آمدم پایین. جوانی داشت وسط خیابان میدوید. صدای تیرقطع نمیشد. ناگهان یکی افتاد. ریختیم. تیر به گلویش خورده بود. درست سر سه راهی افتاده بود. گذاشتیمش روی موتور موتوری بردش. می بردند توی دانشکده پزشکی.گیج شده بودم. یکی داد میزد: ((مجسمه . توی مجسمه کشتار، کشتار شده.» حالا همه پشت دیوارچهٔ سنگی بودیم. بچه ها سنگ پرت میکردند. دویدم که خودم را برسانم به دم در که سه نفر افتاده بودند. دیدم یکی سرش را گرفته و میدود. داد میزد: «تیر خوردم، تیر خوردم.» همان موتوری حالا باز برگشته بود.موتوری دور زد. تیرخورده می دوید و من دنبالش. موتوری کنارم بود و هی می گفت: «صبر کن، صبر کن، بیا ترک، بیا ترک.» ولی تیر خورده مثل تیر میدوید. من دنبال موتوری میدویدم. موتوری بهش نمی رسید. سرش را گرفته بود و مثل آهو می دوید. نزدیک دانشکده فنی بود انگار که افتاد. موتوری سکندری خورد و کله پا شد و کنار تیرخورده که نقش زمین شده بود، افتاد. وقتی رسیدیم و بلندش کردیم، مرده بود. موتور، یک وری، روشن افتاده بود و صدا می کرد.#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید...#قسمت11داستان دنباله دار لحظه های انقلاب#فصل2طنین «لا اله الاالله» بلند شد. من سر گله جای خون پسر نشستم. نا نداشتم. نفس نفس می زدم. ناگهان، دیدم رئیس پیر لاغر ریزنقش دانشگاه، دارد سلانه سلانه پایین می آید. زنی که روسری سیاه توری به سرداشت، کنارش بود. دو تا استاد هم کنارش بودند. همان مصاحبه گر هم کنارش بود. هی، یه وریه وری می آمد و می پرسید: «مگر بنا نبود گارد از دانشگاه بیرون برود و تیراندازی نشود؟» رئیس جدید پیر لاغر مظلوم نمای مهربان، اما می گفت: «بله قرارمان این بود. نباید تیراندازی می کردند. حالا دارم می روم ببینم چه شده .)) پسری کنار من گذشتند. من هنوز نشسته بودم. ناگهان از جا کنده شدم. یکی دو قدم دنبالشان رفتم. یکی جلو آمد و گفت: «قربان جلو نرید، تیراندازی شده.» پسری که کنار من بود نعره زد: «ولش کنین، بذارین بره یه تیر بخوره تا ببینه جریان چیه ، انقده شبا نیاد تو تلویزیون حرف مفت بزنه.))حالا از همه طرف صدای تیر می آمد. شهیدی روی دست بود. صدای ((لا اله الا الله)) بلند بود. من دویدم به طرف در یکی وسط خیابان افتاده بود. بچه ها بال بال میزدند. سربازها عقب رفته بودند. برگشم و از دور، دیدم رئیس دانشگاه تا دم سه راهی آمد و برگشت. بچه ها ریختند و شهید افتاده وسط خیابان را برداشتند و آوردند. نمی دانم چرا آن قدر کند حرکت می کردند. مانع می شدند. نمی گذاشتند. همه دلشان می خواست دستشتان را به خون شهید آغشته کنند. با شهید آمدیم تا دم دانشکده پزشکی، شهید را بردند تو، ساعت نزدیک چهار و پنج بود. هلیکوپتری تا روی شاخه های درخت پایین آمده بود و هی دور میزد.انگار یک باره شب شده بود. صدای تیر قطع شده بود. کسی حرفی نمی زد. کسی چیزی نمی گفت. صدای قدم ها را می شد شنید. ناگهان، یک عده از بچه ها ریختند سر همان مصاحبه گر یکی دو نفراز دور، با مشت کوبیدند توی سرش. یکی یخه اش را گرفته بود و نعره می زد: «به حضرت عباس اگه امشب نشون ندی، سر قله قافم بری گیرت می آرم، تیکه تیکت می کنم. از صب تا حالا داری فیلم برداری می کنی، باز شب برو تو اخبار بگو یه مشت خرابکار خارجی از خارج دستور گرفته هستن که می ریزن تو خیابون، آره.» گلوی مصاحبه گر را ول نمی کرد. بیچاره#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید.
.
.
#قسمت12داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل2
لحظه های انقلاب مصاحبه گرگریه اش گرفته بود. با آن قد کوتاه و آن چشمان درشت بادامی و آن ریش ستاری مرتب و آن کراوات و کت و شلوار افتاده بود توی چنگ این بچه های خون دیده که همگی شان دست هاشان خونی بود و خشم و نفرت از نگاهشان میبارید. داشت دق می کرد. داد میزد، التماس می کرد؛ ولی دست از سرش برنمی داشتند.با هم می آمدیم. دم در جدا شدم. وقتی از خیابان می گذشتم، بچه ها داد میزدند: «امروز دانشگاه 67 شهید داد. امروز دانشگاه 67 شهید داد.» توی ماشین، به طرف کرج که می آمدم، یکی گفت: «اینم سیزدہ ابان، سالروز تبعید خمینی. می بینی؟» و بحث شروع شد.#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاببرای تهیه کتاب با 72% تخفیفاینجامراجعه کنید.
#قسمت13 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
صبح زود راه افتادم. بااینکه دیشب، یکیدو دقیقه از آن ششهفت ساعت را بیشتر نشان نداده بود، دلم میخواست خودم را برسانم به مصاحبهگر و بگویم «دستت درد نکنه.» ولی وقتی رسیدم به مجسمه، راه نبود. همه اخمکرده، همه عصبانی، همه پُرکین، همه خشمگین، محکمِ محکم راه میرفتند.
دانشگاه غوغا بود. دیگر کسی جلودار بچهها نبود و همین بود که وقتی حمله کردند و آن افسر و استوار را گرفتند، حتی یک تیر هم درنرفت. افسر روی کول بچهها بود؛ اما حواسش جمع بود. بااینکه گفت: «ارتش شاهنشاهی» و صدای مردم بلند شد، خندید و باز پشت بلندگو گفت: «ما عادت کردیم.» برایش دست زدند.
ولی ناگهان ماشینی آمد و مردم را شکافت و افسر را برد. این ماشین از کجا آمد، از بیمارستان از دانشکده، از هرجا آمد، افسر را برد. من شک کردم، ولی اهمیتی نداشت. کسی توجه نکرد. همه ریختند توی خیابان. حالا از مجسمه تا سر چهارراه کاخ، بچهها مثل مور و ملخ، از سروکلۀ هم بالا میرفتند. خیابان را گرفته بودند.
ارتش جلوی دانشگاه کلهپا شده بود و سربازانِ توی مجسمه هم عقب رفته بودند؛ ولی چهارراه پهلوی، سربازها ریخته بودند پایین و زانوزده، آمادۀ دستور آتش بودند. من هم مثل همه میدویدم. پرپر میزدم. یکی از بچهها ناگهان صدایم کرد و گفت: «آهای، مواظب کمرت باش.» دستی تکان دادم و دویدم. سر چهارراه کاخ گیر کردم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت14 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
امروز، از همهجا بوی خون میآید. امروز روز یکشنبه است. امروز چه روزی است! امروز چه خواهد شد؟ همه ریختهاند توی خیابان. حدّ تلاش و کوشش، تا سر صبا بود. آنورتر، سربازها پشتبهپشت هم، تمام چهارراه پهلوی را گرفته بودند. من سر چهارراه کاخ بودم. ناگهان، نعرهای پیچید و غرّشی مثل توپ، صدا کرد: «بانک انگلیس.» بانک سر نبش کاخ، زیر ساختمان مؤسسۀ تحقیقات بود. از بالا، از پنجرهها کاغذ میآمد و عکس شاه؛ ولی از ساختمان روبهرویی که وزارت اطلاعات بود و روی بانک پارس بود، نه کاغذی میآمد و نه صدایی. پنجرهها بسته بود و کارمندان پشت شیشهها بودند. یکیدو عکس شاه، سر چهارراه به آتش کشیده شد. عکس شاه تمام شد و باز از بالا آمد. میآمد. پشت سر هم میآمد. نمیدانم چطور بود که روی سر هیچکسی فرود نمیآمد. درست میخورد کف پیادهرو و خرد میشد و بعد، بچهها میریختند عکس را برمیداشتند و میآوردند وسط چهارراه و میانداختند روی آتش.
یک عده پنجهها را فرو کرده بودند توی در مُشبّک آهنی بانک. زورشان نمیرسید. یکباره، همهباهم چنگ زدند و در آهنی، مثل کاهگل، اول باد کرد و بعد وَرآمد و از ریل درآمد و کنده شد. ریختند توی بانک. هرچه داشت، میز و صندلی و ماشین و تلفن و حتی صندوق پول و ماشینحساب و پول خردها و چکها، همه دستبهدست میگشت و میرسید به وسط چهارراه و ریخته میشد روی آتش. بانک در یک آن خالی خالی شد. بچهها با ماژیکها شروع کردند به نوشتن «مرگ بر شاه» و «مرگ بر شریفامامی» و «زنده باد خمینی». اما اینور، سمت شمال، خبری نبود. یک عده مشغول سنگپرتکردن به سربازهای سر چهارراه پهلوی بودند. حالا بچهها دم در بانک پارس، زیر وزارت اطلاعات، سر کُنج جمع شده بودند؛ ولی کسی حمله نمیکرد. میگفتند این بانک پارس مال خودمان است. ناگهان، نفهمیدم چطور شد که دیدم روی سکو ایستادهام. داد میزدم: «اسم شاه هم محمدرضاست، پس حضرت محمده؟» و افتادم پایین.
آنطرف، توی کاخ غوغا بود. پایین، دود بود. اینجا در وزارتخانه،
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت15 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
وزارتخانه، کارمندان از توی دود و آتش بیرون میآمدند. بچهها حمله کردند. درِ بانک، در یک آن، ازجا کنده شد و هرچه داشت و نداشت، بیرون آورده شد. یکی ماشین فتوکپی را برداشته بود و میبرد. هفتهشت نفر بودند. فقط همان چندنفر ماشین را بردند. حتی صندوق و دستههای اسکناس را بچهها جلوی روی هم، میریختند روی آتش. در یک آن، آتش کشیده شد به ساختمان. صدای زنگ بانکها بلند شد. همهجا دود بود. کپسولهای آتشخفهکن روی کوه آتش وسط چهارراه فشفش میکرد. کسی جرئت نداشت یکی را بردارد و بهطرف آتش بگیرد. کارمندان مؤسسۀ تحقیقات اجتماعی هنوز هم بالا، توی پنجرهها بودند. انگار روی صندلیها توی بالکن نشسته بودند و داشتند به این نمایش نگاه میکردند. بعضیهاشان حتی پنجره را هم باز نکرده بودند. از پشت شیشه نگاه میکردند. پر بودند. تکوتوکی عکس میانداختند.
دلم میخواست نعره بزنم و اسم بعضیهاشان را ببرم. یاد آن دروغپرداز کبیر افتادم. از یادم رفت. دویدم بهطرف چهارراه پهلوی. نمیدانم چه شده بود که حالا سربازها میپریدند توی کامیونها. در یک آن، کامیونها غرشکنان رفتند. چهارراه پهلوی افتاد دست مردم. حالا از چهارطرف، اسباب و اثاثیه میآمد وسط چهارراه و کوت میشد روی هم و میسوخت. مبل، صندلی، میز، عکس، هرچه بود، آورده میشد. ناگهان دیدم با اون پسره، شاگرد کتابفروشی، دوتایی سر یک مبل را گرفتهایم. او را میشناختم. ولی سلاموعلیک نداشتیم. سلاموعلیک هم اگر داشتیم، حالا وقت سلاموعلیک نبود. سلاموعلیک نکردیم؛ ولی با هم مبل را آوردیم و انداختیم روی آتش. اسمم را گفت و لبخند زد. من دویدم. همهجا آتش بود.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت16 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
عرقفروشی در یک آن تخلیه شده بود. هرچه شیشه بود، حالا توی پیادهرو و تا توی خیابان روی هم کوت شده بود. شکسته بود. عرق و ویسکی و مشروب توی نهر راه افتاده بود. دورتا دور چهار راه تخلیه شده بود. همه میخواستند بهطرف پایین بروند. من با دستهای که شعار میدادند «بریم اینجا توی کاخ سفارت اسرائیل، بعدم سفارت امریکا» راه افتادم. دم بانک تهران گیر کردیم. بانک میسوخت. دستهها تقسیم شده بودند. دستهای که بهطرف بالا میرفت، ما بودیم. شاید هزار نفر هم نبودیم. نه، هزار نفر بودیم. دستهدسته بودیم. صد تا صد تا و گاهی هم بیست تا سی تا.
از جلو، دانهدانه بانکها خالی میشد. اول برای بازکردن با هم، همگی چنگ میانداختیم. در که کنده میشد، چند تایی برای تخلیه میماندند و چند تا موتوری هم بودند که آرام و باحوصله، موتورشان را کمی کج میکردند روی مبل و کمی که بنزین ریخته میشد روی مبل، یک کبریت و بعد، گُر که میگرفت، بقیۀ اسباب و اثاثیه را میریختند روی مبل گُرگرفته و میکشیدند تا وسط خیابان. از جلو، اینور خیابان که تمام میشد، آنور و همینطور میرفتیم.
کمی بالاتر از چهارراه پهلوی، به مغازهای که سردرش بهشکل بامهای رشتی سفالکاری شده بود و در و روکارش هم از تخته بود و به انگلیسی نوشته بود «پیتزا»، حمله کردند. بیاختیار، پریدم بالا و روی پله ایستادم. صاحبش بیچاره زار میزد. داد زدم: «عرقفروشی نیست، غذای ایتالیایی است». نعره میزدم. بچهها از خیرش گذشتند و حمله کردند به بانک شهریار روبهروی سر کنج.
یاد حسین افتادم. حسین رئیس این بانک بود. خیابان میسوخت. رسیدیم سر چهارراه تختجمشید. هتلی که سر چهارراه نبش کوچه بود و تمام درهایش منبتکاری بود، دلدل میزد. پنجرههایش باز باز بود و مرد و زن از بالا جیغ میکشیدند. یکیدو شیشۀ در و پنجرهاش شکست.
بچهها عقب کشیدند. سر چهارراه گیر کردیم. آنطرف توی میدان کاخ، سرباز و کامیون پر بود. اینطرف، آن دورها، از دم درِ سفارت امریکا تا یکیدو چهارراه، سرباز بود. تا زیر پل و بالای پل، انگار راه بسته بود. باید بالا میرفتیم. پایین که دود و آتش بود. انگار مسیرمان مشخص بود. بهطرف بالا دویدیم. یک عده حمله کردند به عرقفروشی سر کنج، بالاتر از سینما رادیوسیتی.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت17 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
سینما، درش گل گرفته شده بود. سینما قبلاً سوخته بود. انگار امروز روز بانکسوزی بود. نمیشد جلوی کسانی را که عرقفروشیها را خرد میکردند، گرفت. من دم در عرقفروشی ایستاده بودم و داد میزدم. یکی با مشت محکم کوبید توی گلویم؛ ولی نمیدانم چرا ول نمیکردم. حرف میزدم و داد میزدم و میگفتم: «اینا، این ارمنیها، این صاحبای عرقفروشیها، مثل خود ما هستن. اینام کاسبن. بانک، بانک، بانک، بانک.»
در همین کشوقوس، در یک آن، کار عرقفروشی تمام شد و هرچه داشت و نداشت، خرد شد. عرق توی پیادهرو راه افتاده بود. بو همهجا را گرفته بود. دویدیم بهطرف بالا. باز یکی دیگر. در یک آن، یک دقیقه، یک ثانیه، یک لحظه، در از جا کنده میشد و اسباب و اثاثیه بهوسط خیابان حمل میشد و گُر میگرفت و شعله که میکشید، رها میشد و باز یکی دیگر.
حالا داشتیم میدویدیم. انگار سربازها را ندیدیم. ناگهان ایستادیم. همه ایستادند. سربازها سر میدان آبکرج بودند. تازه چشممان به سربازها افتاده بود. قنداق تفنگها به سینه چسبیده، نشانۀ مستقیم توی سینههای ما و تمام عرض خیابان پهلوی را گرفته بودند و بهطرف ما و دود و آتش، پشت سر ما میآمدند. جای فرار نبود. نمیشد فرار کرد. باید یا سوراخسوراخ میشدیم یا مینشستیم یا بیتفاوت، منتظر مرگ میایستادیم. وسط خیابان ایستادیم.
صد نفرِ جلو ناگهان لخت شدند. سینهها را باز کردند و سینهبهسینۀ سربازها، جلو رفتند. یکباره صدا بلند شد: «خمینی عزیزم / بگو تا خون بریزم.» راهی برای فرار نبود. نمیدانم چطور شد که درست سینهبهسینۀ سربازها شدیم. نعرهای از پشت شنیده شد: «آتش» و صدای رگبار بلند شد. اول، ما خیال کردیم همهمان تیر خوردهایم و افتادهایم و داریم جان میکنیم. ولی دیدیم سربازها ایستادهاند و تفنگها را رو به شاخههای درخت نشانه گرفتهاند و پشت سر هم، رگباری و بیوقفه، شلیک میکنند. یکیدو شاخه افتاد روی سر من.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت18 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
ناگهان از جا کنده شدیم و مثل یک مشت کفتر، چپیدیم توی هم و برگشتیم و دویدیم. پایین هم، حالا انگار سرباز بود. از پایین هم میآمدند. ولی ما ندیدیم. این انبوه جمعیت، همه پیچیدیم توی کوچه؛ درست توی همان کوچهای که سر نبشش عرقفروشی بود. پیرمردی روی شیشههای خردشده افتاده بود و ما از روی پیرمرد میگذشتیم. وسط کوچه، به بیمارستان که رسیدیم، ناگهان آرام شدیم.
زنی از پنجره سرش را بیرون آورده بود و شیون میکرد و بر سرش میزد و زارزار میگریست. درِ خانهها بسته بود. پشت سر ما، سربازها سر کوچه بودند. صدای تیر میآمد. ناگهان چند تایی، در یک آن، یک پیکان را مثل قوطی کبریت از جا بلند کردند و وسط کوچه گذاشتند. کوچه بسته شد. حالا ما از کنار بیمارستان میگذشتیم. ساکت بودیم. آهسته راه میرفتیم. یکباره نفهمیدم چطور شد که از جا کنده شدیم و تا خود خیابان کریمخان زند دویدیم. همهجا دود بود.
جلوتر از ما شروع کرده بودند. سر خیابان ویلای شمالی، یک جیپ را گرفته بودند. یک سرباز و یک گروهبان تویش بودند. بچهها میخواستند جیپ را آتش بزنند؛ ولی سرباز گریه میکرد و میگفت: «پس منو هم بکشین. منو تیربارون میکنن.» سرباز زار میزد. گروهبان، اما حرفی نمیزد. هرکس چیزی میگفت. من افتادم وسط. در یک آن پرت شدم به کناری. افتادم و ولو شدم. نشستم.
همه خسته بودند. بعضی از بچهها کنار کشیده بودند. حالا جیپ خاموش شده بود؛ سرباز اما فرمان را ول نمیکرد. بعد، ناگهان تصمیم گرفتند که جیپ برود. هل دادند و جیپ روشن شد و رفت. من کنار دیوار مدرسه نشسته بودم. بچهها میدویدند. این نزدیکیها بانک نبود. من از حال رفته بودم. کمرم درد گرفته بود. سیگاری روشن کردم. ناگهان دیدم خیابان خلوت شد. تمام آسمان تهران دود بود. دود از همهجا بلند بود.
مردی کنار درخت نارون چتری ایستاده بود و به من نگاه میکرد. من سروصورتم سیاه بود. زنی با بچهاش میرفت. نمیدانم چرا زارزار گریه میکرد. گولهگوله اشک میریخت. بچه که کیفی بهدستش بود، حرفی نمیزد و هی سرک میکشید. مرد همچنان به من نگاه میکرد. من ناگهان ترسیدم. بلند شدم و تا آنطرف پل دویدم و رسیدم به بچهها.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت19 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
بچهها زورشان نمیرسید در بزرگ بانک شهریار را بکنند. کارگرهای ساختمانی کنار خیابان ایستاده بودند. یکی از بچهها داد زد و کارگرها ریختند و تا آمدند در را از جا بکنند، یکی از کارگرها دوید و گفت: «آژان.»
پاسبانهای کلاهبهسر از میدان سنایی میآمدند. همگی ول کردیم و فرار کردیم. آنطرف خیابان، دو بانک بود. یک طلافروشی هم کنارش بود. طلافروش پریشان و نگران، دم دکانش ایستاده بود. بچهها هردو بانک را در یک آن خالی کردند و هرچه داشت و نداشت بهوسط خیابان آوردند و بهآتش کشیدند. گلفروشی کنار طلافروشی به بچهها گل میداد و همگی گلبهدست میدویدند بهطرف میدان 25 شهریور. در یک آن، بانک ملی روبهرو تخلیه شد. هنوز کارمندها توی بانک بودند. در طبقههای بالا بودند؛ بانک اما داشت میسوخت. بچهها پریدند و مبلهای گُرگرفته را بیرون آوردند و آتش را با دست و پا خاموش کردند. کارمندها بیرون میدویدند. در یک آن، باز مبلهای گرگرفته را به داخل بانک بردند. در طبقههای فوقانی این بانک هیچکس زندگی نمیکرد. باید میسوخت و میسوخت.
ولی بانک بالایی، کمی بالاتر از مسجد، حالا داشت میسوخت. زنی مچ پای بچهاش را گرفته بود و خم شده بود و میخواست از پنجرۀ بالای بانک که دود از درونش میپیچید و بالا میرفت، ول کند روی سر و دست مردم. همه جمع شده بودند. بچهها گیج شده بودند. زن زار میزد. چنگهچنگه گیسش را میکند. بچه مثل مار، هی تاب میخورد و میخواست کمر راست کند. دود به بچه رسیده بود. یکباره بچهها ریختند توی بانک. نمیدانم چطور شد که در یک آن، بانک خاموش شد. دویستسیصد نفر توی بانک بودند. همگی با دست، با پا، با پارچه، با کت، با پیراهن، آتش را خاموش کردند.
حالا زن و بچه وسط خیابان بودند. بچه بغل من بود. یاد پیمان افتادم. زن سرفه میکرد. دادم به دست زن و دویدم. یک کارتن آلوده به بنزین، از دست موتوری گرفتم. موتوری کنارم بود. جعفرآقا را دیدم که دم چلوکبابی ایستاده بود. دستی برایش تکان دادم. یاد بابل افتادم. حالا بچهها میخواستند بروند دانسینگ را به آتش بکشند؛ ولی سر کنج، یک بانک بود. بانک واجبتر بود. بانک بالایی همان بانکی بود که هر ماهه قسط مرا میگرفت؛ قسطی که بابت وامی یازدهساله برای خانۀ کرج گرفته بودم. دویست متر جا، پنجاه کیلومتر دور از تهران.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت20 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
صبح ساعت هفت بیا با زن و بچهات، غروب ساعت پنج برو. روزی یکساعتونیم بیا، یکساعتونیم برو. این راه پرخطر، روزی دوساعتونیم سهساعت در راه باش، بهخاطر اینکه یازده سال دیگر صاحب دویست متر جا باشی. نه اینکه عقدۀ مالکیت داشته باشی، نه. بهخاطر اینکه پول نداشته باشی کرایهخانه بدهی.
تو، بچۀ این خرابشده، چه خاکی پس بر سرت میریختی این سالها که نتوانستی توی این تهران، بعد از چهل سال سگدوزدن، صد متر جا برای خودت جور کنی تا حالا مجبور نباشی ماهی سههزار تومان تا یازده سال، یعنی وقتی پنجاه سالت شد، بپردازی و این راه را هی بروی و بیایی؟ وای، کور که نبودی، کر که نبودی، لال که نبودی، چلاق که نبودی. تازه نویسنده هم که هستی، رمان هم که نوشتهای، زبان خارجی هم که بلدی، سهچهار سال هم که خارج بودهای، چهار تا کتاب هم چاپ کردهای، کتابهایت را مردم هم که پسندیدهاند، چاپ دوم و سوم هم که شده است. وقتی بچه بودی، نه، وقتی داشتی دیپلم میگرفتی، از همین میدان، از همین خیابان، با ماشین دوطبقه سال 38 تا 39 هی میآمدی و میرفتی. همۀ اینجاها بیابان بود. حالا تو باید برای اینکه شب میخواهی یک چرت بخوابی، پنجاه کیلومتر بکوبی بروی کرج، با آن وضع آب و ماهی 140 تومان پول آب و گِل و شل و بیابان و باز، صبح پنجاه کیلومتر از دل این دشت و بیابانها بیایی و بروی و بعد بهخاطر اینکه خواستی خودت باشی، بیاحترامی کردی به خانم خوشگل مدیر مدبر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و باز اخراجت کردند و پنج ماه بیکار باشی که هنوز هستی و در این مدت، حتی یک نفر هم نیاید حالت را بپرسد؛ قسطت را اما همچنان بدهی و تو که اینچنین باشی، وای به حال دیگران، وای به حال تودههای مردم، خاک بر سرت محمود که تو، هم از آنها کمتری و هم بدبختتر.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت21 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
یکباره از جا کنده شدم. پریدم توی بانک. درست بیست روز پیش، همینجا جرینگی قسط را پرداخته بودم. هنوز یک سال هم نشده. ده سال دیگر باقی مانده. دلم میخواست یکی بود و همانجا خِرخِرهاش را میجویدم. دود پیچیده بود توی بانک. بیرون آمدم. نمیدانم چه شده بود که اسباب و اثاثیۀ خرازی بغلی وسط خیابان ولوورده بود. بچهها جمع بودند. حتی یک خودکار، یک ورق کاغذ هم کسی برنمیداشت. خودنویسهای پارکر وسط خیابان بود. جعبههای ماژیک ولو بود. همه نگاه میکردند؛ ولی برنمیداشتند.
نمیدانم چه شده بود که بچهها میدویدند باز بهطرف میدان. من داد زدم: «بیاین بریم تو تختطاووس.» جوانی مچ دستم را گرفت و گفت: «بیا از این کوچه بریم. پادگان عباسآباد تو تختطاووسه.» گفتم: «پادگان بالاست.» معلوم بود بلد نبود. به همه گفته بود. هرچه داد زدم، کسی گوش نکرد. دلم میخواست برویم تختطاووس. کانون در تختطاووس بود و خانم در کانون بود. ولی نشد. دنبال همه دویدم و دست آخر از امیراتابک، باز کشاندمشان توی تختطاووس.
راه را سر سهراهی بستیم. بانکی سر کنج بود. نمیدانم چه شده بود که سوت میکشید. یکی از بچهها مثل جن چسبید به دیوار و بالا رفت و با دست، سیم قوطی زنگ خطر را گرفت و کشید و کَند. سوت خفه شد؛ ولی درِ بانک کنده نمیشد. زیاد نبودیم. زورمان نمیرسید.
ناگهان ماشین بنز پلیسی آمد. در یک آن، شیشههای بنز خرد و خاکشیر شد؛ ولی پاسبان بیرون نمیآمد. نمیدانم چه شد که گاز داد و از لابهلای ستون بچهها گذشت و گریخت. پشت سرش یک جیپ بود. رانندهاش بیرون آمده بود. جیپ گر گرفت. راه بسته شد. بچهها دویدند بهطرف جادۀ قدیم. سر چهارراه فرح _ تختطاووس، اتوبوسی داشت میرفت. انگار میرفت شهرستان. همهباهم دستها را بیرون آورده بودند و داد میزدند: «مرگ بر شاه.» ما میدویدیم.
حالا رسیده بودیم به باشگاه بانک سپه. نگهبان اسلحه کشیده بود و تیر در کرده بود. اسلحهاش معلوم نشد چه شد. ولی خودش دویده بود و باز پای دیوار، خِرش را گرفته بودند. میخواستند تکهتکهاش کنند. من نا نداشتم. زورم میآمد بالا بروم. داشتم میافتادم. میدیدم که سینۀ چمن خواباندهاند و دارند بهقصد کشت میزنندش. سر پله نشسته بودم. ناگهان بلند شدم. نمیدانم چطور میشد که یکباره جان میگرفتم. دیدم ما همه توی باغ هستیم و آنطرف، نرده و آن پایین، خیابان.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت22 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
داد زدم: «بچهها بیاین، اگه بیان از همون پایین همهمونو میبندن به رگبار.» ول کردند. یک عده رفته بودند سراغ مجسمه. داشتند از جا میکندند. یک عده هم کاروانی بزرگ را که پای دیوار پارک کرده بود، آتش زده بودند. کاروان مثل کبریت میسوخت. درست روبهروی باشگاه آنور خیابان، نمیدانم از کجا متوجه شده بودند که اغذیهفروشی است. ریخته بودند و شیشهها را بیرون میآوردند. حالا میشد جلویشان را گرفت. فقط دهبیستسی تا آبجو، وسط خیابان قلقل میخورد. چندتایی شیشه هم شکسته بود. پریدم وسط. بچهها عقب کشیدند. وقتی از دور، دستهای را که از جادۀ قدیم داشت بهطرف بالا میرفت دیدیم، هورا کشیدیم و مثل بچهای که میدود بهطرف مادرش، دویدیم و افتادیم توی دسته.
درست روبهرو، سر کنج یک قمارخانه بود. طبقۀ دوم بود. نمیدانم چطور کشف کرده بودند. مغازهدار لبنیاتی سر کنج، زیر ساختمان دم دکان ایستاده بود. چقدر خیالش راحت بود. اول بچهها خواسته بودند ساختمان را آتش بزنند، ولی مغازهدار مانع شده بود و حالا داشتند میزهای بزرگ مخملی را از پنجره پایین میدادند. سر چهارراه، میز و صندلی روی هم کوت شده بود. آتش زبانه میکشید. بالاتر ماشینهای مینیبوس و اتوبوس میسوخت. پایینتر ماشینهای اداره میسوخت. حالا همهجا دود بود و آتش بود. از سهراه زندان تا اینجا و تا سر معلم و دم فروشگاه ارتش، یکپارچه آتش بود. آدم میسوخت از هُرم آتش.
سربازهای دم در فروشگاه، سیخ ایستاده بودند. بچهها کشیدند بالا و نزدیک دادگاه نظامی سر کنج، ناگهان ارتش از چهارراه قصر شلیککنان آمد. ما فرار کردیم و پلههای تپه را گرفتیم و بالا رفتیم و رفتیم سر تپه. حالا تهران معلوم بود. همهجا دود بود، آتش بود، میسوخت. سربازها دور زدند و کامیونها دور تا دور پادگان را گرفتند و سربازها پیاده شدند. من از پلهها پایین آمدم و آمدم سر سهراه زندان. هوا کمکم تاریک میشد. شعلههای آتش، تازه جان گرفته بود. ماشینی داشت میرفت. رفتم جلو و گفتم: «منو هم ببر.» گفت: «کجا؟» گفتم: «از اونور هرجا میری. طرف مجسمه، طرف شهیاد، میخوام برم کرج.» گفت: «تا بلوار میرم.» سوار شدم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت23 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل3
حالا از همان مسیری که آمده بودم، برمیگشتم. از همه بهتر، همان بانک ملی میدان 25شهریور میسوخت. تازه به طبقۀ چهارمپنجم رسیده بود و هنوز طبقههای بالا سالم بود. مثل یک پنبۀ آغشته به بنزین میسوخت. بلوار پیاده شدم. هوا تاریک شده بود. آمدم دم در دانشگاه. پیچواپیچ آمدم. همهجا را بسته بودند. حالا توی تاریکی یک عده جمع شده بودند و داشتند مجسمه را پایین میآوردند. نمیدانم چندنفر بودند و چه کسانی بودند. مینیبوسی دم در بود. میخواستند سیم بکسل بهگردنش ببندند. داشتند میبستند. در همین موقع، آقای استاد رئیس دانشگاه، پیرمردِ موقر محترمِ مهربانِ موذی، مثل نگین انگشتری در میان مردم بود. میگفت میخواهم بروم استعفا بدهم. بچهها درودبهاستادگویان از معرکه خارجش میکردند. شاید همان بچهها بودند. جلو رفتم. یکی از آقایان را دیدم. اینجاوآنجا دیده بودمش. این روزها اینجاوآنجا شعر میخواند و سخنرانی میکرد. از زندان آمده بود. میگفتند، توی زندان زرِ زده و توی تلویزیون آمده و گُهخوردننامه امضا کرده. ولی این روزها همهجا روی درودیوار، اسمش را نوشته بودند که صبح یکجا سخنرانی و شب یکجا شعرخوانی. خیلی تلاش میکرد. حالا هم میبینم که دم در ایستاده و با شور، دست میزند و هورا میکشد و شادی میکند.
انگار سپر مینیبوس از جا کنده شد. یک عده رفتند سراغ جرثقیل. ناگهان چُو افتاد «حکومت نظامی ساعت هفت، حکومت نظامی ساعت هفت.» من دریای جمعیت را شکافتم و دویدم بهطرف مجسمه. چقدر دلم میخواست همان جا بایستم و ببینم؛ ولی چهلپنجاه کیلومتر باید از تهران دور میشدم. ماشین تا کرج و بعد تا خانه. وای، خسته و هلاک بودم. نا نداشتم راه بروم. حالا که توی مینیبوس نشستهام، میبینم همه همین وضع و حالوروز مرا دارند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت24 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل4
به خانه که رسیدم، اخبار هنوز شروع نشده بود. انگار از توی تون حمام بیرون آمده بودم: سیاهِ سیاه. میخندیدم. داشتم از خوشحالی میترکیدم. پیمان گفت: «چی شده بابا؟» مثل دیوانهها گفتم: «انتقام بابا و خودمو و تو و حتی بچۀ تو رو هم گرفتم.» چه لذتی دارد.
وقتی شاه اول با آن صدای خفه و آن چهرۀ دگرگونشدهاش ملتمسانه عزوجز کرد و قسم خورد و ناله کرد و بعد، ازهاری با همان جملات و همان آهنگ کلام و همان استخوانبندی و شیوۀ نگارش نوکروار و پدرانه، بدتر از شاه، التماس و درخواست کرد، دلم چون غنچهای باز شد و شکفت و بلندبلند خندیدم.
مگر میشود باور کرد. به ندیمۀ فرح، به مدیر یکی از قسمتهای کوچک این ماشین بزرگ اداری توهین کرده بودم و مدیرعامل، بهکمک مشاور حقوقی، در عرض دو روز اخراجم کرده بودند. حالا میدیدم ارباب کل، شاه، وای شاه! این کسیکه تابهحال مستقیم توی دوربین تلویزیون را نگاه نکرده و حتی یک بار به زبان فارسی التماس و خواهش و تمنا نکرده، خم شده و هی خواهش میکند. چی شده؟ همهش اشتباه پشت اشتباه. وای چه اشتباهی! نگاه کن، شاه گریهاش افتاده. سمبل ارتش، رئیسکل قوا، این ازهاری، این ارتش. وای، چه مثل پیرزنها التماس و درخواست میکند! آیا این واقعیت اصلی ارتش است؟ نه باورکردنی نیست، اما باور میکنم. میبینم، با چشم خود میبینم و حدس میزنم کار شاه تمام است. میدانم، به زبان انگلیسی و فرانسوی، شاید بیشتر از هزار بار خواهش و تمنا کرده باشد؛ ولی بهزبان فارسی ندیده بودم؛ نخوانده بودم. حتم دارم هردو متن را یکی نوشته و میدانم هرکس که نوشته، با فرهنگ ما دقیق آشنایی کامل داشته و حتم گفته حالا که چنین شده، این ملت مدافع مظلومان و افتادگان است. این ملت اگر هزار بار، هزار بلا سرش بیاوری، یک بار اگر التماس و خواهش و تمنا کنی و توبهوار و گریهوار خودت را بهپایش بیندازی، علاوهبراینکه میبخشدت، دست از گذشتهات هم برمیدارد و کمکت هم میکند.:
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت25 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل4
یکباره غمی افتاد بهجانم. یاد مصدق افتادم که به نصیری و شعبان بیمخ رحم کرد و سه روز، هی دستدست کرد. یاد عینالدوله افتادم که همان روز اول، عصازنان آمد و دم در مجلس، کنار مشروطهخواهان ایستاد و کسیکه با رضا قلدر، متخصص مسلسل، چندینبار به تبریز حمله کرده بود، با همانهایی که از تبریز آمده بودند عکس گرفت و بعد پست گرفت و این ملت نجیب مهربان که انتقام و خشم و کینه را با هزار کَلک در دلش کشتهاند، فراموشش کرد و گذاشت رشد کند و رشد کرد و رشد کرد و آن بلایی را سر ما درآورد که هنوز هم داریم چوبش را میخوریم و بعد مصدق و حالا این. نه، نه، باید کاری کنیم که تمام قدرت تصمیمگیری در دست بچههای از بیستسال بهپایین بیفتد. «وای خدا، وای خمینی، نکنه با مردهای از سیسال بهبالا مشورت کنی. وای نکنه با کسی مشورت کنی. نکنه کوتاه بیایی و ببخشی و لاپوشانی کنی و لاسبیلی در کنی، نکنه، نه.»
تا صبح، چندین بار از خواب پریدم. صبح زود پیمان بیدارم کرد. گفت: «بابا منم میام.» نشستم و دستش را گرفتم و گفتم: «نه بابا، برو بازی کن. باباهای ما که کاری واسۀ ما نکردن. ما باید بریم، شاید شما نجات پیدا کنین.» راه افتادم. دنبالم میآمد.
باغی که کنار خانهمان بود و مرکز ادارۀ آموزش محیط زیست بود، حالا سربازخانه و مقر فرمانداری حکومت نظامی کرج و حومه شده بود. تا سر چهارراه، سربازها ایستاده بودند. تانکها پشت سر هم پارک کرده بودند. ایستادم. دست پیمان در دستم بود. پیمان چسبیده به من به تانکها و سربازها نگاه میکرد. نشستم و بغلش کردم و یک تومان کف دستش گذاشتم. نمیدانم چرا دلم میخواست گریه کنم. مینیبوس آمد و پریدم بالا. پیمان دست تکان داد. دم در مسجد کرج پیاده شدم. در مسجد بسته بود. مسجد، این مکان مقدسی که تا چندماه پیش، جای شیرهایها و حشیشیها و چرتیها و پیرمردها و زهواردررفتهها و روضهخوانهای گمنام و کوروکچلها و شپشیهای بیخانمان و آوارههای ازهمهجارانده و سرخورده و بیکس بود، حالا شده بود مرکز آتشفشان و منبع خبر و خروش و خشم و شده بود پاتوق و محل قرار مؤمن و بیدین و ارمنی و مسیحی و کلیمی. هرکسیکه درطول این سالهای طولانی خفه شده بود و زجر کشیده بود، حالا چشم امیدش به این گلدستهها و گنبدها بود.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت26 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل4
جلوی در مسجد، دو کامیون سرباز ایستاده بود. تعدادی سرباز هم پایین، دم در چسبیده بودند به در. انگار هُرم داغ جانبخشی از توی مسجد بیرون میآمد. انگار بوی غذای مطبوعی از توی دهانۀ مسجد بیرون میزد. ایستادم. اینور خیابان کنار دو نفر ایستادم. ناگهان افسری داد زد: «واسه چی واستادی نیگا میکنی؟ مگه نگفتم دو تا با هم وانستین؟»
راه افتادم و افتادم توی کرایه. توی کرایه هم حکومت نظامی ازهاری بود تا خود تهران، کسی با کسی حرف نزد. از کنار پیادهرو پیچیدم بهطرف دانشگاه. خیابان بسته بود. همهجا دود بود. هنوز میسوخت. سینما کاپری میسوخت. دست به هیچ چیز نزده بودند. مجسمه، گُلهبهگُله میسوخت. ساختمان بزرگ روبهروی دانشگاه میسوخت. بانکها میسوختند. دود همهجا بود. سربازها حالا پیاده شده بودند. راه را بسته بودند. دو نفر با هم نمیتوانستند راه بروند. افسر یا سرباز از دور صدا میزد.
من پیچیدم توی خیابان. پچپچ بود. توی کوچه پچپچ بود. بچهها زیر لب میخندیدند. همه میخندیدند. همه خوشحال بودند. صدای قدمها را میشد شنید. همه به خیابان آمده بودند. خیابانها پر بود؛ ولی کسی حرفی نمیزد. انگار همه با هم دوست بودند. بههم چشمک میزدند.
سه تا تریلی، سر خیابان آناتول فرانس پارک کرده بودند. ساختمان بالای انتشارات دنیای دانش را داشتند تخلیه میکردند. کسی حق نداشت به تریلیها نزدیک بشود. ما از پایین میرفتیم. سه تا پسر پشت سر من بودند. با هم بودند. افسری از سر چهارراه داد زد: «اوهو، از هم جدا شین.» ما برگشتیم. همه برگشتیم و نگاهش کردیم. افسر باز با بلندگو داد زد: «مگه نگفتم با هم راه نرین؟» و بعد دوید بهطرف ما. هیچکس ندوید. افسر رسید و باتوم را کشید و کوبید به پای هر سه پسر. ما کشیدیم کنار خیابان. کوچه پر بود از آدم. پسرها میخندیدند. هر سه نفر میخندیدند. افسر میزد. حالا آمده بود وسط کوچه. کوچۀ پشت سینما پلازا بود. کسانیکه از مجسمه بهطرف پهلَوی و بالعکس آمدوشد میکردند، باید از این کوچه میگذشتند. یکباره نمیدانم چطور شد که همهباهم، درهموبرهم، داد زدیم: «چرا میزنی؟» افسر ناگهان دید وسط جمعیت ایستاده. به دوروبَر نگاه کرد و بلندگو را دم دهان گذاشت و نعره زد: «آهای سرباز.» یک فوج سرباز ریختند. من دم در خانهای ایستاده بودم. از آنطرف هم میآمدند. از همان جلو چند نفری را گرفتند. معلوم نبود. هرکسیکه میدوید یا به افسر و سربازی نگاه میکرد، میگرفتند. هرکسیکه آرام میرفت یا میایستاد، نمیگرفتند. یک کامیون سرباز سر کوچه ایستاده بود. من راه افتادم. یهوریهوری، چسبیده به دیوار، سر افتاده پایین از کنار سربازها میگذشتم و میآمدم بهطرف کاخ. سر کاخ ایستادم. همهجا سرباز بود. از عرض کاخ گذشتم و آمدم توی کوچه و سر کوچۀ پشن خشکم زد. یکی گفت: #متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت27 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل4
«همهش کار ساواکه.» یکباره بهخود آمدم. به مرد نگاه کردم. ماتم برده بود. وای چه غوغایی است اینجا!
از سر سهراهی، تا سر دیوار و تا سر پهلوی، تمام عرض و طول کوچه، کوهی از رادیو و ضبط صوت و تلویزیون و قوطی آبجو و عرق و مشروب روی هم کوت شده و دارد دود میکند و میسوزد. دم و دود و بوی کائوچو و پلاستیک و لاستیک و بوی عرق و آبجو همهجا را گرفته. وسط کوچه سمت جنوب کوچه، خانۀ قدیمی آجری دوطبقهای است که دود از دروپنجرهاش هنوز هم بیرون میآید. مرد گندۀ دماغ بزرگ شکمگامبوی چشمگاوی طاسی، دم در ایستاده و بیخودی، هی میخندد و هی وول میخورد و میرود دم در و بازمیگردد و باز دور خودش میگردد و باز میخندد و هی با مردم و با خودش حرف میزند و پشتسرهم میگوید: «عیبی نداره. مهم نیس. چیزی نیس. اینشالا درست بشه.»
آبحوضیها و گداگشنهها و پاپتیها یکی یک چوب دستشان گرفتهاند و هی این کوه مذاب داغ درحال دود و بخار را هم میزنند و ضبط صوتهای نیمسوخته و رادیو و شاسی تلویزیون و آتوآشغالهای بهدردبخور را از زیر زغالها و انبوه خاکستر و آتش، بیرون میکشند و میریزند توی گونی. یکی یک گونی به کول دارند. من از بغلدستیام میپرسم: «اینجا چی بوده؟» مرد آهسته میگوید: «انبار بوده. مال اون جهودهست. اوناها، اون صاحبشه.» یک عده هی قوطیهای آبجو را برمیدارند و گیرۀ درش را میکشند و آبجو که پف میکند و فواره میزند، میخندند. بلندبلند میخندند. جوری میخندند که جهود بشنود.
آمدم سر کوچه. توی پهلَوی، دکانها، مرتب و منظم دست بهشان نخورده. حتی یک شیشه هم نشکسته. مغازههای کفاشی، پیراهنفروشی، ساندویچی همه بستهاند و کفشها و پیراهنها پشت ویترینها مرتب و منظم چیده شده. آمدم سر چهارراه پهلوی. انتشارات گلشایی برخلاف همه باز کرده. همان صاحبش شیلنگ بهدست، آب میریزد و بهرامی دم در را میشوید. تا دم در کتابفروشی، شیشۀ مشروب پخش شده. خشمی خزید توی خونم. آنچنان نفرتی افتاد بر سرم که بیاختیار پشت کردم و راه افتادم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت28 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل4
حالا میبینم همهجا بسته است. همهجا دود و آتش است، همهجا سکوت و حالا این باز کرده. رفتم توی فکر که «چه کار خوبی کردم، کتابم را ازش گرفتم.» حالا سر چهارراه ایستادهام. عرقفروشی سر چهارراه پهلوی را همان جوانک کله طاسی که همیشه پشت دستگاه و پشت دخل میایستاد و همانطورکه حرف میزد و حساب میکرد، هی لبی به لیوان ویسکیاش میزد و با همه هم دوست بود و خوشوبش میکرد، میبینمش که یک دسته اسکناس دستش گرفته و دم عرقفروشی، روی شیشهها و کرکرۀ قراضه و دودزده ایستاده و هی داد میزند: «ببینین دست به دخلم نزدن. پول دخل رو ورنداشتن. خدایا، خدایا، نیگا کنین. نیگا کنین، همۀ پولام سر جاشه. ایناها، همش هس.» روی شیشههای شکستۀ عرق و آبجو و ویسکی ایستاده و داد میزند و میخندد. انگار دیوانه شده. حالا آمده دم داروخانه. داروخانۀ سر چهارراه پهلوی بین دوتا عرقفروشی است؛ یکی سر کنج که عمدهفروشی است و دو تا آنطرف که میخانه است و پیالهفروشی. دست به دستگیرۀ داروخانه هم نخورده. داروخانه مثل دستۀ گل سر جایش ایستاده. حتی خط هم به شیشهاش کشیده نشده. اما توی خیابان از هر چهار سمت، تمام سطح خیابان تا مجسمه و از اینور، تا سر آبکرج و تا پایین تا سهراه شاه که دیده میشود و از آنطرف، تا دم پل چهارراه کالج، همهجا اسباب و اثاثیه و میز نیمسوخته و شیشه و آتوآشغال سوخته، ولوورده است و راه نیست. یک ماشین هم حتی توی خیابان نیست. ولی سرباز پر است. همهجا سرباز. مردم دور عرقفروش جمع شدهاند. افسری آمد و مردم را متفرق کرد. بهخودم گفتم: «سربالایی که دیروز خودم رفتم. برم بهطرف سهراه شاه و بعدم نادری و بعدم برم طرف فوزیه اون طرفا ببینم چیکار کردن.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت29 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل4
همهجا، سرتاسر ایران، امروز تعطیل شده. میگفتند مجسمۀ بانک ملی را هم پایین کشیدهاند. از شاه گذشتم و فردوسی را گرفتم و آمدم بالا. سفارت انگلستان سوخته، اما دست به مغازههای دوطرف خیابان نخورده. فرشفروشیها، این قالیچههای کوچک گرانقیمت که کافی است یک پارهآجر به شیشه زد و چنگ زد و یک قالیچه را برداشت و در رفت، سر جایش مثل کوه پابرجا مانده. ازهمهعجیبتر، میدان فردوسی است. حالا میبینم که بانکها سوخته. سمت جنوب غربی، دوطرف رادیوفروشی، بار است یا عرقفروشی است یا آبجوفروشی یا تریا، هرچه هست سراپا سوخته و ساختمانش زغال شده. ولی رادیوفروشی دست نخورده. شیشۀ ویترینش سالمِ سالم است. کنارش، سر کنج، قالیفروشی صحیح و سالم سر جایش ایستاده. آدم تعجب میکند. باورکردنی نیست. میروم بهطرف دروازهدولت. بانکها آشولاش شده و تمام خیابان پر است از میز و مبل سوخته. حتی یک ماشین هم توی خیابانها نیست. و سکوت است و دود است و بخار و گردوغبار که همهجا را گرفته. آدمها تکتک مثل مورچه از کنار هم میگذرند. لبخند یک آن از لبها دور نمیشود. بعضیها بلندبلند میخندند. صدایشان توی دالان خیابان میپیچد. صدای پایشان شنیده میشود. بعضیها هم گرفته و اندیشناک، آهستهآهسته راه میروند. از دروازهدولت دستهدسته میروند بهطرف بالا. با دستهای میروم. سفارت امریکا در پناه سربازها سالم است.
حالا اینجا کنار ساختمان بی.ام.و هستم. این ساختمان بزرگ کج شده؛ پایههای تیرآهن ذوب شده؛ ساختمان فروریخته؛ تا شده. آدم باورش نمیشود. دود و بخار، بلند است. کوهی از آهن و آجر، روی هم کوت شده. میروم بهطرف میدان 25شهریور. سر کنج ساختمان بلند بانک ملی، روبهروی کریمخان زند، هنوز دارد دود میکند. از اینجا بهبعد را دیروز خودم دیده بودم. مردم ایستادهاند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت30 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل4
یکی گفت: «عجب کاری کرد ساواک!» تعجب میکنم. رفتهام توی فکر. یک مشت خارجی را میبینم که دارند فیلمبرداری میکنند. جلو میروم. خبرگزاری رویترز است. گوینده پشت به ساختمان سوخته، تندتند به انگلیسی حرف میزند. گوش میکنم. دروغ میگوید. مثل چی، دروغ بلغور میکند.
دقت میکنم. تندتند میگوید: «غارت کردند. سوزاندند. خراب کردند. آتش زدند. بردند. دزدیدند. حمله کردند.» یکروند میگوید. اول، پیش خودم گفتم بروم جلو و بعد عقب کشیدم. یکیدو جا از صبح تا اینجا که رسیدهام، از اینوآن شنیدهام که کار، کار ساواک بوده. حالا رفتهام توی فکر. باور نمیکنم. حالا عمیقاً رفتهام توی فکر؛ «ساواک. ساواکی اگه بود، شیشۀ طلافروشی رو هم میشکست و بهخاطر خودش هم که شده، یه چنگ طلا ورمیداشت میبرد. ساواک اگه بود قالیفروشی، رادیوفروشی، کفشفروشی، پیراهنفروشی و این همه مغازه که بین دو تا دهنۀ بانکها، صحیح و سالم دستنخورده مونده، نمیماند؛ نه.» گیج شدهام. «ساواک. ساواکی. شاید هم ساواک دخالت کرده. ساواک اومده. شاید ساواک نزدیک ساعت دو، وارد معرکه شده.» یکی از بچهها میگوید: «کار، کار ساواکه.» حرفش حرف نیست. اصلاً دیروز توی جریان نبوده. از اینوآن شنیده. مطمئن هستم که دیروز در اوج دود و آتش و خشم کجا بوده.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت31 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل4
حالا غمگین شدهام. دلم میسوزد. همه میگویند. خیلیها میگویند؛ ولی من باور نمیکنم. نمیتوانم باور کنم. گیج شدهام. با خودم حرف میزنم: «جیمی کارتر اینهمه تلاش کرد که چهرۀ واقعیش رو نشه، شاه اینهمه دروغ و دَوَنگ گفت؛ فضای باز سیاسی، آزادی شبهای شعر. حرف فرح که دفاع کرده بود از هنرمندان باغ آلمانی، برکناری خاندان پهلوی، تختهشدن درِ دکان فکوفامیل شاه، البته در حد و حدود حرف و شریفامامی. حرفهای مجلس. وکلا. هارتوپورتها. اون بابا بنیاحمد. دستگیری نصیری، آزمون داریوش همایون، روحانی، ولیان، شیخالاسلامی، نیکپی و هویدا و اون وکیل کرمانی. گریهاش در مجلس و حملهاش در زلزلۀ طبس. المشنگۀ مخالفت با سانسور توسط خود سانسورچیها. خفهشدن قلم و اهل قلم و فکر و فرهنگ و هنر و آزادی کتاب و این حرفها و اشتباهها و باز، چطور حالا میآید شهر را بهآتش بکشد؟ سیاست، سیاست. تو چه میدانی که سیاست چیست؟ محمود بدبخت بَبو، سیاست. انگار یکی گولم زده و سرم شیره مالیده. کلافه شدهام: «نه، ممکنه ساواک اومده باشه، ولی موفق نشده. نتونسته برنامۀ سینما رِکس آبادان رو باز اینجا پیاده کنه. امروز، اولین روز حکومت ازهاریه. راستی کارتر چی گفته؟» دلم میخواهد نظر کارتر را بدانم. اول از نیکاراگوئه میپرسم. خبرنگار با دقت گوش میکند. قبلاً از چریکهای ساندینیست که شهرها را گرفته بودند، گاهی یکیدو خطی در روزنامهها مینوشتند؛ ولی یکیدوسه هفتهای بود که یک کلام هم خبری نبود. میپرسم. از شیلی میپرسم و بعد نظر جیمی کارتر را راجعبه دیشب و ازهاری میپرسم که خبرنگار میگوید: «تأیید کرده.» من با تعجب، باز میپرسم. خبرنگار از آن چشمکهای امریکایی میزند و از آن اداهای امریکایی درمیآورد و میزند به پشتم و میگوید: «شما اطلاعات وسیعی دارید. اجازه میدهید یکیدو کلمه با هم دربارۀ انقلاب و این آتشسوزی حرف بزنیم؟» و اشاره میکند به دوربینچی. حالا من میکشمش کنار. دلم گرفته. افسرده شدهام. با اندوه میگویم: «تمام گزارشهایی که دادی دروغه. نه شهر غارت شده و نه جایی بیخودی سوخته، یا بهآتش کشیده شده. بیا برو ببین، صد جا بیشتر نشونت میدم که مردم میتونستن شیشۀ مغازهها رو بشکنن و غارت کنن، ولی نکردن و فقط بانکها و جاهایی که بنابه عقیده و ایمانشون، مرکز فساد و متعلقبه مزدوران شاه بوده یا خیال میکردن محل تجمع ساواکیها بوده و همینطور مراکز بزرگ پخشی که متعلق به صهیونیستها بوده، به آتش کشیده شده.» اشاره میکنم به خیابان کریمخان زند و طلافروشی و گلفروشی و دو دهنه بانک دوطرف طلافروشی و موضوع خاموشی چندسالِ پیش برقِ امریکا را میگویم: «شما دیدید که در آن مدت کم، تمام فروشگاهها غارت شد. شما با دید خودتان و قضاوت خودتان اینجا قضاوت میکنین و به این مردم هم، بههمان چشم نگاه میکنین. درصورتیکه بههیچوجه اینطور نیس.» دلم میخواهد بگویم که ممکن است ساواک ساعت دوسه بعدازظهر دخالت کرده باشد، ولی از صبح یا دیشب یا از قبل برنامه نداشته. زبانم نمیگردد. پیش خودم میگویم: «اگر چنین بوده، خودش حتم میداند. تازه گور پدرش. ما هر کاری دلمان بخواهد و صلاح بدانیم، میکنیم.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت32 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل4
لج کردهام. میخواهد مصاحبه کند. قبول نمیکنم. جالب است. حالا بهخاطر من انگلیسی حرف میزند. دیگر آنجور، تندتند امریکایی بلغور نمیکند. دستم را میکشم و میروم. انگار گول خوردهام. برمیگردم و مردم را میبینم که دارند نگاهم میکنند. خجالت میکشم. دلم میخواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. با خودم کلنجار میروم که آیا راستیراستی، ساواک بوده و بعد یاد ارتش میافتم که چهارراه پهلَوی عقب کشید. باز بهیاد میآورم که سر آبکرج حمله کرد، ولی نزد. یکباره کوهی از درد و اندوه بر سرم فرو میریزد. کِز میکنم و فرو میروم توی خودم و بهخودم میگویم: «ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ، از این فسانه و افسون هزار دارد یاد.»
انگار یکی گولم زده و سرم شیره مالیده و حالا ایستاده و دارد نگاهم میکند و قاهقاه بهریشم میخندد. مفاصل زانوانم سست شده. نا ندارم. تا میشوم و میافتم کنار دیوار. سیگاری روشن میکنم. یکی در درونم حرف میزند. صدایش را میشنوم. صدایش را بهوضوح میشنوم. بیخ گوشم میگوید: «اگر کار انقلاب تمام شود و تو ببینی، حتی یکی از خواستههای این خلق عملی نشده و تو و این محرومان مظلوم، همچنان باید در فقر و فلاکت و بدبختی و بیپناهی خودتان دستوپا بزنید، آن وقت چه خواهی کرد و چه خواهی گفت و چه خاکی بر سرت خواهی ریخت محمود؟»
یکباره سرم تیر میکشد و از جا کنده میشوم. بلند میشوم و باز مینشینم. سرم درد گرفته. زنی دم در خانهاش ایستاده. انگار منتظر است. زیرچشمی نگاهم میکند. آهسته بلند میشوم و راه میافتم. تلوتلو میخورم و بیپناه و بیهدف به اینسو و آنسو کشیده میشوم. بهخودم میگویم: «حالا برم به پیمان چی بگم؟ برم بگم بازم بابات گول خورد؟»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت33 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل5
ازهاری ولکُن نبود. گریهزاری میکرد. التماس میکرد. هی حرف میزد. از سربازها میگفت. از سوادشان میگفت. از معلوماتشان میگفت. از افسرها میگفت که کتاب مارکسیستی هم میخوانند و از همهجا خبر دارند، فلسفه و تاریخ میخوانند، کتاب میخوانند، بچههایشان کتاب میخوانند، روزنامه و مجله میخوانند و همیشه در حال مطالعه هستند.
یاد سالهای 44 - 45 افتادم. آن سهچهار سالی که لندن بودم، همه روزنامه میخواندند. همه توی قطارهای زیرزمینی که مینشستی، میدیدی که روزنامه و کتاب میخوانند. اول تعجب میکردم. بعد که انگلیسی یاد گرفتم، دیدم بیشتر مردم دیلی میرور میخوانند و یکبار که مَلکسُعود بود یا یکی از عربها از عربستان سعودی آمده بود پیش ملکه، من هم روزنامه خریدم و با دیکشنری، مقالهای را که برای این امیر عرب نوشته بودند، خواندم. انگار همان ملکفیصل بود. همان که فامیلش روز عید کشتش. آره هم او بود. در روزنامه نوشته بودند، چشمهایش گیراست، شهوتانگیز است. قدش بلند است. لبهایش قلوهای است و زنها خوششان میآید. زن انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، نروژی، امریکایی و زن فنلاندی و حتی زن روسی هم در حرمسرایش هست و و و... یک عکس بزرگ هم وسط صفحه چاپ کرده بودند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت34 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل5
بعدها وقتی دقت کردم، دیدم این روزنامه که از پرتیراژترین روزنامههای انگلستان است، همیشه از همین مطالب بهخورد مردم میدهد و حالا که ملکفیصل آمده، در روال سابق که دختر فرانک سیناترا وارد لندن شد، برژیت باردو از پاریس به لندن تلفن زد، یک ایرانی در قمارخانه، فلان مبلغ باخت و خم به ابرو نیاورد و خندید و از این مطالب مینویسند و مردم هم میخرند و میخوانند. حالا ازهاری هم حتم، سر راه به پادگانها رفته و دیده سربازها و افسرها و زن افسرها حتی، زن روز میخوانند و بهخصوص این روزها که از شب پانزده آبان که ریختند و دفتر روزنامهها را اشغال کردند و همه اعتصاب کردند و فقط مجلۀ فردوسی منتشر میشود، افسرها مقالههای مهدی بهار، تودهای سابق و نویسندۀ میراثخوار استعمار را میخوانند. حتم دلش را خوش کرده که همه اهل مطالعه هستند. دیگر نمیداند آنهایی که اهل کتاب هستند، حتی به کتاب میراثخوار استعمار بهار هم شک کردهاند، چه برسد به این جزوۀ یکسال پیشش که یک سال پیش، علیه هویدا و با کمک خود هویدا زیرزمینی پخش کرد و شد عضو فعال تندوتیز کانون نویسندگان و شعار داد و نامه نوشت و حالا همان نوشتهها را اینجا چاپ میکند و بهخورد مردم میدهد.
ازهاری هر شب میگفت و هر شب حرف میزد و جالب این بود که در فرمایشات مجلسی و تلویزیونی، اسمی هم از شاهنشاه و پدر تاجدار و فرماندۀ کل ارتش و بزرگ ارتشداران نمیآورد. هیچوقت و هیچجا اسم شاه را نمیآورد. چه عزوجزی میکند. چه التماسی میکند. چه خودش را کوچک و حقیر و بیگناه و زبون مینمایاند. و من ته دلم میگفتم هربار که این به تلویزیون میآید و حرف میزند و التماس میکند، یکی از مویرگهای ارتش مغرور قطع میشود. هرچه این بیشتر بیاید و حرف بزند و التماس کند، چهرۀ واقعیاش از پشت آن یراقها و دستک موسکها بیشتر رو میشود و پایههای بت بزرگ قدرت، شوکت و جلال و جبروت و هارتوپورت و اولدرمبلدرمش بیشتر میلرزد. او هر شب میآمد و ما هم هر روز به خیابانها میرفتیم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت35 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل5
تا سهچهار روز، دست به سیاهوسفید نزدند. حتی یک صندلی سوخته را هم از کف خیابان جمع نکردند. بار سنگین دود و آتش و گند و کثافت افتاده بود روی شهر. کامیونها از لابهلای آتوآشغالها میآمدند. کمکم شروع کردند و شهر یواشیواش شهر شد و ماشینها از خانهها و کوچهها بیرون آمدند و آمدند توی خیابانها و خیابانها پر شد و سروصدا باز شهر را گرفت. دیگر صدای قدمها را نمیشد شنید. سربازها حالا برگشته بودند باز توی کامیونها.
حالا که سه روز گذشته بود، توی کوچهها و سر چهارراهها کتونیپوشها را میگرفتند. جیبها را میگشتند. دخترهای چادری را میکشیدند کنار. سر چهارراه امیراَکرم دم ساندویچی ایستاده بودم. سهتا پسر از توی کوچه آمدند. افسری صدایشان کرد. دوتا در رفتند، یکیشان را گرفت. افسر جلو نرفت. پسر توی چنگ سرباز بود. حالا آورده بودش جلو. نمیدانم این چه نیرویی توی بازوی افسر بود و این چه خشمی بود که وقتی افسر از دور کوبید توی گوش پسر، پسر مثل بزغاله از جا کنده شد و وارو زد و سکندری خورد و غلتید و مثل خمیر پهن شد کف پیادهرو. افسر بالای سرش ایستاده بود. سرباز با قنداق تفنگ کوبید توی کمرش. پسر بلند شد. دقیق، درست جای پنج انگشت افسر روی صورت پسر مانده بود. افسر جلو رفت و سقلمهای زد زیر چانهاش و گفت: «برو ته کوچه، باز بگو. برو. مردی اینجا بگو.» پسر سرش را پایین انداخت و آهسته رفت و بعد وقتی رسید بهوسط کوچه، برگشت و داد زد: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه.» و دوید و گم شد. افسر برگشت و به من نگاه کرد.
من به روی جلد مجلۀ فردوسی چشم دوختم. کاغذ ساندویچ را مچاله کردم و چلاندم و پرت کردم توی نهر. آب میغرّید و لای تنۀ درخت میپیچید و بهسرعت میرفت. لب نهر ایستاده بودم. سربازی آمد و گفت: «برو، واسه چی واستادی؟» راه افتادم. به چهارراه پهلوی که رسیدم، حسین را دیدم. همهجا سرباز بود. چندنفر از وسط خیابان، از بالا میآمدند. شعار میدادند. دویدم و افتادم تویشان. «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه»گویان، آمدیم پایین. آن دخترک شیر پاستوریزه هم بود. او هم میگفت.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت36 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل5
حالا وسط خیابان بودیم. صدنفر هم نبودیم. از سر چهارراه تیراندازی شروع شد. ما دویدیم و رفتیم توی کوچه. کوچۀ روبهروی ایستگاه اتوبوس. از ته کوچه پیچیدیم توی صبا و آمدیم بهطرف شاهرضا. سر صبا ایستادیم. «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه» هرلحظه بلندتر میشد. آمدیم توی شاهرضا و بهطرف مجسمه، توی پیادهرو راه افتادیم.
سر چهارراه کاخ، دم وزارت اطلاعات سوخته، سرباز پر بود. ما هفتادهشتاد نفر بیشتر نبودیم. صدای تیر از همهجا بلند بود. ما میگفتیم و جلو میرفتیم و هی عقب میآمدیم و باز جلو میرفتیم. ناگهان پای دیوار، یکی درست پای درخت، آخی گفت و افتاد کف نهر. ریختیم. بلندش کردیم. خون فواره زد. تیر درست خورده بود توی سینهاش. طنین «لاالهالاالله» بلند شد. دستها خونی شد. شهید روی دست بود. حالا برگشته بودیم توی صبا. شهید هنوز زنده بود. مثل گل سرخی که افتاده باشد روی امواج خروشان سیل و گرداب، روی دست میگردید. حالا توی صبا بودیم و بهطرف بالا میرفتیم. بانگ بلند «لاالهالاالله» نمیگذاشت کسی حرفش را بهگوش کسی برساند. هرکسی چیزی میگفت. زنی که از دور دستش را دراز کرده بود تا دستکم سر انگشتانش به بدن شهید بخورد، وقتی چشمش به زبان شهید افتاد که توی دهان بازش میگردید، ، جیغ زد: «زندهست، زندهست.» و کشید کنار و بیاختیار چنگ زد و خِر مرا گرفت و گفت: «زندهست، زندهست. بیا، بیا، بیا.» و دوید توی کوچه. مثل تیر میدوید. اول من بیاختیار دنبالش دویدم و بعد توی کوچه بازویش را گرفتم و گفتم: «چیه؟» گفت: «ماشین من اینجاست.» و دوید بهطرف ماشینش. ماشین کمی بالاتر از چهارراه پهلوی، دم ایستگاه اتوبوس پارک شده بود. سوئیچ را انداخت. در باز نمیشد. پسری پَسش زد و در را باز کرد و خود افتاد پشت فرمان. پسر قدکوتاه ریشویی بود. درجا دور زد.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت37 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل5
صدای تیر از هر طرف بلند بود. با کله رفت توی کوچه. حالا سربازها ریخته بودند. من و زن و بقیه پس زدیم و آمدیم توی خیابان پهلوی. از پایین هم سربازها میآمدند. پسر اما با ماشین رفت. رفت توی دل سربازها. شهید افتاده بود کف کوچه. صدای تیر شدیدتر شد. سربازها از پایین حمله کردند. ما دویدیم. زن هم دوید. تا سر کوچه دویدیم. از پیادهرو یک دستۀ کوچک «مرگ بر شاه»گویان میدویدند. پسر باریکاندامی تکۀ پرچم سیاهی را سر چوب گذاشته بود و جلوجلو میدوید. ما خوردیم به آنها و با هم دویدیم توی کوچه. سربازها میآمدند. حالا توی کوچۀ دراز و باریک یکطرفۀ زیر چهارراه تخت جمشید بودیم. سربازها از میدان کاخ هم، حمله کردند. همهجا گاز اشکآور پخش بود. یک عده کنار خیابان افتاده بودند. ما توی کوچه، الو کردیم. کارتنها را سوزاندیم. چشمها کور شده بود. همهجا گاز اشکآور بود. خم میشدیم روی آتش و دود. کوچۀ امام خلوت بود. وقتی اشک چشمم خشک شد، پسری را که کمی پایینتر با پرچم دیده بودم، دیدم کنارم ایستاده. روی پرچم چند تکه مخ شَتک زده بود. پسر گفت: «ما از میدون فردوسی میآییم. میدون فردوسی دوازده نفر رو کشتن. تیر خورده بهسر یکی از بچهها.» پسر حرف میزد که زنی از پشت، بازویم را گرفت. میگریست. گولهگوله اشک میریخت. اشک اشک غم بود. اشک گاز اشکآور نبود. گفت: «چی شد؟» اول تعجب کردم. بعد گفتم: «چی؟» گفت: «ماشینم.» دلش برای ماشین نمیسوخت. دلش برای پسر میسوخت. از حرفزدنش معلوم بود. گفت: «یعنی بردنش بیمارستان؟» گفتم: «برو بیمارستان.» داشتیم حرف میزدیم که ناگهان از ته کوچه یک مشت سرباز لباسِ گلباقالی پوشیده آمدند. «بگو مرگ بر شاه»گویان، دویدیم توی کوچه.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت38 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل5
سر کوچه داشتند ساختمان میساختند. کارگران ریختند بیرون. به ما میخندیدند. معمار و مهندس و صاحبکار هم میخندیدند. انگارنهانگار ما تا ته کوچه رفتیم. کوچه بنبست بود. ته کوچه حسین را دیدم. گفتم: «اگه بیان، همین ته کوچه همهمونو میبندن به رگبار» داد زدم: «برگردین. برگردین.» پسری که پرچم دستش بود، گفت: «میزنن.» ترسیده بود. مهندس و معمار، نقشه و متر بهدست، سر کوچه ایستاده بودند. یک عده از بچهها خواستند بروند توی ساختمان که کارگرها نگذاشتند.
من آمدم سر کوچه. سربازها داشتند میآمدند. سرم را پایین انداختم. مثل یک رهگذر بیگناه ازهمهجا بیخبر، از کنار دیوار آمدم بهطرف سربازها و خیابان. درست سینهبهسینۀ سربازها میآمدم؛ حتی سرم را هم بلند نکردم. چارهای نبود. از کنار سربازها گذشتم. سر خیابان، دم پل که رسیدم، یواشکی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. جز سرباز کسی نبود. از پایین، از چهارراه حافظ یک عده میآمدند. یکباره دویدم و رسیدم و افتادم توی دسته. دهبیست نفر بیشتر نبودند. همه مُحصل بودند. «بگو مرگ بر شاه» سکوت خیابان را شکست. دویدیم بهطرف شاهرضا. توی شاهرضا سرباز بود. یکباره فروکش کردیم. خاموش شدیم. همهجا سرباز بود. صدای تیر یک ثانیه هم قطع نمیشد. دختر شیر پاستوریزه را دیدم. از دیشب گفت، از کفنپوشها گفت. از قتلعام دیشب گفت. با هم میآمدیم سر چهارراه پهلوی و داشتیم میرفتیم که ناگهان، باز آن زن را دیدم. جلو آمد. توی پارک بود. از پارک بیرون آمد و گفت: «چی شد؟» گفتم: «رفتین بیمارستان؟» گفت: «کدوم بیمارستان برم؟» گفتم: «برین همین بیمارستانها.» گیج بودم. همه گیج بودند. او، من و همه. گفتم: «بیا بریم ببینیم، شاید ماشین رو آورده باشه.» آن دو، دختر و زن، پشت من میآمدند و با هم حرف میزدند. انگار صد سال بود که با هم دوست بودند. من جلوجلو آمدم و همانجا، دم ایستگاه اتوبوس ایستادم. ناگهان زن دوید و گفت: «ایناها.» پسری را که کنار پیکانش ایستاده بود، بغل کرد. گریه کرد. زارزار میگریست. پسر ماتش برده بود. پسر جلو آمد سویچ را داد دست من. زن گریه میکرد. پسر گفت «بردیمش بیمارستان. توی راه مرد. رفتم ماشینو شستم. واسه این بود که دیر کردم.» زن حالا زل زده بود به پسر.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت39 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل5
حسین از بالا آمد. آن پسر هم آمد. پرچم دستش نبود. زن نشست پشت ماشین و بعد پایین آمد و گفت: «نمیتونم. نمیتونم.» و باز سوار شد و آهسته حرکت کرد. صدای «بگو مرگ بر شاه» از بالا بلند شد. ما دویدیم و رسیدیم به دسته و باز با دسته برگشتیم. حالا وسط خیابان بهطرف چهارراه میآمدیم. ناگهان، از همان کوچه رگبار شروع شد. از روبهرو هم شروع شد. من وسط خیابان ایستادم. چارهای نبود. از بغل و از روبهرو سربازها میآمدند. خودم خیال کردم تیر خوردم. باورم نمیشد. آهسته آمدم بهطرف سربازها. اگر پشت به سربازها میدویدم، میزدند. درست از کنار سربازی گذشتم. دلم تاپتاپ میزد. مثل پیرمردها بااینکه از روی نهر میتوانستم بپرم، دور زدم و پایم را گذاشتم روی سنگی و لفتش دادم و سرم را گرم کردم. توی پیادهرو هم سرباز بود. همهجا سرباز بود. صدای تیر بلند بود. قلبم بهشدت میتپید. آمدم توی پیادهرو. داشتم میافتادم. نا نداشتم. مفاصلم سست شده بود. یهوریهوری رفتم توی پارک. توی پارک، دم تئاترشهر، سربازها سنگر گرفته بودند. افتادم روی صندلی و سیگاری روشن کردم. سرم را هم حتی بلند نمیکردم. همهجا سرباز بود. صدای تیر یک لحظه هم قطع نمیشد. حالا دقیق حس میکردم که سینۀ دیوار ایستادهام و چشمهایم بسته است و منتظر دستور آتش هستم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت40 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل5
دقیق، احساس کسی را داشتم که چند لحظه بعد تیرباران میشود. جُم نمیخوردم. توی دنیای به این بزرگی، توی ایران، توی تهران و اینجا توی این پارک، روی این صندلی کِز کرده بودم و مچاله شده بودم. انگار از همه سمت منگنهوار چِلانده میشدم. صدای تیر قطع نمیشد. خیال میکردم تمام آنهایی که با من بودند، آن بالا حالا افتادهاند کف خیابان و من هم تیر خوردهام. چه حس غریبی داشتم. نمیتوانستم بنشینم. بلند شدم و راه افتادم. دم خیابان شرقی پارک، بچهها کپه شدند. «بگو مرگ بر شاه» یکباره طنین انداخت. یک لحظه همه جمع شدند. «بگو مرگ بر شاه» مثل توپ صدا کرد. من باز جان گرفتم. تمام پیادهرو در یک آن پر شد و شد یک صدا و صدا پیچید و غرّید و تمام خیابان را گرفت. رگبار از چهار سمت بلند شد. ما ریختیم توی پارک. من افتادم پای دیوار. همه درازکش کف پارک، پشت دیوار و درخت و سکو پهن شده بودیم. پیرمردی سر خیابان پایینتر از ساندویچی، سر کنج خیابان شرقی پارک ایستاده بود. داد زدم: «بابا بیا بخواب کف نهر.» پیرمرد گفت: «هواییه» و هوایی بود.
شاخههای درخت قچقچ میشکست و بر سر ما فرو میریخت. تکتیر نبود. رگباری بود. من باز به پیرمرد گفتم: «پس بشین بابا.» و اما پیرمرد همچنان سر سهراهی ایستاده بود که ناگهان دیدم افتاد. دَمر افتاد. رگبار که تمام شد، من و چند نفر پریدیم و رسیدیم به پیرمرد. تیر به گونهاش خورده بود و از اینور بهاندازۀ یک کف دست بیرون آمده بود. خون کف پیادهرو راه افتاده بود. پیرمرد، بیجان دستوپا میزد. ناگهان ماشینی رسید. انداختیمش توی ماشین. ماشین رفت و ما دور لکههای خون جمع شدیم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت41 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل5
از انتهای خیابان و محل پارکینگ پارک، سربازها شلیککنان میآمدند. ما «بگو مرگ بر شاه»گویان دویدیم بهطرف تالار رودکی. حالا هوا کمکم داشت تاریک میشد. جلوی فضای باز تالار پخش شدیم. دیدم نا و توان تا کرج رفتن را ندارم. حالا انگار سربازها هم خسته شده بودند. آهستهآهسته میآمدند. دلم میخواست بروم با سربازها حرف بزنم. میدانستم اگر بخواهند، با یک رگبار همۀ ما را درو میکنند. انگار دشمن اصلی جایی در هوا و زمین معلق بود و ما با صدا و سربازها با سرب، هردو بهطرفش شلیک میکردیم. انگار مدیون سربازها بودم. هی برمیگشتم و نگاهشان میکردم. آنها اما میآمدند. سرم را پایین انداختم و راه افتادم بهطرف خانۀ خواهرم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت42 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل6
شب که شد، رفتیم سر بام. خواهرم میترسید. خانه لب خیابان بود. نمیشد «اللهاکبر» گفت. نمیشد «لاالهالاالله» گفت. باید ساکت و خاموش، سینهکش دیوار، کز میکردیم. خواهرم قسم و آیه خورد که ساکت باشیم. دیروز که اول محرم بود و امروز، رفته بود سرچشمه. حرف که میزد، عضلات صورتش میلرزید. از کفشها میگفت، از لباسها میگفت، از نعشها میگفت، از خون میگفت، از کفنپوشها میگفت، از خونینترین شب انقلاب میگفت. میگفت، چهارصدپانصد نفر کشته شدهاند. از همسایهشان میگفت که گرفته بودنش. ما زیر باران، زیر چتر نشستهایم. باران یکریز میبارد. آقا گفته: «ماه محرم، ماه پیروزی خون بر شمشیر است.» آقا گفته «بیاجازه بریزید توی خیابانها و عزاداری کنید.» در بهشت زهرا اعلام شده سر بام نیایش کنید و حالا همه، حتی زیر باران، سر بامها آمدهاند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت43 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل6
صدا از دور میآید: «امشب شب بارونیه» و از آنطرف جواب داده میشود: «کشتن شاه قانونیه». چقدر دلم میخواهد داد بزنم، ولی نمیشود. ارتش توی میدان است. ما سربازها را میبینیم. ماشین بزرگی نورافکن میاندازد و صدای تیر یک لحظه هم قطع نمیشود. همهجا تاریکِ تاریک است. همهجا ظلمات است و ستون نور. نورافکن ماشینها، مثل ترکۀ بلندی بر سیاهی شب میخورَد و میشکند و تاب برمیدارد؛ صدای تکبیر اما نمیشکند. قطع نمیشود. ما کز کردهایم. صدا اما میرسد: «نیایش شبانه، جنگ مسلحانه» و جواب از آن دورها میآید. صدای «یا حسین، یا شهید» میآید و بیوقفه شلیک تیر به گوش میرسد. باران حالا تندتر شده. حالا ساعت نزدیک دوازده است. از آن دورها، صدا دل سیاه شب را میشکافد و موج میزند و میآید: «تا شاه کفن نشود / این وطن وطن نشود.» و از اینور جواب پرمیکشد: «ما شاهو کفن میکنیم / این وطنو وطن میکنیم» و پشت سرش «اللهاکبر» و «یاحسین» اوج میگیرد.
آدم دلش از غصه میخواهد بترکد. آدم گریهاش میگیرد. باران میبارد و همهجا تاریک است. ما حتی حرکت هم نمیتوانیم بکنیم. کز کردهایم. درست سر کوچه، جیپ ارتشی پارک کرده. سربازی سر کوچه ایستاده و هوایی شلیک میکند. افسر توی جیپ سیگار میکشد. ما سرخی آتش سیگارش را میبینیم. باران شدیدتر شده. انگار آسمان دلش بهحال این مردم بیسلاح که با سلاح «اللهاکبر» و «لاالهالاالله» بر سر بامها آمدهاند و ناله و نُدبه میکنند، میسوزد و از سر ناچاری میگرید. باران حالا تندتر شده. تکبیرها هم بلندتر شده. انگار مردم لج کردهاند. بااینکه ساعت نزدیک یک است، هنوز صدا قطع نشده. سربازها اما، بیوقفه شلیک میکنند. اگر صدای شلیک تیر نباشد، صدای تکبیر نارمکیها را هم میتوان شنید. گاهی که شلیک برای چند ثانیه قطع میشود، صدای «اللهاکبر» از آن دورها شنیده میشود. حتی چراغ سرخ سر دکلهای بیسیم جادۀ قدیم را هم خاموش کردهاند. همهجا تاریک است و ستون نورِ نورافکنها، دل سیاه شب را سوراخ میکند. جیپ هنوز سر کوچه ایستاده است. دولادولا از شکاف در خرپشته میخزیم تو.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت44 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل6
توی حیاط هم نمیشود شعار داد. در خانه به خیابان باز میشود. انگار یکی دم دهانمان را گرفته است. خیس شدهایم؛ اما رغبتی به تورفتن نداریم. علی، پسر خواهرم، میگوید: «داییجون بریم، سر پشت بوم اونا» و خانۀ همسایه را نشان میدهد. خواهرم که از شدت ترس میلرزد، دستش را میگیرد و میگوید: «بیا برو تو فسقلی. تو چی میگی دیگه.» همگی میآییم تو. همگی خیس شدهایم. خواهرم از خمینی میگوید که رفته بود زیارت و چادرش را به عبایش مالیده بود. از نجف میگوید، از حرم میگوید، از ساعت نُه شب میگوید، از آن گُله جایی میگوید که همیشه خمینی میآمده همان کنج حرم میایستاده و زیارت میکرده و میرفته. از تنهایی خمینی میگوید و از گونیگونی و کیسهکیسه پول میگوید که مردم میبردند و بهدست آقا میدادند و آقا هم به فلسطینیها. از آقای خویی میگوید، از آقایان دیگر میگوید. از مردم میگوید که همه میرفتند پشت سرش نماز میخواندند. از رفتن شاه به زندان خمینی میگوید. از پانزده سال پیش و قرآنخواندن خمینی و پرسیدن شاه و جوابدادن خمینی که من حسینی هستم و آنها حسنی و شاه نفهمیده و بعد، برایش گفتهاند که منظور خمینی این بوده که من با تو جنگ میکنم و صلح نمیکنم و شاه باز به زندان رفته و گفته «بیستمیلیون تومان میدهم برو، ول کن» و خمینی گفته «من چهلوپنجمیلیون تومان میدهم تو برو، ول کن» و شاه گفته «تو چهلوپنج تومان هم نداری، از کجا چهلوپنجمیلیون تومان میآوری؟» و خمینی گفته «مگر نمیگویی ایران سیمیلیون جمعیت دارد؟» و شاه گفته «خب» و خمینی گفته «به هریک بگویم پانزده ریال بده، میشود چهلوپنجمیلیون تومان» و شاه خندیده و حرف بدی زده و با همین نصیری، از زندان بیرون آمده و اما آقا سرش را هم از روی قرآن بلند نکرده.
علی، پسر هفدهسالۀ خواهرم که هنوز بیدار است، میگوید: «بابام زنده که بود، از افراد خمینی بود، مگه نه مامان؟» خواهرم میگوید: «بگی بخواب دیگه، اَه صب کی، حالا کی؟ خسته نشدی تو بچه؟» و مسعود، برادر بزرگش، با افتخار میگوید: «آره علی جون.»
یاد پانزده خرداد میافتم، یاد شوهر خواهرم. حالا همه چرت میزنیم. خواهرم میگوید: «پیماناینا منتظرت نیستن مگه؟» بلند میشوم و به حیاط میروم. باران همچنان میبارد.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت45 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه، شب و روز یکریز میبارید. تهران شده بود گیلان. اما مردم دستبردار نبودند. شعار و شعر و اعلامیه همچنان برقرار بود. همهجا اعلامیه بود. به اعلامیههایی که به دیوار میچسبید و درجهت خمینی نبود و گاهی کنار اعلامیههای خمینی یا بالای اعلامیۀ خمینی به دیوار میچسبید، نگاه میکردم. دلم میخواست شبانه به خانۀ آنهایی بروم که این اعلامیهها را صادر میکردند. اعلامیهها تمیز و مرتب بود. با خط خوانا نوشته شده بود. از همه بود. اعلامیهها و خبرهای خمینی اما تودرتو و ناخوانا و درهموبرهم و فشرده بود. اعلامیههای دیگران روی کاغذ سفید مرتب و منظم بود. کلمهها نامفهوم بود، ولی اعلامیههای خمینی ساده بود. کلمههای «طاغوتی» و «مستضعفین» تنها دوکلمهای بود که ناآشنا بود. بقیۀ اعلامیه را حتی دو کلاس اکابری پیرمرد لبوفروش هم میخواند و میفهمید. همین یک تکه کاغذ شده بود همۀ امید مردم. همهجا بود و از همهجا بیشتر، دم در مساجد بود و هرکسی هم که میخواست اعلامیهاش خوانده شود، یا باید جایی میزد که دوروبَر این اعلامیهها باشد یا کنار و اینوروآنور و بالا و پایین اعلامیههای خمینی.
کافی بود تو پایت را از خانه بیرون بگذاری و خودت را برسانی به دم در مسجدی یا سرِ گذری. حرفی که آقا دیشب زده بود، حتی اگر دو کلمه بود، حالا میتوانستی بخوانی و آگاه بشوی. انگار آقا بیخ گوشت بود و همین بود که همه تشنۀ خبر بودند و تا اعلامیهای بهدیوار میچسبید، میریختند و با ولع میخواندند و وایبهحال اعلامیهای که یک کلام غیر از خواستههای این خلق خدا مینوشت و حرفی میزد که قابل فهم نبود و بوی ناآشنایی میداد.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت46 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
توی بازارچۀ کتاب، اعلامیۀ محرم آقا به ستون بود و عدهای میخواندند. جوانکی آمد و اعلامیهای، درست چسباند بالای اعلامیۀ آقا، جوری که نیمی از اعلامیۀ آقا را گرفت. یکباره همه ریختند و در یک لحظه، ستون شد ضریح و همه گردش حلقه زدند و شروع کردند به خواندن. چند ثانیه نگذشته بود که دستی کشیده شد و اعلامیه را کند. پچپچ و قیلوقال بلند شد و همه ریختند دور همان پسری که اعلامیه را چسبانده بود. دعوا شروع نشده بود که ناگهان افسری جلو و سربازها پشت سرش وارد پاساژ شدند. همگی از در پشتی زدیم به چاک و توی خیابان متفرق شدیم.
حالا داشتم توی خیابان راه میرفتم. پیش خودم میگفتم نکند باز جریان سال 20 تا 32 تکرار شود و همه بهجان هم بیفتیم: تودهایها چشم دیدن مصدقیها را نداشته باشند، جبهۀ ملی مخالف پانایرانیستها باشد، سونکاییها با چاقو فدائیان اسلام را بزنند و تودۀ مردم بیپناه و ول و ناآگاهِ سی تیر، سینه جلو بدهد و راه را با خون خود راست و ریس بکند و بعد سر بزنگاه دودستی تقدیم جلادش بکنند و بعد بخزند توی خانهها و باغهایشان، اوباش با هم و در پناه پولِ گونیگونی اشرف همدست بشوند و زیر عَلم دالس و زاهدی سینه بزنند و بعد، همه بعد از 28مرداد بنشینند. عزا بگیرند و همدیگر را سرزنش بکنند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت47 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
یاد سهچهار سالی افتادم که توی لندن بودم و هی شب و روز نشستم اعلامیه و جزوه و نشریه و کتاب و قطعنامه و روزنامه خواندم: از حزب توده خواندم، از انشعابیون خواندم، از سازمان انقلابی توفان خواندم، از سازمان نظامی خواندم، از محفلهای مارکسیستلنینیستی خواندم، از کمیتههای انقلابی خواندم، از کمیتۀ تشکیلات تهران خواندم، از گروه متحدین خواندم، از گروه سیاسینظامیها خواندم، از جناح اصلاحطلب، از جناح راست و جناح چپِ میانهرو خواندم؛ از مبارزه با فئودالیسم انگلیسی که از بورژوازی کمپرادور امریکایی طرفداری میکند، خواندم؛ از گروه کروژوک، از گروه آوانگاردها، از گروه یکا، از گروه سکا، از گروه گاما، از گروه ساکا، از حزب کمونیست ایران، از پیشتازان خلق خواندم؛ از مائوئیستها، از تیتوئیستها، از تروتسکیستها، از انور خوجه خواندم؛ از کوباییها خواندم؛ از آلنده، از رژیدبره، از تضادیون، از جنبش مسلحانه، از جبهۀ ملی، از نهضت آزادی، از جبهۀ دموکراتیک، از حزب مردم، از حزب زحمتکشان، از حزب ملت ایران، از حزب مردم ایران، از حزب ملّیون، از نیروی سومیها، از پانایرانیستها، از حزب ایران، از نهضت مقاومت ملی، از مصدقیها، از فدائیان اسلام، از شیوۀ قهرآمیز، از شورش، از جنگلیها، از پیشگامان، از فرقهایها، از مشی مسلحانه، از مشی مسالمتآمیز، از جبهۀ آزادیبخش ملی ایران، از طرفداران صلح، از مسکو، از پکن، از کوبا، از اینجا، از آنجا، از هرجا که هرچه آمد، خواندم و خواندیم و هرساعت و هرروز و هرسال، پایمان را در جایی و در خاکی محکم کردیم و سرمان را توی آخوری فرو کردیم و بعد، دیدم به تنها جاییکه پا نگذاشتهایم و به تنها چیزی که فکر نکردهایم، همین خلق محروم مظلوم ایران و همین خاک پاک ایران و همین فرهنگ ایران بوده. حالا باز هم داریم چنین میکنیم و چنین میاندیشیم. وای خدایا، نکند باز بهجان هم بیفتیم و سنگ اینوآن را بهسینه بزنیم و هم را لو بدهیم و هم را بهدست هم ترور کنیم و بکوبیم و بزنیم و بعد از 28 مرداد دیگری، بنشینیم بهحال هم بگرییم و نوحه سر بدهیم و به ریش هم بخندیم و شکست را بر گردن هم بیندازیم و هم را سرزنش بکنیم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت48 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
یاد اعلامیه افتادم. باز باری از غم و اندوه افتاد بر سرم. بهخودم گفتم بروم سراغ این آقایان و بگویم بیایید حالا با هم بهقول همین مردم و شعارشان، این وطن را وطن بکنیم، بعد خانه که ساخته شد و وطن که وطن شد، بنشینیم تویش و سنگهایمان را با هم واکُنیم. هی با خودم کلنجار رفتم. میشناختمشان. همهشان را به نام میشناختم. ولی هیچوقت نتوانسته بودم با یکیشان قاطی بشوم و جوش بخورم و رفتوآمد بکنم و عضو حزب و دستهشان بشوم. شاید اگر دستکم عضو کانون و دستهای شده بودم و عضو فعال شده بودم، حالا هر شب میدیدمشان و حالا اینجا توی خیابان، بین مردم نبودم. بهخودم گفتم «بعد از این همه بروبیا، بخوان، حالا تو کی هستی، چی هستی، کجا هستی، اینجا کجاست.»
کنار دیوار ایستاده بودم. اعلامیهای به دیوار بود. میخواندم. مردم اما بیاعتنا به من و به اعلامیه و به این احساس بیپناهی و افسردگی و اندوه من، از سروکلۀ هم بالا میرفتند تا اعلامیۀ آقا را بخوانند. چه انسانهایی نابود شدند تا ما به چنین روزی رسیدیم. و حالا میبینم باز این خلق بهپاخاسته را آگاهانه یا از سر دلسوزی، میخواهند مثل قالی نگارستان تکهتکهاش کنند و هر تکهاش را سر یک عَلَمی بیاویزند و جلو بیندازند و خود دنبالش سینه بزنند و بعد تقدیم اینوآنش کنند: «تو اگر اهل سیاست نباشی، چه زجری میکشی.» ولی میبینم عجیب این مردم هم که مثل من، اهل سیاست نیستند، چه بههم گره خوردهاند! فشار ظلم و جور جلاد، آنچنان بههم جوششان داده که حتی حاضر نیستند حرف پدرشان را بشنوند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت49 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
یاد دخترک هشتسالۀ همسایۀ خواهرم افتادم که به خانۀ آقای طالقانی رفته بود و با کلک داخل خانه شده بود و از آقا پرسیده بود «اگه پدرم اجازه نده در تظاهرات شرکت کنم، چیکار کنم آقا؟» و آقا جواب داده بود: «اگه پدرت مانع نمازخواندنت بشود، باید گوش نکنی و نمازت را بخوانی. این هم حکم همان نماز را دارد و واجب است.» دخترک از فردا راه افتاده بود. بهخودم میگفتم: «حالا چه حرفی و چه حکمی و چه استدلالی و چه منطقی و چه شعاری میتواند جای این حکم و منطق بنشیند و چنین بُرد و برشی داشته باشد؟ چرا نباید نشست و فکر کرد و کشف کرد؟ حالا گیرم حکمهای دیگران مسلح به سلاح علم و منطق هم باشد، ولی وقتی ریشه در این فرهنگ نداشته باشد و جا نیفتاده باشد و از بیرون باشد، معلوم است صد سال دیگر هم نمیتواند جایی برای خودش باز کند، چه رسد به اینکه افتاده باشد دست یک مشت کندهشده و جداشده و پرتشده از این فرهنگ و از این خلق و از این مردم. ما دیدیم هر کجا که این سلاح بهکار گرفته شد، با سنگ و خاک همان مرزوبوم، تیز شد و صیقل خورد تا توانست کاری شود و بُرنده شود و تاحدی جا بیفتد. اما اینجا یا ما رفتیم خود پشت بیگانۀ مسلح به سلاح مدعی مدافعان محرومان پنهان شدیم، یا رفتیم سلاح را بستهبندیشده و حاضر و آماده و ازکاردرآمده، از بیرون آوردیم و خواستیم همان سلاح بهکارگرفتهشده را با همان راه و روش و همان شکل و شمایل بهکار بگیریم و در حزبها و گروهها و سازمانها دیدیم که چه شد. حالا هم، باز میبینیم که هنگام پرتافتادن از مرز مردم است که باز پناه میبریم به فرمولها و گیجوویج میشویم و میبینیم که این حرکتها و این جنبوجوشها و قدمبهقدم پیشرویها در هیچیک از فرمولهای شناختهشده و از قبل تعیین شدۀ خارج از شناخت و شعور ما مسئولین و متعهدین نمیگنجد، مثل بقیۀ فرمولهایی که نگنجید. کجا دکترهای جامعهشناس و فیلسوفهای ریز و درشت و اینجایی و آنجایی میتوانستند حدس بزنند که این بچههای «بروسلی» و شیفتگان موزیک و رقص و سکس و لُختی و کارتونهای فضانوردی و سریالهای پیدرپی تلویزیونی و مُردۀ فوتبال و جام جهانی و خوانندگان پیکهای کوچک و بزرگ امریکایی و کتابهای کانون پرورش فکری و این دخترهای مینیژوپی هرروز بهیکشکلدرآ و رنگووارنگ و عاشقان سریالهای کوتاه و بلند و خوانندگان مجلههای خارجی و داخلی، یکباره مثل نسیم بهاری که میوزد، از زیر خاک سر بیرون کنند و چادرهای سیاه را بهسر بکشند و یکباره بریزند توی خیابانها و بیاینکه بخواهند تنشان را بههم بمالند و با هم لاس بزنند و بههم متلک بگویند و هم را اذیت بکنند، چسبیدهبههم، پشتبهپشت هم، با هم یکصدا داد بزنند: «توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر نداره.» و شبها سر بام خانهها، عوض اینکه برای هم سوت آرتیستی بزنند و امریکاییوار، مثل هنرپیشههای سریالها بههم دروغ بگویند، بانگ «اللهاکبر» و «لاالهالاالله» سر بدهند و روز، بااینکه بلد نیستند چادر بهسر کنند، تکهپارچۀ سیاهی بهسر بکشند و بیایند باز توی خیابان تا در راه رهایی شهید بشوند. این فرهنگ کجا بود؟ آیا کسی میفهمد؟ آیا در هیچ فرمولی میگنجد؟ آیا کسی تابهحال به فکرش هم رسیده بود که با سرِبامرفتن و شبانه با «اللهاکبر» گفتن و دادزدن هم میتوان فرماندۀ کل قوای سومین ارتش دنیا را که حالا با 191 رأی موافق و 27 رأی بهظاهر مخالف و 11 رأی الکی ممتنع، از مجلس رأی اعتماد هم گرفته و نخستوزیر نظامی ایران هم شده، به گریه انداخت و اینطور خوار و زبون و ذلیلش کرد؟
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت50 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
ازطرفی، ایرانیان مقیم آلمان که به سفارت امریکا در فرانکفورت حمله کرده بودند و لیست نام 178 نفر که طی دو ماه شهریور و مهر، سهونیممیلیارد تومان ارز غیربازرگانی از کشور خارج کرده بودند و حرف آقا با رادیوتلویزیون امریکا که گفته بود به مردم اجازه دادهام مسلح بشوند و قطع قرارداد نظامی 22میلیارد دلاری ایران و امریکا و این کفنپوشها و این شبزندهداران و دستور خمینی به سربازها که از پادگانها فرار کنند و دستور شرعی به خانوادهها که به سربازها جا و لباس و حتی زن به عقدشان درآورند و دستور اصلاح سر به تمام جوانان که سرباز از غیرسرباز مشخص نشود و فرار پانصد تن سرباز از پادگان مشهد و حملۀ چریکها و دهها خبر، این نظامی نخستوزیر کورمَکوری را کلافه کرده بود. همه کلافه شدهاند، همه. نمیشود یک جا نشست و به یک مسئله فکر کرد. توی خیابان که راه میروی، هر لحظه هزار اتفاق میافتد. حرفهای ازهاری و این ننهمنغریبمهای هر شبی و این التماس و درخواستکردنها و این تمناکردنها و هی لیلی به لالای نمایندۀ مجلس و سناتور و مردم گذاشتن و هی درویشانه و عارفانه و گداصفتانه که معلوم بود همه علاوهبراینکه از روی نقشه بود و اضافهبراینکه از فکر احمقانۀ یک یا چندنفر تراوش کرده بود، خود، نشاندهندۀ عمق خالی و بیعمق این نوکرصفتها و گردوهای پوک و این مجسمههای توخالی بادی بود، چه آبروی ارتش را برد.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت51 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
راستی که هر ایرانی شرم میکرد از این ارتش و از این فرماندۀ زپرتی و مردنی. چه ارتشی؟ چه فرماندهای؟ این را همه فهمیدهاند. بچههای کمتر از بیست سال که انگار از اول هم میدانستند. قبل از اینکه ازهاری بیاید؛ دورۀ شریفامامی. آقا هم که از سیوشش سال پیش میدانست. چریکهای فدایی و مجاهدین هم که خود، در عمل، پوکی و بیمغزی و بیعرضگی سران این ارتش را دیده بودند. حرفِمفتزنها هم که کاری با این کارها نداشتند. توی ششوبش مقاله و می و مطرب و کانونها و جلسهها و غرزدنهایشان بودند و چارشاخ مانده بودند که آیا این انقلاب خرده بورژواهاست یا بورژواهای سازشکار یا حرکت تاریخی طبقۀ کارگر است یا حاصل مرحلۀ گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم و بعد گذشتن از مرحلۀ پنجم و رسیدن و شاید هم تضاد درونی خودبهخودی خَلق و جناحبندیهای قشرهای تحت سلطۀ سرمایهدارها و بورژواکمپرادورها که در این شرایط، پیشاهنگ بورژوازی ملی بهرهبری روحانیت که خود از قشر خردهبورژواهاست و عملکرد محافظهکارانه دارد، اگر جناح مرتجع و سازشکار روحانی را که خود منبع و منشأ تمام عقبماندگیهای تودههای عظیم مردم بوده و در مرحلۀ حساس انقلاب، همیشه موضعگیری سرسختانهای علیه انقلاب طبقۀ کارگر داشته و دارد، پس بزنند و بعد طبقۀ کارگر و دهقان، رهبری را بهعهده بگیرد و انقلاب را رهبری کند و این حرکت خودبهخودی و وِل را مهار کند، در مدت کمی تمام جناحها را سرکوب میکند و امپریالیست را از منطقه بیرون میراند و میتواند در مدت کوتاهی، ششهفت ماه یا کمی بیشتر یا کمتر، با دیکتاتوری پرولتاریا حتی بعد از یک سال، خلقهای تحت ستم تمام منطقه را نجات بدهد و به رهبری حزب در مدت کمتر از دو سال، با پول نفت، شالودۀ زیربنای اقتصادی را بریزد و روبنای فرهنگ منحط و تمام ظواهر افیونی و تخدیری پلیدش را از بین ببرد و ریشهکن کند؛ ولی فکر نمیکنم بتواند موفق بشود. هرچند موفق هم بشود، بااینکه بشر را ازنظر اقتصادی نجات داده، درعینحال به بندش کشیده و از زندان امپریالیسم به زندان سوسیالامپریالیسم کشاندهاش و این، آن رستگاری و نجاتی نیست که انسان در انتظارش هست. هرچند تنها راه برای نجات بشر همین است، ولی این راه بهطور وضوح معلوم است که کورهراه است و به سیاهچال و ازطرفی به رفاه نسبی خواهد رسید.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت52 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
همینطور هر روز و هر شب و هرجا، اینجاوآنجا دور هم جمع میشدند و تریاک میکشیدند و عرق میخوردند و بحث میکردند. اما مردم که از چهرۀ چروکیده و حال زار ازهاری که با حرفهایش و عملش و همین آمدوشدش، بزرگترین ضربه را به خود دستگاه و رژیم و ارتش زده بود، به راز درونش پی برده بودند، کار را تمامشده میپنداشتند.
تازه، دشمن هم شک کرده بود. زن یکی از ساواکیهای بزرگ که همسایۀ خواهرم بود و شوهرش چند سال پیش در شیراز توسط چریکها کشته شده بود، میگفت: «وقتی خمینی در زندان بود، شوهرم مسئول سلول بود، قبل از اینکه رئیس ساواک شیراز بشود.» به خواهرم گفته بود: «همان روزها، یک شب شوهرم آمد و گفت: خمینی گفت آب و مُهرم را بده، میخواهم وضو بگیرم و نماز بخوانم. فحشی دادم و در را بستم. وقتی باز به سراغش رفتم هم آب بود و هم مهر بود و هم جانماز و آقا سرِ سجاده نشسته بود.» خواهرم میگفت، گفته: «این مربوط به سیزدهچهارده سال پیش است. تابهحال به کسی نگفته بودم.» مادرم که نشسته بود، گفت: «این که چیزی نیست. وقتی خمینی را به تبعیدگاه میبردن، در راه، به راننده گفت نگهدار نماز بخوانم. راننده توجهی نکرد. چند قدم آنطرفتر ماشین خراب شد. آقا پیاده شد و نمازش را خواند و نمازش که تمام شد، ماشینی که هرچه راننده کندوکو کرده بود روشن نشده بود، روشن شد و باز بهراه افتادند.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت53 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
حالا که توی ماشین نشستهام و به کرج برمیگردم، اینجا هم از همین حرفهاست. قصهها و افسانهها نه از زمانهای دور، از دیروز، از امروز سر زبانهاست. مردی اینجا کنارم نشسته و تعریف میکند که: «از کاشان میآمدم. آخوندی سر جاده دست بلند کرد. سوارش نکردم. صد قدم اینطرفتر ماشین خراب شد. هرچه کردم درست نشد. قصد کردم اگر روشن شود بروم مرد را سوار کنم. نمیدانم چه شد که روشن شد. برگشتم مرد را سوار کردم. مرد، اول از خمینی گفت و بعد گفت: همین یکیدو ماه و تا آخر همین ماه محرم، کار شاه تمام است.»
مردی که حالا دارد تعریف میکند، آنچنان ایمانی به حرفش دارد که آدم شک هم نمیتواند حتی بکند. من گوش میکنم. سراپا گوشم. دل میخواهد باور کنم. انگار باور کردهام. حالا امروز که روز جمعه هفده آذر است و دو روز مانده به تاسوعا و عاشورا، میبینم که مرد آنچنان مطمئن و قاطع میگوید که انگار تا آخر ماه کار تمام میشود. مرد اما از خودش نمیگوید. از همان آقا نقلقول می کند و میگوید: «سر راه، دم مسجدی نگه داشتم که آقا نمازش را بخواند. در مسجد بسته بود. قفل بود. دیدم در خودبهخود باز شد. من پشت سر آقا به نماز ایستادم و به آقا اقتدا کردم. سرم بر سجاده بود و نمازم تمام شده بود. وقتی سرم را بلند کردم، دیدم آقا نیست. اول ترسیدم. بیرون زدم. در بسته بود. با زنجیر بسته بود. هوار کشیدم. مردم ریختند و جریان را گفتم. همه گفتند آن آقا صاحبالزمان بوده.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت54 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
مردی که تعریف میکند، صدایش میلرزد. من گیر کردهام. دلم میخواهد حرف بزنم. البته از آنطرف هم حرف هست و شاید همین حرفها هم باعث شده که مردم تکلیف خودشان را روشنتر کنند. یاد حرف خواهرم افتادهام. نمیتوانم بازگو کنم. جایی رفته بود سر سفره و زن یکی از افسرها که صاحب سفره بود، گفته بود: «این... رفته پاریس.» خواهرم گفت: آقا را میگفت. سفره را هم نذر شوهرش کرده بود. میگفت، گفته: «حیف پاریس. خیال کرده پاریسم قم یا نجفه. یه آفتابه دستش میگیره میاد میره مستراح. از صب تا غروبم میاد تو ایوون سینهکش آفتاب میشینه... آبروی همۀ ایرانیا رو برده. البته این کلکشه. شبا... میاد پیشش» خواهرم میگفت: «یه حرفهایی میزد که من دیدم، دیگه نمیتونم بشینم و گوش کنم؛ ولی چارهای نداشتم. به صاحب سفره بیاحترامی میشد اگه بلن میشدم. نشستم و یه گوشمو در کردم و یه گوشمو دروازه.»
اما حالا اینجا توی ماشین، من سراپا گوشم و هرچه میشنوم ضبط میکنم و بهخاطر میسپارم. میبینم هرجا میروم، حرف حرفِ خمینی است. آنها که گوش به فرمان امام هستند و زجر کشیدهاند، زیاد حرف نمیزنند. جایشان توی خیابان است و فکر و ذکرشان انقلاب. فقط توی خیابان که میآمدی، تکلیف روشن میشد. یا باید شعار میدادی و میپریدی تو شکم سربازها، یا سرت را پایین میانداختی و میرفتی میچسبیدی به کارت. نمیتوانستی سر چهارراه بایستی و بحث کنی یا غر بزنی و حرف بزنی. سر چهارراه گلوله بود و گلوله حرف سرش نمیشد. گلوله میآمد و از سینۀ تو میگذشت و سینۀ کسی که با تو داشت بحث میکرد را هم سوراخ میکرد و میرفت توی شکمش کسی که با تو مخالف بود و از آنطرف، پای آدمی را که بیطرف ایستاده بود، قطع میکرد. تنها، وقتی صدای رگبار بلند میشد، همه در یک جهت و به یک طرف میگریختند و میرفتند. آنهایی که یک لحظه پیش داشتند همدیگر را میدریدند و اگر شلیک نمیشد، به جان هم میافتادند و شاید همدیگر را میکشتند، تا صدا بلند میشد یکباره همگی از جا کنده میشدند و میدویدند و میگریختند و از همینجا بود و سر همین چهارراهها بود و توی همین خیابانها بود و هنگام عمل بود که مردم کمکم فهمیدند یا باید به خیابان نیایند یا اگر میآیند، یکدل و یکصدا، همه با هم باشند. در چنین وضعی بود که کمکم مردم تکلیف خودشان را فهمیدند. اما رژیم دستبردار نبود. اینجاوآنجا موش میدواند و هی سر حرف را باز میکرد و باز یک عده را بهجان هم میانداخت و من از میان معرکۀ یکی از همین معرکهها بود که بعد از بگومگو سر اعلامیه به کناری پرت شده بودم و حالا اینجا در ماشین نشستهام.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت55 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
مرد ساکت شده. به خود میگویم: «اگر این حرفها و این ایمان به حقانیت خمینی بین مردم نباشد و مردم هم مثل این یکمشت هوچی حرفمفتزن غرزن بیکار پرمدعای پرروی بیمسئولیت چاکدهنپارۀ پرحرف باشند که کار ما تمام است و باز همان آش است و همان کاسه.»
عاقله مردی که کنارم نشسته و تا این لحظه حرف نزده میگوید: «ببینین ما که حزبی نداریم، ولی استالین که حزب داشت و حزب کمونیست هم در آن کشور حاکم بود، در جنگ جهانی دوم که بیستواندی سال از انقلاب اکتبر1917 گذشته بود و فکر و فلسفۀ کمونیستی هم حاکم بر همه بود و همه باید تابع بودن، اگر میخواس در جنگ، با سربازای درحال جنگ با فاشیستهای هیتلری بحث کنه و از فلسفه بگه و بذاره اینها بهاسم کمونیست و کسان دیگه به یه اسم دیگه بهجان هم بیفتن، کی فرصت میکرد ارتش منظم هیتلرو شکست بده و کشور شوروی سوسیالیستی را پابرجا نگه داره. آیا همۀ اون بیستمیلیون سربازی که در جنگ جهانی دوم کشتهشدن، کمونیست یا سوسیالیست بودن؟ یا اصلاً خبری از این ایسمها داشتن؟ چُخدی، حالا بعد از شصتویک سال که از انقلاب کمونیستی در شوروی گذشته، اینطور که خودشان میگن، فقط پانزدهمیلیون نفر عضو حزب کمونیست شوروی هستند؛ درصورتیکه بچهای که در سال 1917 در روز انقلاب متولد شده، حالا شصتویک سالشه. حالا ما که نه حزبی داریم نه برنامهای داریم، این چه حرفاییه که اینجاوآنجا میزنین؟ چرا بیخودی ما داریم بر سروکلۀ هم میکوبیم؟»
جوانی که جلو نشسته با عصبانیت برمیگردد و میخواهد حرف بزند که راننده میگوید: «آخرشه، کرج.» و ما پیاده میشویم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت56 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل7
هر جا که میرفتی همین بود. تا دو نفر یا سه نفر با هم جمع میشدند، بحث شروع میشد و حرفها و نظرها و ارائۀ طریقها از زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت و معلوم نبود چه خواهد شد. با خود کلنجار میرفتم که جوانی که جلو نشسته بود، زد به شانهام و کاغذی بهدستم داد و با شتاب رفت. باز کردم. شعر بود. بالای صفحه نوشته بود: «سرباز برادر ماست.» به جوان نگاه کردم. داشت میرفت. سرش را از ته تراشیده بود.
شعر را خواندم:
وقتی به خانه آمد سرباز
مادر گفت
جامۀ دیگر کن
برادرت تیر خورده است...
بیا تا او را در باغچه بکاریم.
سرباز گفت
میدانم مادر
خودم او را زدهام
مرگ بر آنکه مرا به برادرکشی واداشت.
شعر از گرمارودی بود. شعر فردوسی به یادم افتاد و زیر لب خواندم:
از ایران و از ترک و وز تازیان
نژادی پدید آمد اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بُود
سخنها به کردار بازی بُود
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش به دشمن دهند
پیاده میرفتم و فکر میکردم. دیدم بعد از هزار سال بعد از آن سالهای بر سروکلۀ هم زدن و بیتصمیمی بعد از 20 و بعد لب 27 و بعد تا 28مرداد32 و تمام طولِ از 32 تا امروز و حتی هنوز هم، این شعر نیما بیاختیار بر زبان انسان جاری میشود:
من دلم سخت گرفتهست از این
میهمانخانۀ مهمانکشِ روزش تاریک
که بهجان هم، نشناخته انداخته است
چندتن خوابآلود
چندتن ناهموار
چندتن ناهشیار
و یاد اعلامیه افتادم و این بحثها و بگومگوها و بر سروکلۀ هم زدنها و شاخوشانه کشیدنها. پیش خود گفتم: «صبح پیدا شده از آنطرف کوه آزاکو، اما...» و فرو رفتم توی فکر که آیا میشود ما دست بهدست هم بدهیم و دست از این حرفها برداریم و کَلک این بابا را بکنیم. آیا خمینی همان مردی نیست که این ملت قرنهاست که در انتظارش نشسته است؟ آیا این، خود، تاکتیک و تکنیک و روش و فرمول جدیدی در مبارزات خلقهای تحت ستم، علیه امپریالیستها در تاریخ ضبط نخواهد شد؟ آیا این شیوههای بکر و بهظاهرخندهدار، ریشه در دل این فرهنگ ندارد و خود نمیتواند منبع و منشأ و خطمشی فرمولها و شیوههای جدیدی بشود، حتی اگر شکست بخورد؟» پیمان دم در بود. از دور صدایم کرد و دوید و جلو آمد و گفت: «بابا کجایی؟»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت57 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
امشب شب تاسوعاست. سالهای سال، تمام دوران کودکی و جوانیام، چنین شبی هی از تکیه بیرون میآمدیم و به پیشواز دستهها میرفتیم و «اهل عزای حسین، خوش آمدین مرحبا / سینهزنان حسین، خوش آمدین مرحبا»گویان، هی دستهها را تا توی تکیه میآوردیم و بعد از چایی و شربت بدرقهشان میکردیم و شب که همه میرفتند، تا نصفههای شب دور هم جمع میشدیم و نقشۀ فرار را میکشیدیم که برای بازدیدپسدادن، میبایست راه بیفتیم. دیدم یک حس مرموزی تمام هستیام را به بند کشیده و میکشانَدم بهسوی محل و زادگاهم که حالا زمین و خاک و آب و هوایش، در انحصار یک مشت پولدار و وزیر و وکیل افتاده و من بچۀ شمیران را آوارۀ این بیابانها و کوههای کرج کرده.
هرچه بایست بگویم، در «بادیه» گفتهام. دست پیمان را گرفتم و راه افتادم. رفتم بچههای خواهرم را هم برداشتم. اول رفتیم تجریش و تکیۀ پایین. تکیه، جایی که علم بود و کتل بود و بیرق بود و حجله بود و نخل بود، حالا سراپا سیاه بود و شعار بود و اعلامیه بود. تکیۀ «بالایی»ها که غوغا کرده بودند. همهجا عکس بزرگ خمینی بود. جملات شعارگونۀ خمینی بود. «مرگ بر شاه» با خط خوانا روی پارچههای سیاه نوشته شده بود. تمام تکیه پوشیده از شعار و شعر و عکس و اعلامیه بود. وای چه کسی باور میکرد روزی برسد که در همین مکانی که ما سرتاسر عمرمان بر سروسینهمان میزدیم و با زنجیر به پوست لُخت پشتمان میکوفتیم و «وای حسین کشته شد، وای حسین کشته شد»گویان، دیوانهوار خودمان را جِر میدادیم و قمه میزدیم و غش و ضعف میکردیم و توی تاقنماها، زیرچشمی به اینوآن چشمک میزدیم و فکر و ذکرمان تظاهر و خودنمایی و خودفروشی و خودخواهی بود و ادای بزرگترهامان را درمیآوردیم، حالا همین مکان و همینجا، همهمان جمع شدهایم و حرف و سخن و بحثمان بر سر طرز حکومت است و حرف حرفِ سیاست است و نفت و جمهوری و آزادی و استقلال و کشورداری؟ وای چه شور و غوغایی، چه شعارهایی! باورم نمیشد. باورکردنی نبود.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت58 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
از تکیه بیرون آمدم و آمدم سر گلابدره ماشین را پارک کردم. زیر لب خواندم:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
یکراست با بچهها آمدیم تو تکیه. حالا اینجا کُپهکُپه بچهها جمع شدهاند. همه، حرف از خمینی و دولت و ازهاری و شاه و امریکا و جیمی کارتر میزنند.
اسمالِ مَدقاسم میگوید: «من صد دفعه بیشتر همین ازهاری رو دیدم که با سگش سینۀ تپۀ گُلجهرون میرفت بالا. حالا نگو داشته میرفته پیش نصیری.» ابرام لبو از شاه میگوید که زنش با جیمی کارتر رقصیده. ممد سوپور از سگهای شاه میگوید. کمال سهکله از خمینی میگوید که «خمینی هفتاد زبون بلته. الان تو پاریس همه اومدن به دیدنش.» جعفر مشداصغر از کره و پنیر و ماست میگوید: «آخه واسه چی باید همهچیمون از خارج بیاد؟» مندلی قصاب از گوسفند و کوه میگوید و حرص میخورد: «کوهو ملی کردن و نذاشتن گوسفندداری کنیم تا مجبور شیم گوشت گوسفندای مردۀ یخزدۀ استرالیایی بخوریم.» رضا بقال از اتاق اصناف میگوید: «روزای جشن باید میرفتیم تو صف وامیستادیم و دست میزدیم و هورا میکشیدیم. نمیرفتیم، از اتاق اصناف میاومدن به یه بهانهای درِ دُکونو تخته میکردن.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت59 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
همه از سیاست کشور، از نفت، از دامداری، از کشاورزی، از طرز حکومت، از مجلس، از وکیل، از انتخابات، از شاه، از دزدیهایش، از خواهرش، از کاخها، از اینجا، از آنجا، از همهجا و همهکس و همهچیز میگویند، جز از حسین و صحرای کربلا و تاسوعا و سینهزدن و زنجیرزدن و عَلَم و کُتل و بیرق و پنجه و دسته و عزاداری و روضهخوانی و گریهوزاریکردن.
چه شده؟ آیا زمین واژگون شده؟ آیا دنیا کُنفَیکون شده؟ آیا زلزله آمده؟ آیا این مردم، همگی، یکباره عوض شدهاند؟ اینها کجا بودند؟ پیشتر چه حرفهایی میزدند؟ چه بحثهایی میکردند؟ آیا اینها همان خلق محروم مظلوم خاموش خفته بودند که حالا بیدار شدهاند؟ آیا بهراستی بیدار شدهاند؟ اگر این خلقِ همهاش غرق در غم غریبی و نان و آب و اتاق و مسکن، فقط یک سال، همینطور شب و روز به این مسائل فکر کند و دربارۀ این مسائل بیندیشد و راهوچاه را از هم تشخیص دهد و بحث کند و بهفکر نجات خود باشد و حرف سیاست و مملکت و حکومت و رهبران گذشته و آینده را بزند، راستی چه میشود؟ آیا در این تکیهها و مساجد باز جمع خواهند شد؟
اینها از کدام قشر و دسته و گروه و طبقهای هستند؟ کاسب و کارگر و بقّال و چقّال و سرمایهدار و کارخانهدار و دکتر و مهندس و محصل و زن و مرد و بچه و کوچک و بزرگ و بیسواد و تحصیلکرده، حالا اینجا دور هم جمع شدهاند و با هم حرف میزنند و حرف از فردا میزنند. فردا چه خواهد شد؟ اینها تابهحال کجا بودند؟ اینهمه سال، اینها چه میکردند؟ اینها اگر تصمیم بگیرند، اینها اگر راه بیفتند، اینها اگر بفهمند و بدانند، اینها اگر دریابند، اینها اگر بخواهند، فردا این کوه توچال را هم ازجا میکنند. وای! چه شوری بهپا شده! چه غوغایی شده! غلامعلی چنبر سیرابشیردونی و سیدکریم پینهدوز آمدهاند توی تکیه شب تاسوعا، عوض اینکه پیراهن سیاه بهتن کنند و گوشهای بنشینند و به روضه گوش کنند و زارزار بگریند و بر سروسینهشان بزنند و مویه کنند و ندبه و ناله و استغاثه کنند، هی سرک میکشند و خودشان را وارد معرکه میکنند و از شاه و جیمی کارتر و بی.بی.سی و پاریس و خمینی و جمهوری و حکومت و تظاهرات میگویند. با هم مجادله میکنند که: «فردا چه شعاری بدهیم؟ از اینجا با آقای رسولی حرکت کنیم، یا برویم سر گلابدره، با دستۀ دربندیها با هم حرکت کنیم و با هم برویم سر ساعت هفت قاطی تجریشیها بشویم؟ اگر پای تپۀ قیطریه دم پل رومی جلویمان را گرفتند چی؟ باید حمله کنیم. صدنفر هم کشته شدیم، بشیم. بچههای پشت سری تفنگها را میگیرند. نه. آقا که نگفته. آقا که هنوز جهاد نداده. آقا فقط گفته برای عزاداری از هیچکس و هیچ مقامی اجازه نگیرید. آقا اگر بگوید. آقا اگر بیاید. آقا...»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت60 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
وای، مگر میشود باور کرد. سرم دارد میترکد. از بس حرف گوش کردهام و حرف زدهام، سرم گیج میرود. با بچهها به خانه میآیم. کوچهها شلوغ است. همه در رفتوآمد هستند.
پیمان میگوید: «بابا اگه فردا تو کشته شدی، من پشت سرت تفنگو از سربازه میگیرم.» وارد خانه میشویم. رادیو و تلویزیون غوغا کردهاند. تقی روحانی مسلسلوار و یکروند میگوید. شاید اگر تقی روحانی بعد از حملۀ مغول از صحنههای نبرد دیدن میکرد، یا در روزهای نبرد لنینگراد در کوچه و خیابان و خانههای لنینگراد میبود، یا یکیدو بار به سخنرانیهای گوبلز گوش کرده بود، حالا کمی تخفیف میداد و فقط بهخاطر چندرغاز حقوق، آنقدر سینه چاک نمیداد و حلقوم حقیر و خستهاش را اینچنین پارهپوره نمیکرد. چه دادی میزند این مرد! چه حرص و جوشی میخورد! چههارت و پورت مفت و مجانیای میکند این مرد! چندینبار دیده بودمش. با زن و بچهاش آمده بود سر پل و توی ماشین جیگر داشت میخورد. این آخریها هم که بهخاطر صَنّار اضافهدرآمد، آمده بود توی تلویزیون و «شو» اجرا میکرد. حالا انگار فردا لشکر کلاهسبزهای امریکا میخواستند حمله کنند و تمام مِلک و املاک و دارایی و سرمایه و پول و مالومنالش را بهغارت ببرند. وای چه حرفهایی نوشتهاند و دادهاند بهدست این مرد! یکریز میگوید و هشدار میدهد که: «میکشند، میبرند، تکهتکه میکنند، رحم نمیکنند، زیر چادرهایشان اسلحه حمل میکنند، اسید میپاشند، آتش میزنند، به صغیر و کبیر رحم نمیکنند. مردم مسلمان ایران، فردا از خانه بیرون نروید، همان در خانهها و در تکیهها و در مسجدها عزاداری کنید، مواظب باشید. آنهایی که آمدهاند اجازه گرفتهاند، میتوانند عزاداری کنند و سینهزنی بهراه بیندازند، ولی بهاسم حسین و بهاسم اسلام. شما را میخواهند لقمهلقمه کنند. میخواهند زندهزنده بسوزانند.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت61 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
میگوید و میگوید. مادرم ترسیده. پدرم خواب است. برادرم تلفن کرده بود و به مادرم گفته بود: «بگو به بچهها فردا از خانه بیرون نرن. فردا باز مثل هفده شهریور میخوان همه را بکشن. از بالا تیراندازی میکنن، از سر بامها، از هلیکوپترها.» مادرم گریهاش گرفته بود. حالا باز تلفن را برمیدارد و شماره میگیرد و میگوید: «بیا با خودش حرف بزن.» و گوشی را میدهد بهدست من. سلاموعلیک میکنم و میگویم: «آره میدونم» و بعد خداحافظی میکنم. حالا ترس و وحشت بهجان من هم افتاده. همه خوابیدهاند. من اما خوابم نمیبرد.
صبح زود بیدار میشوم و راه میافتم. مادرم میگوید: «بگی بخواب. کجا میخوای بری؟» عزّوجز میکند و تا توی دالان دنبالم میآید و میگوید: «به زن و بچهت رحم کن. پسرۀ غُدّ خودسر خودرأی که همهش حرف حرفِ خودته. حالا خودت میخوای بری برو. این بچهها رو آخه واسه چی راه انداختی؟ اگه طوری بشه جواب آبجیتو چی میدی؟ تو که نیستی جواب بدی. من باید جواب بدم.» گریهاش میافتد و چنگ میزند چادرش را از گلمیخ تیر ایوان برمیدارد و میآید دم در. حالا جیغ میزند: «خودش اونجا تو خارج گرفته نشسته، یه مشت جوونو راه انداخته جلوی توپ و تانک. آخه مگه زور شما به توپ و تانک میرسه؟» و بعد شروع میکند به آیتالکرسی خواندن. ناگهان میدود و دست پیمان را میگیرد و میگوید: «نه، نه، این بچه رو نمیذارم ببری. تو ناشلاکی ولش میکنی. بچه زیر دستوپا له میشه.» مچ دست پیمان را میگیرد. پیمان زار میزند و مثل مار بهخود میپیچد و به زمین و دیوار کوچه چنگ میزند و هی شیون میکند و میگوید: «بابا، بابا، بابا، منم میخوام بیام.» مادرم اما ولش نمیکند. هردو زار میزنند. مادرم آرام، پیمان اما ناآرام و بلند گریه میکند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت62 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
سر کوچه برمیگردم و میبینمشان. مادرم تکیه داده به دیوار و به ما و به مردم چشم دوخته. مِه همهجا را گرفته. چشم چشم را نمیبیند. تابهحال، در تمام طول زندگیام، ندیده بودم تا این اندازه مه بر سر درودیوار و کوچه بیفتد. لندن که بودم دیده بودم، ولی اینجا باورکردنی نیست. نمنم هم میبارد. باران نیست، گرد باران است. همه راه افتادهاند. زنها چادرهای سیاه کشیدهبرسر، دستهدسته از این کوچه، از آن کوچه میآیند. بناست دسته از همینجا راه بیفتد. ولی چُو افتاده راه را بستهاند و مانع رفتن دسته میشوند. میگویند سر پل رومی، جلوی شمیرانیها را گرفتهاند و حالا میبایست هر جوری شده، خودمان را به شهر برسانیم. من پریدم سر گلابدره و ماشین را آوردم. زنها ریختند توی ماشین. هوا هنوز روشنِ روشن نشده. بنا بود دستۀ ما سر ساعت هفت، سر جادۀ قدیم باشد. اما حالا اینجا ولوورده شده است.
مه غلیظ است، غلیظِ غلیظ. چراغ را روشن میکنم. پایینتر از پمپ بنزین کوچۀ رضائیه، ته دسته را میبینم. میزنم کنار و توی کوچه پارک میکنم. زن و مرد و بچه و بزرگ و پیرمرد و جوان میدوند. از زنها جدا میشوم و میدوم. انگار بهسوی بهشت میدوند. هر آدم بالغ عاقل منطقی حسابگر اهل دودوتا چهارتایی، هرجوری حساب کند، میبایست از خانه بیرون نیاید. ولی این انبوه زن و مرد نگران و پریشان و مضطرب، دلدلزنان، تندتند، با شتاب، هاجوواج، با دستپاچگی میدوند و هی وحشتزده درهم میپیچند و بهسوی مرگ و شهادت پیش میروند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت63 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
میگویند سر میرداماد تانکها ایستادهاند و مانع رفتن میشوند. انگار نان و حلوا خیر میکنند. انگار زیر تانک رفتن و لهشدن، شهامت و قدرت و جرئت میخواهد. هرکسی از بغلدستیاش جلو میزند. هی هل میزنند. هی میدوند. هی بالبال میزنند. هی به چپوراست نگاه میکنند. تمام عرض جادۀ قدیم پر از جمعیت است. حالا رسیدهایم نزدیک آبنما. دسته آرام گرفته. عباس و سیدحسن و محمود ماشین بلندگو را آوردهاند. آقای دربندی را نشاندهاند روی سقف پیکان. نمینشیند. هی بلند میشود و میایستد. ردیف جلو، از آنور تا اینور خیابان، دستها را بههم قفل کردهاند. زنها جلوی ما هستند. تجریشیها جلوی زنها هستند. آقای ملکی و آقای رسولی و بقیۀ پیرمردها جلو و پشت سر ما، دربندیها و نیاورانیها و دزاشیبیها و پشت سر آنها، چیذریها و پاتپهایها هستند. حالا دسته کمی آرام گرفته. جلوی همه، قلهکیها و زرگندهایها پشت سر آقایان در حرکتاند. توی دستهها، همه بچههای شمیران هستند.
کسانی را که سالهاست ندیدهام، حالا میبینم. بچههایی را که بعد از امتحان نهایی دیپلم سال 40 - 41 از هم خداحافظی کرده بودیم، حالا بعد از 17 سال، باز میبینم. بعضی از پیرمردها و رفقای سابق و دکاندارها و اهل محل را میبینم؛ اما توی پیادهرو، اعیانها دم در باغهایشان، در لباس خانه کنار زنهایشان که تکهپارچهای روی سرشان انداختهاند و از در باغ و پنجره و سر دیوار و سر بام سرک کشیدهاند، ایستاده و نشسته و وحشتزده، به این انبوه مردم نگاه میکنند. از نگاهشان معلوم است که دلشان میسوزد. مطمئن هستند که تا چند ساعت دیگر این انبوه عظیم همگی کشته میشوند. بعضی از زنهایشان، درحالیکه عینکهای بزرگ بر چشم دارند، زارزار میگریند و اشاره میکنند و بیاختیار، زنهایی را که بچهبهبغل وسط زنها هستند، به بغلدستیشان نشان میدهند و بیاینکه فکر کنند یا بترسند، بلند میگویند: «بیشعور، آخه اون بچه چه گناهی کرده آوردی دنبال خودت؟! میخوای به کشتنش بدی، گوسالۀ دهاتی.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت64 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
بیشتر این اعیانها بچههای شمیران را دهاتی و بیادب خطاب میکردند. ولی امروز، تعداد زیادی از همانها هم آمدهاند کنار این دهاتیها و شعار میدهند. من دور پیکان هی میگردم. شعار را که از جلو میآید، از حامل میگیرم و بهگوش آقای دربندی میرسانم و او هم پشت بلندگو میگوید و مردم هم جواب میدهند. شعار «یا حسین، یا شهید» است. کسیکه شعار را میآورد، از بچههای تجریش است. میشناسمش. ورزشکار بود. یادم نیست. انگار دوچرخهسوار بود. حالا شکسته شده. دوپاره استخوان شده، ولی زبلی و تیزی جوانی، هنوز ته چهرهاش موج میزند. حالا دسته رسیده است به زرگنده. دسته آهستهآهسته میرود. مردم از عقب فشار میآورند. از جلو خبر میرسد که سر میرداماد تانکها ایستادهاند و نمیگذارند کسی پایین برود.
تهران درست نصف شده. همهجا بسته است. از سر گردنۀ قوچک تا نارمک و شمیران نو، انتهای شرقی شمیران تا اوین و پارکوی و ونک، انتهای غربی شمیران، همهجا زنجیر تانک و سرباز کشیده شده است. حالا همین دهانۀ دم در حسینیه ارشاد و سر سهراه میرداماد است که یا باید بسته بماند و شمیرانیها را در زندان نگه دارد یا بهخون کشیده شود. میرداماد بهطرف غرب هم بسته است. از سهراه ضرابخانه به بالا، بهطرف مرکز ساواک هم بسته است. رادیو اعلام کرده بود. تلویزیون کوروکی هم پخش کرده بود. حالا مردم شمیران، نه اینهایی که از اینجاوآنجا و همهجا، مثل صهیونیستها که از همۀ دنیا راه افتادند و جمع شدند و فلسطینیها را از فلسطین بیرون کردند و خودشان بهزور روی خاک فلسطین ساکن شدند، این مهمانهای ناخوانده یا گریخته بودند، یا به تماشا ایستاده بودند، یا در باغها و خانههای غصبی خود بودند و اما این مردم که حالا انقلاب اینچنین غربالشان کرده، میبایست از این تنگۀ خیبر بگذرند و چارهای هم نداشتند. آمدهاند تا برخلاف گفتۀ تقی روحانی و ازهاری، از همین دهانه که حالا بسته است بگذرند و به مردم تهران بپیوندند. راه دیگری هم نیست؛ اما ازهاری که این دستور را داده بود، خیال کرده بود شمیران همان چند باغ و خانه و کاخ و ویلایی است که خودش و ارباب و نوکرهایش تویش مینشینند و حالا که «این احمقهای بیشعور گداگشنۀ جنوبشهری میخواهند بریزند توی خیابان و بر سروکلۀ هم بزنند، بگذار بریزند و هر غلطی میخواهند بکنند. ما یک دیوار نظامی میکشیم و شهر را دونیم میکنیم و اجازه نمیدهیم این یک مشت گداگشنۀ پابرهنۀ پاپتی بیسواد لاتِ اوباش، راه بیفتند و سروصدا ایجاد کنند و مزاحم این مهمانهای عزیز امریکایی ما بشوند و آبروی ما را ببرند و دولت ما را مجبور کنند که باز بهخاطر این یک مشت وحشی، به این دوستان اروپایی و امریکایی حق توحش بدهیم. البته میبینید که حق هم دارند حق توحش بگیرند. چرا نگیرند. #متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت65 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
بیچارهها امریکا و اروپا و وطن خودشان و آنهمه تأمین و تمدن و آرامش و سکوت و انسانیت و سلامت را ول کردهاند و آمدهاند توی ما، یک مشت شرقی کثیف عقبماندۀ قرون وسطایی و میخواهند بهخاطر انسانیت و تکامل و تعهد و وظیفۀ انسانی خود، بهحکم حقوق بشر برای ما کاری کنند و ما را از این بدبختی و عقبماندگی و فلاکت نجات بدهند و ما را برسانند به حد و حدود زندگی متمدن غربی و انسانی و مترقی قرن بیستمی. حالا این یک مشت عقبماندۀ قرون وسطایی آمدهاند، میخواهند موش بدوانند و هی «حسین، حسین» کنند و وحشیگری درآورند و آبروی ما را پیش این آقایان ببرند و مزاحم این بدبختها که قبول زحمت کردهاند و منت بر سر ما گذاشتهاند، بشوند. نه، نباید بگذاریم. نباید بیایند بالا. حالا بگذارید این دو روز عزاداریشان هم تمام بشود تا بعد خدمتشان برسیم. راستیراستی که دارند پررو میشوند اینها. یکبارگی شورش را درآوردند اینها. خجالتم نمیکشند.
آخه حرف حساب شما چیست؟ میخواهید باز بهشکل هزار سال پیش، مثل کرم توی خودتان بلولید؟ خوب بروید توی همان قم یک دیوار دور خودتان بکشید. هر غلطی میخواهید بکنید. ما را بگو، واسه چه موجوداتی داریم اینجا جان میکَنیم. این چه افتخار و عزتی است که آدم، فرمانده یا تیمسار یا سرباز یک مشت بیسواد عقبماندۀ بیفرهنگ باشد که هنوز میخواهد با دست کونش را بشوید؟ عوض اینکه یک بسته کاغذ بگذارد توی جیبش، یک آفتابه برمیدارد تا توی لندن و پاریس و نیویورک هم دنبال خودش میبرد. والله شرم و حیا هم حدی دارد. عقبماندگی و بیفرهنگی هم حدی دارد.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت66 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
این حرفهای ازهاریها و ارباب و نوکر ازهاریها، توی سرم، زنبوروار وزوز میکند و به این انبوه عظیم تماشاچی ایستاده توی پیادهروی دوطرف خیابان نگاه میکنم. انگار لج میکنم. انگار همهمان لج کردهایم. بلندتر داد میزنیم «یا حسین، یا شهید» و خشمناک و غرنده بهطرف تهران میرویم. همه نگران هستیم. شعارها بریدهبریده است: «نهضت ما حسینیه، رهبر ما خمینیه.» مشتها گرهکرده بالا میرود. دهانها باز میشود. سرها بهطرف آسمان و گردنها کشیده، نعره یکصدا و کوبنده موج میزند: «خمینی خمینی، تو وارث حسینی، خمینی خمینی، تو وارث حسینی، حسینجان حسینجان، راهت ادامه دارد.» و یک لحظه هم شعار قطع نمیشود. عبای آقای دربندی افتاده است روی سقف ماشین. او اما آرام است. خشمی توی چهرهاش نیست. شاید هم هست و ریش انبوهش اما مانع بروزش میشود. صدایش ولی برنده و توفنده نیست. آهسته، ملایم، باوقار شعار را میگوید. من مچ پایش را میگیرم و تکانش میدهم و میگویم: «آقا تو بچۀ دربندی؛ تو بچه شمرونی؛ تو آب برف خوردی؛ تو مثل اون کوه و کمرای دربند باید سخت و محکم و قرص باشی. محکم بگو، بگو بگن مرگ بر این سلطنت پهلوی.» خندهای میکند و میگوید: «میگیم، میگیم، چشم.» ولی نمیگوید و شعار را از بلندگوی جلو میگیرد و میگوید: «حزب فقط حزبالله / رهبر فقط روحالله» و ما با هم و یکصدا جواب میدهیم.
حالا سر دسته سر دوراهی قلهک است. به بیمارستان رسیدهاند. سکوت کردهاند و سکوت به ما رسیده و ما هم در سکوت گام برمیداریم. ما که میرسیم دم بیمارستان، بالاتر از پمپ بنزین، دسته دلدل میزند و متوقف میشود. موج پچپچ و صدا درهموبرهم، خشمگین میآید. بلندگوها میغرند: «برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟» و همه وحشتزده، با بلندگوها، بلندتر از بلندگوها داد میزنیم: «برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟» انبوه ازدحام در هم فشرده، مشتها گرهکرده، یکصدا میغرد و درجا در هم میلولد و بههم میپیچد. خبر میرسد تانکها جابهجا شدند. پچپچ میافتد توی جمعیت. ازدحام در هم فرومیرود.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت67 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
میدانم که حالا سر دسته، سر میرداماد است. باید تانکها را ببُرند و جلو بروند و از جلوی سربازهای ایستاده جلوی حسینیۀ ارشاد هم بگذرند. باید بروند. حلقوم رژیم را باید بدرند. باید همه از این تنگۀ خیبر بگذرند. خلق چنین میخواهد. سر دسته سکوت کرده. ناگهان، ما که عقب هستیم میغریم: «ما همه سرباز توایم خمینی / گوش بهفرمان توایم خمینی.» و حالا همهمان، نگران و پریشان، دلدل میزنیم و بههم میپیچیم و فرورفته، درهمچسبیده، انگار که هر کداممان پشت دیگری پناه گرفته باشیم، حرکت میکنیم و بهطرف پایین میرویم. یاد حرف پیمان افتادهام: «بابا اگه فردا تو کشته شدی، من پشت سرت تفنگو از سربازه میگیرم.» با هم میغریم و میرویم: «برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟» صدا، صدا نیست. صدای شیون و ضجه و جیغ و داد است.
حالا، ما از دور تانکها را میبینیم. دو تا تانک، اریبوار، یکی اینور یکی آنور خیابان، سرها و لولهها بهطرف وسط خیابان ایستادهاند. سربازهای سروصورتپوشیده مسلسلبهدست، روی تانک و دور تانک، دوطرف خیابان تا دم در حسینۀ ارشاد حاضر و آماده ایستادهاند. زنهای دستۀ ما حالا از زیر لولههای تانک، از آن تنگۀ دهانۀ حصارشدۀ آهنی میگذرند. من دلدل میزنم. انگار اگر خاموش بشویم و یک آن شعار ندهیم بر سرمان میریزند: «برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟»گویان ما هم از حلقوم تنگ آهنی میگذریم. همه گیج، همه مضطرب، همه وحشتزده، همه عصبی، همه میغریم و دو دسته شدهایم و از وسط دونیم شدهایم: اینطرفیها مشتها را بهطرف سرباز و افسر و ارتشی دست راست خیابان و آنطرفیها بهطرف دست چپیها پرت میکنیم. انگار ما مسئول همۀ خلق هستیم. انگار ما وظیفه داریم که یک آن خاموش نشویم. انگار این کار ماست. انگار ما هم مثل ارتشیها، حالا سر خدمت حاضر شدهایم یا تافتۀ جدابافتهای هستیم که باید داد بزنیم و شعار بدهیم و از وسط خیابان، بیاینکه یک لحظه مکث کنیم، بگذریم. انگار، کشتیگیران قهرمانی هستیم که توی گود آمدهایم و باید کشتی بگیریم. انگار به تکتک ما پول دادهاند و گفتهاند داد بزنید و نعره بکشید و هوارهوار کنید و فقط از وسط خیابان بگذرید. بهنظر آنهایی که کنار بودند، ما یک مشت متعصب مذهبی بودیم که میخواستیم کشته بشویم تا به بهشت برویم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت68 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
سرتاسر جاده، تمام پیادهرو، مردم ایستادهاند و ما را تماشا میکنند. توی پنجرهها، سر بالکنها، دم در خانهها همهجا هستند. تکوتوکیشان بیاختیار میگریند. بهحال ما میگریند و بعضیهاشان هم از ما عکس میگیرند. شعار «سکوت هر مسلمان / خیانت است به قرآن» که بهترین عکسالعمل ما درمقابل این انبوه ساکتِ سربهزیر است، هیچ تأثیری در آنها ندارد.
حالا ما به سهراه ضرابخانه رسیدهایم. انگار اگر یک لحظه سکوت کنیم، سربازها شلیک میکنند. بیوقفه، یکروند، دیوانهوار، میگوییم و میرویم. از تانکها که گذشتهایم، حالا کمی آرام گرفتهایم. توی پیادهرو، دکتر را میبینم که مرا به زنش نشان میدهد. دکتر، چه دکتری؟ چه ادعایی؟ غروب عید فطر به بچهها گفته بود: «اینا اشتباه کردن. باید حمله میکردن به کاخ. حالا هزار نفرم کشته میشد، بشه. بقیه موفق میشدن.»
دسته باز دسته شده. من جلوی دسته هستم. کنار ماشین. آقا باز بلند شده. حالا توی پیادهرو، آن دوست قدیمی را میبینم که با زنش و مادرزنش کنار دیوار کز کردهاند. یاد حرفش میافتم. دو سال پیش، به همکارم که در یک اتاق با هم بودیم، گفته بود: «این محمود، چه نویسندهایه؟ اینجور که تو میگی، صُب مییاد و غروب میره خونهش. اینکه توی مردم نیس. نویسنده باید توی تودههای مردم باشه. نویسنده باید متعهد باشه، مسئول باشه، از دردهای مردم بنویسه. کتاباش بد نیس؛ ولی خودش همهش از مردم جداست. نه مصاحبهای، نه خبری تو روزنامهای، مجلهای، نه حرفی، نه آمدوشدی، یه گوشه نشستن و فقط نوشتن که نشد کار. الان میدونی شیشهفت ساله از اونوقتی که اون کتاب...» نگاهم را ازش میکنم. برمیگردم و چنگ میزنم مچ پای آقا را میگیرم و میگویم: «آقا، بگو بگن مرگ بر شاه.» آقا اما میگوید: «چشم» و باز نمیگوید و میگوید: «خمینی، خمینی، تو وارث حسینی.» ما تکرار میکنیم. آقا حال مرا دریافته. مینشیند و میزند به شانهام و با مهربانی میگوید: «یواشیواش» و بلند میشود و میکروفون را میچسباند به دهانش و میگوید «نهضت ما حسینیه، رهبر ما خمینیه.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت69 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
عباس آنطرف ماشین و من اینطرف و محمود روی کاپوت و سیدحسن پشت فرمان و داداشمحمود توی ماشین، همهمان مواظب سیمهای بلندگو هستیم. عباس به من چشمک میزند و میگوید: «امروز چی شده؟» و من از او بدتر میگویم: «چی شده امروز؟» اما هردو بلند شعار میدهیم.
حالا زیر پل سیدخندان هستیم. آقا دسته را آرام کرده و نوحه میخواند. چه آهنگ قشنگی دارد! تازه دسته آرام گرفته. انگار آن نگرانی و دلواپسی تمام شده و حالا همه توی تکیه هستیم و خیالمان راحت است. آقا ایستاده روی ماشین و میخواند:
خمینی آزاده
پیام عالی داده
که نهضت ما قطعیست
موفقیت حتمیست
اگر نمایی تو استقامت
سکوت بیجا بود خیانت
گردن میکشد و میگوید: «دستۀ دوم» و ادامه میدهد:
برو تو ای بیگانه
مگو دگر افسانه
که رهبر ما باشد
خمینی فرزانه
بود به مَهدی مرید و نایب
شود بهزودی امیر و غالب
داد میزند و اشاره به دستۀ اول میکند و میگوید: «بگید اگر نمایی تو استقامت / سکوت بیجا بود خیانت» و دنبالش را میگیرد و ما با او و او با همه و همه با هم میگوییم: «خمینی آزاده / پیام عالی داده...» یکیدو دم نمیگذرد که همهمان یاد میگیریم. حالا ایستاده زیر پل، همهباهم میگوییم و لذت میبریم. چه لذتی دارد، چه عشقی دارد، چه دم گرمی است، چه شوری به انسان دست میدهد، چه حالی به آدم دست میدهد، تیرۀ کمر آدم تیر میکشد. بغض گلوی انسان را چنگ میزند. میگوییم و میرویم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت70 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
حالا رسیدهایم به عباسآباد. دسته بههم میخورد و ولوله میافتد توی دسته. مشتها را بهطرف سربازها میگیریم و «برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟»گویان، از کنار پادگان میگذریم. حالا تمام عرض خیابان و پیادهرو، آدم است؛ اما هنوز نگرانی و دلهره در چهرهها هست. وقتی هلیکوپتر میآید، مشتها گره میشود و سرها بهسوی آسمان گرفته میشود و دهانها باز میشود و همه، چون چلچله با دهانهای باز و گردنهای کشیده، انگار که منتظر آب و دانه هستیم، با خشم و نفرت نعره میزنیم و میگوییم: «بگو مرگ بر شاه / بگو مرگ بر شاه» که آقا میکروفون چسبیدهبهدهان، با عصبانیت میگوید: «بگید یا حسین، یا شهید / یا حسین، یا شهید.»
من از شدت غضب، حالا دارم منفجر میشوم. هی خشمم را فرومیخورم و یاد روز پنجشنبۀ قبل از جمعۀ هفده شهریور میافتم و بهخودم میگویم: «نه نمیشه. باید تابع جمع باشم. اگه میخوام تو جمع باشم، باید با جمع باشم؛» ولی نمیتوانم. نه نمیتوانم. باز مچهای آقا را میگیرم و میگویم: «آقا، آقا، آقا.» و آقا لبخندی میزند و میگوید: «عجله نکن. صبر کن. صبور باش. یواشیواش. وقتش که رسید چشم، چشم.» تعجب میکنم.
زنها ایستادهاند، میگویند سرِ دسته سرِ پیچشمیران گیر کرده. دستههای نارمک و فوزیه و فرحآباد و ژاله و غرب و جنوبغرب تهران، پشت سر هم، چسبیدهبههم در حرکتاند و اجازه نمیدهند سرِ دستۀ شمیرانیها بپیچند توی خیابان.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت71 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
حالا ما رسیدهایم به سهراه زندان. سرِ دسته سر پیچ است و ما تازه ته دسته هم نیستیم که اینجا گیر کردهایم. تمام عرض خیابان را گرفتهایم و حالا شمیرانیها گموگور شدهاند. توی مردم گم شدهاند. همه غریبه، اما تکوتوکی آشنا. عموی پیرم و همریشهایش با ریشهای سفید و قد خمیده، عصازنان، هنوز جلوی صف جلوی ماشین، پشت زنها سر جایشان هستند. کنارشان یک مشت پیرمرد غریبه ایستادهاند که معلوم است بین راه ملحق شدهاند. همه خسته هستند. باید هم باشند. تو، پای پیاده از کلۀ شمیران، گرسنه و تشنه هی داد بزنی، هی هل بدهی، هی هوار بکشی، هی شعار بدهی و حالا که ساعت دوازده است تازه اینجا رسیده باشی. پیرمرد هم باشی، معلوم است چه حالی خواهی داشت و تازه تا شهیاد هم کلی راه باشد.
دلم برای پیرمردها میسوزد. جلو میروم و میخواهم حرفی بزنم که آقا صدایم میکند و میگوید: «محمودآقا، برو به اون خانمهایی که روسری سرشونه و شلوار پاشونه، بگو برن وسط زنا. اونجا کنار یا توی دسته بایستن.» پشتش به زنهاست و حرف میزند. من میروم و به یکیدو تا زن شیکپوش عینکبهچشم روسریبرسر شلواربهپاکشیده که البته شلوارشان گاهی که دامن پالتویشان پس میرود معلوم میشود، میگویم و آنها هم زود بههم میچسبند و مثل ماهی، فرومیروند توی دریای مواج زنهای چادری و گم میشوند.
دسته اما حرکت نمیکند. آقا خودش روی سقف ماشین نشسته. همه کف خیابان نشستهایم. زنها هم نشستهاند؛ ولی حاشیهروها و تماشاچیها و کسانیکه توی پیادهرو هستند، همچنان ایستادهاند یا در رفتوآمد هستند. کمی که مینشینیم، آقا بلند میشود و شروع میکند. چه صدای قشنگی دارد آقا! چه غمی توی صدایش هست! چه حزنی دارد صدایش:
«اللهاکبر» «اللهاکبر»
پرچم، پرچم، پرچم خونین قرآن
در دست مجاهدمردان
تا خون مظلومان به جوش است
آوای عاشورا به گوش است
هرکس که عدالتخواه است
از عدل حسین آگاه است
این منطق ثارالله است
باید با هم یاری نماییم
از دین طرفداری نماییم
فتح اسلام در جهاد است
فتح اسلام در جهاد است
و این خَلق، نمیدانم از کجا این حافظۀ قوی را آوردهاند. بعد از یکیدو بار خواندن، حالا دو دسته شدهایم و همهباهم دم میدهیم و میخوانیم؛ دسته اما از جا جم نمیخورد و آقا وقتی میبیند همه یاد گرفتهاند، مینشیند و به عباس میگوید «چرا دسته حرکت نمیکنه؟» عباس به من اشاره میکند و با هم از دسته جدا میشویم و میزنیم به پیادهرو و تا سر پیچشمیران، از لابهلای مردم میآییم. آقای ملکی و رسولی و بقیه و پیرمردهای تجریش جلوی دسته هستند. ازطرف فوزیه دسته قطع نمیشود. تمام عرض خیابان تا مجسمه تا میدان شهیاد، پشتبهپشت، همه آدم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت72 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
زن و مرد، چسبیدهبههم، آهستهآهسته درحال حرکت هستند. عباس میگوید: «جلوشونو بگیرم؟» پیرمردی جلویش را میگیرد و میگوید: «نه.» و بعد، عباس میگوید: «بیا بریم تا اونورا.» و من که از اول میخواستم ببینم آیا شعارها همهجا چنین است، راه میافتم. تا مجسمه، تندتند میرویم. از مجسمه بهبعد، دیگر حتی از توی پیادهرو هم نمیشود رفت؛ کیپ تا کیپ ایستادهاند. همهجا همین است. شعارها تند نیست. حتی یک «مرگ بر شاه» هم نیست. توی میدان، دستهای که از پایین، از جوادیه آمدهاند، پشت دستۀ بچهها ایستادهاند و «یا حسین یا شهید» میگویند.
حدود دویستسیصد بچه، همه از ده سال به پایین، کپهای فرورفته در هم در حلقۀ زنجیر مردها، وحشتزده و مضطرب، دهانهای کوچکشان را باز کردهاند و گردنها را کشیدهاند:
خمینی خمینی، تو وارث حسینی.
جلوی آنها، یک دستۀ دویستسیصدنفری، ناگهان مشتها را بهطرف مجسمه پرتاب میکنند و میغرند: «مرگ بر این سلطنت پهلوی.» و یکباره موج همه را میگیرد و همه مشتها را بهطرف مجسمه میکشند و یکصدا، در یک آن، همه با هم همصدا میشوند و غرش رعدآسای طنین خشم خلق، در میدان میپیچد و میدان میشود چون خزینۀ حمام و صدا برمیگردد و میرود و باز برمیگردد و میپیچد و یکی میشود و نعره میشود و آتش و توفانی بهپامیشود. درودیوار، همه و همۀ آنهایی که توی پیادهرو هستند و سر بامها هستند و توی بالکنها هستند و بر شاخۀ درختها نشستهاند، همهباهم انگار یکی شدهاند و انگار یک نفر هستند و انگار یک دهان دارند و انگار یک صدا هستند. چه صدایی! چه نعرهای! چه غرشی! چه خشمی! انگار این خورشید است که دهان باز کرده و میجوشد و میگوید: «مرگ بر این سلطنت پهلوی.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت73 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
ناگهان، طلبۀ جوان آشفتۀ پریشانی میپرد روی مینیبوس و میکروفون را میچسباند به لبها و نعره میزند: «ساکت، ساکت، ساکت.» و سکوت، ناگهان میافتد روی میدان و همه خاموش میشوند. صدای طلبه میلرزد. بغض، گلویش را گرفته. ترسیده. اما آرام نمیگیرد و هی پشت سر هم میگوید: «به شعارهایی که از بیرون میاد توجه نکنید. اونها از ما نیستن. مردم گوش نکنین.» دیوانهوار نعره میزند. یکیدو تا از مردهایی که دور بچهها حلقه زدهاند، میپرند و یخۀ چندنفر از دسته جلوییها را میگیرند و میگویند: «مگه کورین؟ مگه نمیبینین ما امروز زن و بچه آوردیم؟ مگه کورین؟» طلبۀ جوان باریکاندام، همچنان نعره میزند و میگوید: «به شعارهایی که از بیرون میاد، توجه نکنین. شعار ما اینه، امروز شعار ما اینه: «نهضت ما حسینی، رهبر ما خمینی.» و خلق، همهباهم، یکصدا جواب میدهد: «نهضت ما حسینی، رهبر ما خمینی.» من که کنار بچهها هستم، میشنوم که آنها هم جیغ میزنند: «نهضت ما حسینی، لهبل ما خمینی.»
دسته اما حرکت نمیکند. هلیکوپتر پشت هلیکوپتر میآید و بالای سر ما، دور میزند و دراِمتداد آیزنهاور میرود. مشتها بلند میشود. ساعت، حدود سهوچهار است. دستهها حالا انگار وارفتهاند. انگار قطعنامه را همان میدان شهیاد یا توی مسجد امامزمان خواندهاند. معلوم نیست چه شده. حالا درهموبرهم، شعارها از دست بلندگوها در رفته. همه ترسیدهاند. همه وحشت کردهاند. میگویند سر پشتبامها، مسلسلچیها کمین کردهاند. نظم دستهها بههم خورده. دستهها شعار نمیدهند؛ ولی گُلهبهگُله و درهموبرهم، دستههای کوچک خشمناک و عصبی میغرند و بههم میپیچند.
حالا همه برمیگردند. دستهدسته برمیگردند. پرچمها را جمع کردهاند. مینیبوسهای بلندگوبرسر خاموش میروند. مردهای مسن و عاقلهمردها و بچهها و زنهای بچهبهبغل در سکوت کامل میروند؛ اما جوانها همچنان دم میدهند. بچهها کپهکپه و دهتایی و بیستتایی با هم میگویند: «ازهاری گوساله / بازم بگو نواره / نوار که پا نداره.» و میدوند. این بهترین جوابی است برای ازهاری که آمده بود توی تلویزیون و گفته بود: «شبها نوار میذارن و من خودم، با دوربین مخصوصی که در شب هم میتوان دید، دقت کردم و کسی را ندیدم و بعد به زن و بچههایم گفتم، شما بیاین، ببینین کسی روی بام هس و آنها هم اومدن و باز کسی را ندیدن. یکیدو نفر، بلندگو گذاشتهان و نشستهان توی اتاقشون و مزاحم مردم میشن.» حالا بچهها چنین شعری که بسیار هم طولانی است و همینطور دنباله دارد، برایش ساختهاند و میخوانند و میدوند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت74 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
جوانهای هفدههجدهساله در دستههای هفتادهشتادتایی سرود میخوانند و پا میکوبند و میروند. سرود، سرود هفده شهریور است. چه سرود زیبایی! سربازوار صف بستهاند و میخوانند و خشمناک پا میکوبند و میروند. فرومیروم توی صف و همصدا میشوم. عباس آنطرف و من اینطرف، مشتها را بالا میآوریم:
درود درود درود
درود به روان پاک شهدا
به جوانی که کشته شد، به میدان شهدا
درود بر تمام شهیدان کربوبلا
درود بر خمینی روح خدا
هر شهید ما به خاک و خون تپیده، جاودانه باد
و دستۀ عقب جواب میدهد: «نام او، نام او» و باز دستۀ جلو میگوید: «رهنمای هر مجاهد است و میرسد به گوش خلق ما» و باز عقب جواب میدهد «پیام او، پیام او» و همهباهم، پا میکوبیم و میغرّیم و عصبانی و توفنده میگوییم:
ای که پرپر کنی جوانهها
میزنی آتشی به خانهها
میکشی خلق مُسلم خدا
تا که خود پر کنی خزانهها
و همهباهم، باز بلند میخوانیم: «هفده شهریور، روز ننگ تو، هفده شهریور، افتخار ما» و پا میکوبیم و همچنان میرویم.
امروز، 19آذر است. نزدیک سه ماه است که از هفده شهریور گذشته. چه سرودی، چه سرودی ساخته شده؟ چه کسی شعرش را گفته؟ چه کسی آهنگش را ساخته؟ از هرکه میپرسم، نمیداند. این فرهنگ، از اول همین شکلی بوده. هنوز هم هست. اینهمه شعر، اینهمه آهنگ، اینهمه شعار. اینها را چه کسانی ساختهاند؟ کسی نمیداند و کسی هم نخواهد دانست. همیشه چنین بوده. تا بوده چنین بوده. چه کسی تختجمشید و آن مجسمهها را ساخته؟ چه کسی آسیابهای شوشتر را ساخته؟ چه کسی اینجاوآنجا، این منارهها، این گلدستهها، این کاشیکاریها و این آثار هنری را که حالا نان و آب شده برای شرق و غرب و یک مشت مفتخور روشنفکر، ساخته؟ چه کسی طرحهای این قالیچهها و قالیها را داده و همینجور بگیروبیا و برس تا امروز، تا همین حالا؟
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت75 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل8
دستهدسته میگویند و میروند؛ بچهها اما آرام ندارند. میروند و میگویند: «پسر رضا کچل، بدجوری افتاد تو هچل.» و یک عدۀ دیگر، پشت سرشان میخندند و میرقصند و وسط خیابان بپربپر میکنند و با هم میگویند: «چه ترسی؟ چه باکی؟ گور پدر ساواکی.» آنطرف توی پیادهرو، بریدهبریده، صدا بلند است: «نوکران، چاکران، خموشند، چون که وطنفروشند.» هر دستهای چیزی میگوید و میرود. کسی ساکت نیست. هوا تاریک شده. ما سر پیچشمیران ایستادهایم.
جوانهای سرودخوان میروند. فکر فردا هستم. دودل هستم که بروم کرج یا بروم شمیران. پیش خودم میگویم: «نکنه فردا هم مث امروز باشه؟ راستی چرا امروز چنین بود؟ چه تاکتیکی بود؟ چطور توانستند کنترل اینهمه آدم را حفظ کنند؟ نکنه برنامه برای فرداست؟ قتلعام فرداست؟» ناگهان چو میافتد: «مردم، ساواکیها و گاردیها، سر پشتبام ساختمانهای بزرگ سنگر گرفتهاند و میخواهند همه را بکشند.» میپرم توی مینیبوس. سر کوچۀ رضائیه پیاده میشوم. ماشین را برمیدارم. بهخودم میگویم «کرج چیه، ولش کن.» میآیم بهطرف بالا.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت76 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
زیر کرسی که نشستم، پدرم سر حرف را باز کرد و گفت: «پسر، بلن شو برو دنبال زندگیت. اینکه نشد نون و آب. زندگیتو گذاشتی، اومدی اینجا که چی؟ برو از دکتر یاد بگیر. جلو پای تو اینجا بود. اومده رفته توی این هیریویری ارزونی، یه خونۀ بزرگ از این وزیر وکیلا که دارن همه چی رو میفروشن، مُفخری کرده با اسباب و اثاثیه. از تو میگفت. سراغ تو رو میگرفت. میگفت دیدمش. میگفت اگه محمود زرنگ باشه، اهلش باشه، عاقل باشه، زبونم بَلَته، این خارجیمارجیها زندگیشونو حراج کردن. میتونه بره بخره بیاره، بِرفوشه یا نیگر داره. دو روز دیگه، دهبرابر ازش میخرن. راس میگه. آخه پسر، تو سر پیازی، ته پیازی؟ به تو چه، به من چه؟ هرکی بیاد، هرکی بره، چه تأثیری تو زندگی ما داره؟»
سر نماز نشسته بود. دعا کرد و دستهایش را بهطرف سقف گرفت و بعد رو به مشرق و رو به جنوب ایستاد و زیارتنامه خواند و آمد زیر کرسی و لحاف را کشید تا سر دماغش و گفت: «حالا چه خبر بود شهر؟ رادیو که ولکن نیس. همهش حرف میزنه. میگه یه عده عزاداری میکردن، یه عده هم انگار که از سیزدهبهدر برگشتن: میگن و میخندن شب قتل امامحسینی.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت77 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
من داشتم به دکتر فکر میکردم. دکتر از آن انقلابیهای دوآتیشۀ اروپا بود. 17 سال اروپا را زیرورو کرده بود. معروف بود. مشهور بود. وقتی اروپا بود، سایهاش را هم ساواک با تیر میزد؛ ولی چند سال پیش به ایران برگشت و رفت مرد 45 ساله که تابهحال زن نگرفته بود، یک دختر 17 ساله گرفت و دخترک را از درسش انداخت و برش داشت، رفت اروپا و یک بچه توی شکمش گذاشت و یک مشت افکار انقلابی هم توی سرش و باز برگشت و صدوپنجاههزار تومان مهرش را داد و طلاقش داد و باز رفت اروپا و باز برگشت. رفت یک دختر دیگر گرفت و حالا در بیمارستان امریکایی سرِ بلوار سهم دارد و کار میکند و دمودستگاهی برای خودش درست کرده. گاهی با همین زنش، سری به فامیل میزند و اینجاوآنجا توی فامیل، به بچهها و کسان دیگر که راجع به این جریانها ازش میپرسند، گفته: «اینها جاسوس انگلیسیهان؛ خردهبورژواهای سازشکارن؛ مُرتجِعَن و میخوان جهت انقلاب واقعی خلق و تودههای کارگر و زحمتکش را عوض کنن و انقلاب نجاتبخش خلق کارگر ایرانی را بهعقب بیندازن و سرمایهدارهای امریکایی و انگلیسی و فرانسوی و امپریالیستها هم کمکشان میکنن.»
ولی همین آدم، هر جا مرا میدید که سالی، ماهی اتفاقی پیش میآمد، زود کاسهکوزهاش را جمع میکرد و میرفت و امشب هم جلوی پای من رفته بود. پیش خودم میگفتم، این واژههای خردهبورژوا، بورژوا، بورژوای سازشکار، بورژوازی ملی و مرتجع و هزاران واژه، آنهم از دهان این آقایان، در همین زمینههای سیاسی و فلسفی و جامعهشناسی، آیا مثل واژههای میوه و آدم و رنگ نیستند؟ اینها که نیستند. وجود ندارند. کجا میوه در دنیا وجود دارد؟ گلابی، سیب، هلو، ازگیل، وجود دارد؛ ولی چیزی به نام میوه آیا وجود دارد؟ نه؛ ولی گلابی و سیب و هلو و ازگیل و خرمالو وجود دارد و این انسان ضعیف احمق تنبل، برای اینکه خیال خودش را راحت کند، یک واژه ساخته و خیال خودش را راحت کرده و با همین واژۀ میوه، تکلیف همه را روشن میکند. میگوید: میوه خوب است. میوه بد است. میوه نخور. میوه بخور. میوه نیست. میوه هست. درصورتیکه خیار کجا، گلابی کجا؟ گیلاس کجا، فلفندی کجا؟ زردآلو و هلو کجا؟ گردو و ازگیل کجا؟ و حالا نقل این تنبلهای حرفمفتزن شده که از سر پیچشمیران تا میدان شهیاد، این همه آدم بعد از این همه تبلیغات منفی آمدهاند توی خیابان و یکصدا و یککلام، حتی اگر خاموش، فقط کنار خیابان هم ایستاده باشند، شعار میدهند و اعتراض میکنند و اینها برایشان اسمگذاری کردهاند یا میکنند که اینها فلاناند و بهماناند. عجب اسمگذاریهایی. خیال میکنند یک گله گوسفند هستند. کجا میدانند هر کدامشان دنیایی از حرف و سخن و فکر و فلسفه و اندیشه و آمال و آرزو و امید و درد، در دلشان دارند و هریک بهخاطری به خیابان آمدهاند؟
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت78 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
آیا روزی فیلسوفی پیدا میشود که انسانها را از این نامگذاریهای گلهای و دستهجمعی و بستهبندیشده نجات بدهد و انسان را آزاد [سازد]، همانجوری که برخلاف تمام تربیتها و بگومگوها و قیدوبندها رشد میکند و بزرگ میشود و برای خودش کسی میشود و گاهی برخلاف تمام خواستهها و زحمتهایی که برایش کشیدهاند، قد علم میکند و میزند و خراب میکند و تُف میکند توی چهرۀ همۀ آنهایی که چهرۀ بیرونی و درونیاش را قالبگیری کرده بودند.
آیا این مردم و این جوانها همان آدمهایی نیستند که سالهای سال، شب و روز با هزار رنگ و دَنگوفنگ خواستند آنجوری بسازندشان که اینجور نشوند و حالا دستاندرکاران میبینند، درست همان آدمهایی شدند که نمیخواستند بشوند و آیا همین آدمها و همین جوانها، روزی، باز بر سر راه همین راه امروزشان نخواهند ایستاد؟ توی همین فکرها بودم که خوابم برد.
صبح تک و تنها راهی شدم. مادرم ترسش ریخته بود. گفت: «واجبه. صبر کن منم یکیدو قدم تو تظاهرات بیام.» گفتم: «بیا بریم؛ اما باید بری تو زَنا.» آمد؛ ولی سر کوچه باز ترسید و دستدست کرد و باز راه افتاد. گفت: «از بابات اجازه نگرفتم» و باز خودش گفت: «واسه کار واجب که نباید از کسی اجازه بگیرم.» آمد. ازش جدا شدم و دویدم.
یاد دختر همسایۀ خواهرم افتادم که رفته بود خانۀ آقای طالقانی. دیدم اگر بخواهم با مادرم باشم، از دسته عقب میافتم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت79 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
برنامه باز سر خیابان شمیران، توی میدان تجریش بود. دویدم. دستهدسته زن و مرد و بچه راه افتاده بودند. امروز روز عاشورای حسین بود. وقتی رسیدم، دیدم دسته راه افتاده. حالا امروز مردم ترسشان ریخته بود. ماشین بلندگو حاضر و آماده بود. یکراست رفتم سر دسته. بچهها همه بودند. تا رسیدم دیدم دَم میدهند. دو دسته بودند. زنها بلند و کشیده جواب میدادند. افتادم توی دسته. آقا سر ماشین بود. همه آرام بودند. نگرانی دیروز نبود؛ شعار اما جدید بود.
این زمان، پایان مدتها ذلت است
مرگ بر پهلوی، شعار ملت است
مرگ بر شاه مرگ بر شاه
مرگ بر شاه مرگ بر شاه
و دستۀ دوم، بعد از «مرگ بر شاه» با همان آهنگ میخواند:
از سلطنت تو را سرنگون میکنیم
کاخ ظلم و ستم واژگون میکنیم
هفده شهریور باشد گواه ما
و با هم:
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
دسته، شوروحال داشت. امروز از همین ساعت هفت، از اینجا شروع شده بود و معلوم بود چه خواهد شد. چه حرصوجوشی دیروز میخوردم و چه هی سروکلهام را به درودیوار میزدم. حالا نگو برنامه برای امروز بوده. باور نمیکردم. از دسته بیرون آمدم. از زنها جلو زدم. دستۀ جلو، دستۀ تجریشیها بود. آرام، با خیال راحت، انگار که سر مزار میروند، میخواندند:
کار شاه تمام است
خمینی امام است
استقلال و آزادی
جمهوری اسلامی
آخرین کلام است
آخرین کلام است
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت80 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
بال درآورده بودم. پر میزدم. داد میزدم. آرام نداشتم. دلم میخواست همهجا باشم، با همه باشم، با همه بگویم، با همه همصدا بشوم. دیگر آن غم و اندوه دیروزی از جانم کنده شده بود. به پیادهرو و به مردم و درودیوار نگاه نمیکردم. برایم مهم نبود که چندنفر در پیادهرو هستند یا دم در باغها و خانهها و سر کوچهها و کنار ماشینهایشان ایستادهاند و دارند نگاه میکنند یا نمیکنند. نگاهشان نمیکردم. توی دسته بودم و دسته میخواند و میرفت. رسیدیم به دستۀ قلهکیها. قلهکیها زیاد بودند. از رستمآباد بالا و پایین، از سلطنتآباد، از اراج و اُزگل، از خیابان دولت، از اطراف و اکناف آمده بودند و یکصدا با هم میگفتند. زنها زیاد بودند. صدای زنها انگار بلندتر بود. صدای زنها حالا توی خیابان میپیچید. بلند و کشیده و با هم میخواندند. این زنها، این زنها که تا دیروز آنهایی که در خانه بودند و باحجاب بودند و صدایشان را نباید مرد نامحرم میشنید، با این روسریبهسرها و شلواربهپاها که تا دیروز، گوگوش، مویش را بلند میکرد، میرفتند گیس مصنوعی میخریدند و به مویشان سنجاق میکردند و گوگوش، در پی طلاقگرفتن از بهروز وثوقی مویش را کوتاه میکرد، میریختند توی آرایشگاهها و موهایشان را گوگوشی میزدند و زنی در لندن و پاریس دامنش را بالا میکشید، اینها هم بالا میکشیدند و پایین میکشید، اینها هم پایین میکشیدند، حالا گَلِ هم شدهاند و در هم فرورفتهاند و با هم، بلند و کشیده میخوانند:
ای شاه خائن، آواره گردی
خاک وطن را ویرانه کردی
کشتی جوانان وطن...
و منتظر میمانند تا مردها بگویند:
«اللهاکبر»...
و باز میگفتند:
کردی هزاران در کفن
و باز منتظر میماندند و مردها میگفتند:
«اللهاکبر»
و یکصدا و بلندتر میگفتند:
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
و بلند، مشتهای پیچیده در دستکش یا پنهانشده زیر چادر سیاه را با چادر، بالا میآوردند و یکباره نعره میزدند:
مرگ بر شاه
و مردها دنبالش را میگرفتند و میگفتند:
ای شهید حق، آیم بهسویت
بهشت موعود، در پیش رویت
مادر ندیده روی تو...
و زنها میگفتند:
«اللهاکبر»
و مردها میگفتند:
پدر نشسته سوگ تو
و زنها میگفتند:
«اللهاکبر»
باز مردها میگفتند:
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
و حالا مردها، این مشتهای گرهکردۀ مردانه را مثل پتک، به هوا پرت میکردند و یکصدا نعره میزدند:
مرگ بر شاه
و باز زنها دنبالۀ دَم را میگرفتند و دم میدادند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت81 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
تا سر تختجمشید، هی از این دسته به آن دسته رفتم. امروز پیرزنها پر بودند. پیرمردها آمده بودند. زنها بچهبهبغل آمده بودند. بچهها دستهدسته، جلوی دستهها بودند. هر دسته ماشین و بلندگو و پرچم و بیرق مخصوص خود داشت. عکس خمینی موج میزد. وای! سال پیش همین ماهها و همین روزها و یک سال جلوتر، اگر عکس خمینی را در خانهای پیدا میکردند، ریشۀ آن خانه و اهل خانه را میکندند. تا زن آبستن خانه را هم به زندان و پای سینجیم میکشیدند. ولی حالا این موج عکس و پرچم و بیرق و این شعار و شعر و شور و حال.
ای انسان، تو چه در هر لحظه در حال دگرگونی و تغییر هستی! تو چه هستی؟ آیا قدرتی میتواند تو را در بند فرمولها و قانونها و بندها به بند بکشد؟ ای انسان، تو اگر بخواهی، اگر تصمیم بگیری چه کارها که نمیکنی! تو چه میکنی؟ تو کجا بودی تا دیروز؟ آنوقت یک مشت مینشینند، میگویند ما باید این جنبش خودبهخودی را مهار کنیم. باید با تاکتیکهای مشخصِ معیّن حسابشده جلو برویم. باید برنامهریزی کنیم. باید بنشینیم و تعهد کنیم و جهت انقلاب را به راهی که راه ما باشد بکشیم و این سیل بنیانکن را کانالیزه کنیم.
جوجهها خیال میکنند انسان، فاضلاب چالۀ مستراح مسجد شاه است که اگوبندیاش کنند. نادانی و عدم شناخت خودشان را بهحساب ولووردگی و نداشتن برنامۀ این رهبران و این کسانیکه توانستند این خلق خفته را بهجنبش وادارند، میگذارند.
باورکردنی نبود. حالا دیگر ارتش و توپ و تانک و سربازها مهم نبودند. شعارها همچنان ادامه داشت و سربازها با چشمان گریان میدیدند و بعضیهاشان اشک میریختند. سالهای سال و بهخصوص بعد از صفویه، همین مردم با همین شکل و در همین روز و همین وقت و ساعت، با دست خودشان خاک بهسر خودشان میریختند و حالا با همین شکل میخواهند خاک که نه، سنگ و آهن و آتش بر سر دشمنانشان بریزند. آیا این همان فرهنگی نبود که سالها دستنخورده مانده بود و برای مبارزه درجهت مردم، هیچ استفادهای در هیچ زمینهای ازش نمیشد؟
سر سهراه تختجمشید، دسته گیر کرد. راستیراستی گیر کرده بود. میدان شهیاد کجا، سرتاسر خیابان آیزنهاور کجا؟ بگیر بیا تا برو میدان فوزیه کجا و حالا اینجا سر پیچشمیران و جادۀ قدیم و تا سر سهراه تختجمشید. از غرب تهران تا شرق و تا اینجا، آدمها چسبیده به هم. وای! گفتند امروز قطعنامه خوانده میشود. با کمال و عباس و حسین افتادیم توی پیادهرو. مگر میشد رفت. ولوله بود. همهجا آدم بود. زنها بیشتر بودند. سر خیابان بهار، زنی آش درست کرده بود و کاسهکاسه کشیده بود و چیده بود؛ اما کسی برنمیداشت. بلندگوها هی پشتسرهم اعلام میکردند: «از کسی غذا قبول نکنید. اعلامیه نگیرید. به شعارهای بیرون توجه نکنید.» زن زارزار میگریست و هی قاشققاشق خودش میخورد و التماس میکرد و میگفت نذر کردم؛ ولی کسی برنمیداشت.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت82 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
توی میدان فردوسی، مینیبوس ایستاده بود. به هرکس دوتا تخممرغ، یک تکه نان، یک سیب و یک پرتقال که در کیسۀ پلاستیکی بود، میداد. زنها کف خیابان نشسته بودند. زنها انگار بیشتر از مردها بودند. یکی یک کیسه گرفتیم. سر چهارراه پهلوی هم یک مینیبوس باز غذا میداد. ما با هزار زحمت از پیادهرو میگذشتیم. میگفتند از دم مسجد امامزمان، از آنور تا میدان شهیاد و از اینور تا مجسمه، بلندگو کشیدهاند و بناست قطعنامه را آقای بهشتی از آنجا بخواند.
ما مردم سرگردان، توی پیادهرو را میشکافتیم و میرفتیم. توی خیابان، همه ایستاده یا نشسته بودند. سر چهارراه پهلوی، مردی به تمام تنش عکس شهدا را چسبانده بود و روی سرش گُل گذاشته بود و روی چهارپایه بود و میگردید. میگفتند سهتا از پسرهایش شهید شدهاند. هر جوری بود تا سر چهارراه نواب، ماهیوار از لابهلای مردم گذشتیم و رفتیم؛ ولی از اینجا بهبعد، حتی یک قدم هم جلوتر نمیشد رفت. شرمم میآمد توی پیادهرو یا کنار دیوار یا سر کوچه بایستم. هر جوری بود رفتم توی خیابان و کنار مردم، توی دسته نشستم روی آسفالت. قطعنامه خوانده شد: 17 ماده. مادۀ 13: زن. چه صدایی دارد این بهشتی! کسانیکه توی پیادهرو بودند، اغلب، میگفتند صحیح است و توی خیابانیها همه بهجای صحیح است «اللهاکبر» میگفتند. با هرچه از نظام شاهنشاهی و مجلسین شاهنشاهی بود، مخالف بودند و بهخاطر همین بود که همه، هرچه بهشتی میگفت، میگفتند صحیح است. ناگهان، چو افتاد، توی مجلس میگویند صحیح است و ما نباید بگوییم و همه «اللهاکبر» گفتند.
قطعنامه تمام شد. بیرقها و پرچمها جمع شد و مردم حرکت کردند؛ ولی امروز برخلاف دیروز، حتی یک نفر هم سرود نمیخواند. هی پشت بلندگوها گفته میشد که مردم ساکت و آرام و مرتب و منظم، با نظم انقلابی به خانههایتان بروید و این سیل خروشان خشمگین، آنچنان مهارشده و گوشبهفرمان راه افتاد که انگار هیچکس توی خیابان نبود.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت83 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
این جواب دندانشکنی بود به رادیوتلویزیون که دیشب گفته بود تاسوعا را این لامذهبها به سیزدهبهدر تبدیل کرده بودند. همه آرام در سکوت کامل خموراست میشدند و حتی ته سیگار را هم از کف خیابان برمیداشتند و در جیب یا کیسههای پلاستیکی میریختند؛ اما توی پیادهرو کسانی بودند که دستدرجیب میخندیدند و مسخرهبازی درمیآوردند و هی شلوغ میکردند و شعار میدادند.
توی آنها، یکیدوسه نفر را سر جمشیدآباد دیدم که به سیل جمعیت خیره شده بودند و با پوزخند عاقلاندرسفیه، انگار که به گلۀ گوسفندی که دارد به سلاخخانه میرود نگاه میکنند، با چهرههای درهمرفته، با درد و دریغ و اندوه که چرا نمیتوانند بیایند جلو و سینه جلو بدهند و اینجا هم، مثل جاهای دیگر، فقط در حرف و شعار و شعر و سخنرانی و مقاله پیشگام و پیشتاز و رهبر و مدافع و طرفدار و همدرد و همرزم و همسنگر و حامی تودۀ مردم باشند و باز پشت پردۀ خررنگکن خودفروشی و خودنمایی پناه بگیرند و از خلق دفاع کنند. تازه این یکیدوتایی را هم که اینجا میدیدم، از آن پرعاطفههایشان بودند؛ وگرنه، سردمداران و کارگزاران و گردانندگان اصلی جلسهها و مجلسهایشان یا هنوز در خارج منتظر آمادهشدن شرایط عینی و ذهنی بودند یا در خانههایشان نشسته بودند و چریک فدایی را «فشفشهدرکن» و مأمور و مجاهدین را «فناتیک» و مردم را «انبوه عامی ناآگاه» میخواندند. میشناختمشان. به نام میشناختمشان. صدا و سیمایشان را خوب میشناختم. نمیدانم چطور شد که غمی افتاد به جانم. دیدم اگر بخواهم به رفتار و کردار اینها بیندیشم، دیوانه میشوم. از جا کنده شدم و باز افتادم توی ازدحام و تا سر پیچشمیران هی خم شدم و هی راست شدم و آتوآشغال از کف خیابان، مثل همه، جمع کردم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت84 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
حالا اخبار، مثل تگرگ از آسمان و زمین میبارید. استاندار همدان کشته شده. در اصفهان به پادگانها و ساواک حمله شده و مجسمهها را پایین کشیدهاند. صد نفر شهید شدهاند. در مشهد مجسمهها را سوزاندهاند. ارتش در نجفآباد به مردم حمله کرده و همه را مثل پانزده خرداد به گلوله بسته. پادگان باغشاه شورش کرده. بچههای پادگان نیروی هوایی فرار کردهاند. در پادگان جِی، جنگ شروع شده. در پادگان لویزان، جنگ ادامه دارد. از هر طرف خبری میآمد. همه نگران بودند. رفتم بالا و بعد راهی کرج شدم.
حالا بعد از دو شب به خانه برگشته بودم. تلویزیون فقط گفت: یک عده از عزاداران حسین، امروز در دستههای منظم سینهزنی و زنجیرزنی در خیابانهای تهران راه افتادند و با نظم و انضباط از چند خیابان گذشتند و باز به مساجد و تکایا برگشتند. از دین اسلام و شهادت حسین و کربلای حسین گفت و گفت: از فردا شدیداً از تجمع جلوگیری خواهد شد و حکومت نظامی وظایف قانونیاش را شدیداً انجام خواهد داد و تأکید کرد که اجتماع بیشتر از دو نفر، مثل گذشته، ممنوع خواهد بود و خلافکارها وخرابکارها با شدیدترین شکل قانونی، اگر بخواهند مزاحم مردم مسلمان خداپرست و وطندوست با ایمان بشوند، روبهرو خواهند شد و اعلامیۀ شمارهدار حکومت نظامی را خواند. گوینده کراوات مشکی زده بود. حالت عزا داشت. انگار میخواست بگوید امروز که 20 آذر سال 57 است، آخرین روز پرروگری و روداری شما بوده و گفت، دیگر بس است گذشتکردن و رحیم و بخشندهبودن. از فردا که 21 آذر است، بااینکه بنا بود برنامۀ همیشگی نجات آذربایجان در پیشگاه شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشداران انجام گیرد، بهخاطر رفاه حال مردم و آسایش مردم و کوتاهکردن دست این یک مشت بیگانه که حالا دست به جنگ روانی زدهاند، بهدستور شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشداران انجام نخواهد گرفت. گفت؛ با آبوتاب هم گفت.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت85 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
خودم را گذاشتم جای آن خلق خدایی که توی خیابانها بودند و حالا شاید نشستهاند و دارند اخبار رسانههای گروهی کشورشان را میبینند و گوش میکنند. دلم خنک شد. پیش خودم گفتم حالا بعضیهاشان شاید میفهمند که آدمهایی مثل من چه دردی میکشند. نشستم سالها شب و روز کار کردم و حاصل یک عمر زندگیام را بهقول «هدایت»، چکهچکه، چکاندم توی کتابهایم و بعد دیدم در رسانههای گروهی کشورم، سریال پشت سریال. برنامههای ادبی پشتسرهم. هنر و فرهنگ و ادبیات خارجی. اما نه از من و نه از یارانم و ادبیات این مرزوبوم هیچ خبری نیست. از باباگیلکها، از جعفر شهریها، از بهآذینها، از هدایتها، از علویها، از چوبکها و گلستانها و ساعدیها و از آلاحمدها و دانشورها هیچ خبری نیست. اما پسرک دو صفحه ترجمه میکند یا بهقول خودش، در وزن نیمایی دو کلمه میسراید و مردک در بیست صفحه تاریخ سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و ادبی یک دوره را بهقول خودش بررسی میکند و آدمک یک قصه مینویسد، هزاران بار، با هزاران شکل و زبان، معرفی و نقد و بررسیاش میکنند و حالا، همانها که از چنین کانالی و در چنین صفحههایی، صفحۀ صورتشان رنگ مردمی گرفته و شدهاند مسئول مردم و شدهاند شاخ بزرگ توخالی و فرورفتهاند به جان خلق و مثل زالو افتادهاند به جان خلق خدا، باز هم ولکن نیستند و اینجاوآنجا، هی چوب میگذارند لای این چرخ زنگزدۀ خلق که راه افتاده و شاخ شدهاند و شاخ میزنند. وای! چه نیرویی باید مصرف شود تا این شاخها را بشکند و جای پای این بیپی و بیریشهها را پاک کند و از بین ببرد.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت86 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل9
زنم افکارم را قطع کرد و گفت: «دو روز و دو شبه که نبودی؛ حالام که اومدی، بغ کردی. چی شده؟ باز رفتی تو فکر.» به پیمان اشاره کردم. ساعت نزدیک 10 بود. پیمان رادیو را آورد. گفتم: «بذار مسکو رو بگیرم، ببینم اونا چی میگن. یعنی راسته پادگان لویزان؟» رادیو را که روشن کردم، گویندۀ رادیومسکو گفت:
«امروز چندینهزار نفر در خیابانهای تهران بهراه افتادند و درحالیکه همه یکصدا میگفتند ایران باید از پیمان سنتو خارج شود، از خیابانهای تهران عبور کردند.» یکیدو خبر از ویتنام و کامبوج داد و بعد نوحۀ سینهزنی پخش کرد.
رادیو را خاموش کردم و بهخودم گفتم، جالب اینجاست که حتی یک نفر از این چندمیلیون نفر و حتی آنهایی که میدانند پیمان سنتو چیست و پیمان ناتو چیست، همچین شعاری ندادند. وایبهحال اونروزی که آدمهایی که شب و روز دارن دروغ گوش میکنن، بفهمن، شب و روز دروغ گوشکردن و مسخرهشدن و دستشون انداختن. وای! انگار مردم خودمون دارن این مسئله رو میفهمن. وای! چه روزی میشه اونروزی که همه بفهمن؛ همه آگاه بشن. یعنی، بشر میرسه به اونروزی که بفهمه و تشخیص بده، چی راسته و چی دروغه و بعد، یه سَرند دستش بگیره و آدما و فرهنگشو بریزه تو اون سرند و سرند کنه و شر این شارلاتانای حقهباز و حرفمفتزنو از سر خودش بکَنه و از غربال، گذشتهها رو رسوا کنه. بقیه رو هم بریزه تو چالۀ مستراح تاریخ؟
هر چه از سرم گذشت، به پیمان گفتم؛ پیمان اما با اشتیاق گفت: «بابا، من کاری با رادیو مسکو و اینکه چرا این دروغ رو میگه و اون چه نقشی داره، ندارم. فردا منم باهات میامها.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت87 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
امروز روز یکشنبه است. ازهاری درمدت این چندروزی که چشمش به خیابانهای پر از ماشین و مغازههای باز و رفتوآمد مردم افتاده بود، خیال کرده بود آبها از آسیاب ریخته و کار تمام شده. دستور داده بود مدرسهها و دبیرستانها را باز کنند. تشخیصش بنابه زحمات کارگزاران و جامعهشناسان و شرقشناسان و تهیهکنندگان فیلمهای سینمایی و تلویزیونی و سریالها و چاپکنندۀ پوسترهای رنگی و صفحهفروشیهای موسیقی رقص و گویندههای خوشصدای رادیو که آهنگهای درخواستی نامبر وان و نامبر توی روز امریکا و اروپا را چپوراست از رادیو، تلفنی و نامهای و حضوری، درخواست میکردند و او هم پخش میکرد و همچنین، مترجمین بزرگ و ناشرین که در یک مدت کوتاه، از راه نشر ادبیات کودکان و نوجوانان و بزرگسالان، از فرش به عرش رسیده بودند و رقاصههای لختی و لوند و خوشصدا که همهشان هم به همۀ زبانهای زندۀ دنیا که همانا امریکایی و انگلیسی بود، میتوانستند بخوانند و آنقدر قدرت داشتند که بهترین آهنگهای امریکایی را بهکمک شاعران پراحساس مسلح به سلاح عروض نیمایی، در یک آن تبدیل به موسیقی سنتی میکردند و فروشندهها و قاچاقچیان شلوار «لی» و بلوز «لی» و دامن «لی» و کتوشلوار «لی» و روسری و گردنبند و شورت «لی» و مفسرین ورزشی و قهرمانان واترپلویی که در سوئد با چنان قدرت و شهامتی دست از بازی کشیدند و از آب بیرون پریدند و با شهامت و شجاعت و شاهدوستی، افتادند بهجان جوانانی که داد میزدند: «ایرانی نون نداره بخوره، واترپلو چیه؟» و همچنین، تعداد شرکتکنندگان در مسابقههای فوتبال و گزارش گویندۀ رادیوی امریکا که در تهران، از صبح تا نیمهشب، جواب هزاران تلفن را میداد و هر شب توی بغل یکی از شیفتگان صدایش میخوابید و با همان صدای مردانه و جذابش و آن جوکهایش، بیخ گوششان آهنگهای روز امریکایی را زمزمه میکرد و گاهی هم از شدت خشم و غضب و حسادت که این رادیوی تهران و این پسرک گویندۀ ایرانی کیست که میخواهد ادای مرا درآورد و هی بیخودی مثل من قاهقاه میخندد و بهجای سلام و خسته نباشید احمقانۀ ایرانی، صبحبخیر و عصربخیر میگوید و آمدهاند، الکی از روی آهنگهای ما امریکاییها برای برنامههای خودشان آهنگ ساختهاند و بهطور مسخرهای، یک مردیکۀ نرهخری با صدای کلفت دهاتیوارش، هی میگوید:
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت88 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
«رادیو دو، رادیو دو» و انگار مرا مسخره میکند و همچنین، هزاران گزارش کتبی و شفاهی دربارۀ نسل جوان ایران، ازهاری و کارگزاران تاقوجفتش را به این نتیجه رسانده بود که: «هرچهزودتر، باید مدارس را باز کنیم و اینها را از مساجد و ولگشتن توی خیابانها و با لاتولوتها و لمپنها حرفزدن، بکشانیمشان باز توی کلاسها و بنشانیمشان روی نیمکتها و بهشان حالی کنیم که: «عزیزم، فرزندم، دلبندم، پسرم، دخترم، مهربانم، نازنینم، هموطن جوانم، امید آیندهام، تو را با سیاست چه کار؟ تو سرت را باید پایین بیندازی و مثل بچۀ خوب درس بخوانی.» و به دانشجوها هم همین حرف را باز بزنیم و به جوانهای بیکار هم بگوییم حالا که کار نداری و پشت کنکور ماندهای و قبول نشدی، بیا در عرض سه روز، از هر کشوری که دلت میخواهد و از هر دانشگاهی که دوست داری، برایت پذیرش میگیریم و پاسپورتت را هم 24ساعته، حتی اگر سیاسی هم باشی، بهدستت میدهیم، برو بهسلامت درست را بخوان تا ببینیم شش، هفت، هشت، ده سال دیگر که تو مهندس و دکتر شدی و خواستی برگردی، چه میشود. به آن جوانهایی هم که زن و بچه دارند، اگر ادارهای هستند، ماهی 750 تومان که بهشان اضافهکاری مقطوع دادهایم و اضافهحقوق هم که دادهایم. چشم باز هم میدهیم. بعد هم، میماند یک مشت کاسب که اینها را هم که میبینید، روزها میآیند دم دکانشان به اینوروآنور نگاه میکنند و کرکره را تا نیمه بالا میکشند و یواشیواش، تکتک میبینید که درِ مغازههایشان را باز میکنند؛ چون یک کفاش که هفتهشت سَر نانخور و کلفت دارد، پس اُفتی ندارد که تحمل کند و توی خانهاش بنشیند و از جیب بخورد. میبینید که میآید برای یک تکه کاغذ اتاق اصناف، التماس هم میکند. بعد میماند بازار و بازاریها که یک عدهشان فرصتی شده، رفتهاند خارج؛ بقیه هم اگر حرف زدند، میزنیم سقف بازار را روی سرشان خراب میکنیم و درش را گِل میگیریم. اصلاً از اول هم میخواستیم نسل بازار و بازاری را از ریشه بکنیم. بازار یعنی چه؟ کجا توی نیویورک و واشنگتن و لندن و هامبورگ و مسکو و توکیو و پاریس، بازار هست که اینجا باشد؟ سوپرها هم که مال خودمان است و همیشه باز است و دست خودمان است و تعطیلبردار نیست. بعد، میماند کارگر کارخانههای ماشینسازی و مونتاژ جادۀ کرج که خوشبختانه بعضیشان هنوز سر کارشان هستند و تابهحال هیچ صدایی از آن بزرگبزرگشان بلند نشده، چه برسد به کوچککوچکهاشان؛ تازه اگر هم حرفی زدند، یک ماه سود ویژه میدهیم و باز هم حقوقشان را اضافه میکنیم و وضع مسکنشان را هم درست میکنیم. میماند این کارگرهای شرکت نفت که تازه همهشان با هم نیستند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت89 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
ششمیلیون بشکه را به یکمیلیون رساندهاند. کمونیست و تودهای و مسلمان و عرب و فارس و مصدقیشان میکنیم. با هر کَلکی شده، نصفشان را هم که شده سر کار میفرستیم. تازه، همهشان هم که اعتصاب نکردهاند. یک عدۀ قلیل احمق هستند؛ آنها را هم جداجدا میکنیم. یک عده را از خانههای سازمانی بیرون میاندازیم و آن اصلیها را هم میگیریم و بقیه هم از ترس آب و نان و سینما رِکس و خانه، سر کارشان میروند و آنهایی را که لولۀ گچساران به خارک را منفجر کردهاند، همه را تیرباران میکنیم.
میماند یک مشت آخوند مرتجع که میخواهند ایران آباد مترقی قرنبیستمی را بکشانند به چهارده قرن پیش. اینها را هم، هرجوری شده، شرشان را میکنیم و راحت میشویم. روشنفکرها را هم که قبلاً آن باغ بزرگ آلمانی را بهشان دادهایم، بروند حرفشان را از آنجا بزنند. تازه آنها اهل قلماند و «درد اهل قلم» هم که خوب معلوم است توی خیابان نمیآید. بعد، هرکسی هم که توی خیابان بود، میزنیم میکشیم. زندگی مردم و چرخ اقتصادی، دست ماست. ما مسئولیم: مسئول دین و نسل آینده. زندگی مردم و فرهنگ مردم را که نباید نابود کنیم و ما وارث 2500 سال تاریخ شاهنشاهی هستیم و باید بکوشیم و نگهداریاش کنیم.»
این شده بود که دستور داده بود، باز مدارس را باز کنند و باز، باز کرده بودند و باز میدیدند که خودشان مثل مرغی که پاکالاش میکند، خاک را بر سر خود ریختهاند؛ اما برخلاف نظر ازهاری، این بچههای مدرسه، این محصلین زبل زرنگ، این فرزندان ناخلف مردود و رفوزهشدۀ تکمادهای تجدیدی مدرسۀ فرهنگ امریکایی، حالا کارنامههای پر از نمرۀ هجده و نوزده و بیستی را که کارگزاران فرهنگ غرب پایش امضا کرده بودند، بهدست گرفته بودند و برخلاف تعلیم و تربیت غربی، جفتکچارکش میانداختند و با بیتربیتی و بیادبی، مثل بچههای جنوب شهری و لاتولوتهای بیسواد و بیشعور کثیف و احمق و بیادب که یک «مِرسی» بلد نیستند بگویند و یک امریکایی را که میبینند، یک «هِلو تَنکیو» هم یاد نگرفتهاند تا دستکم به این دوستان خوب امریکایی ما بگویند تا ما را وحشی و بیسواد و احمق و شرقی کثیف ندانند، حالا تُف کرده بودند توی چهرۀ مدیر باادب و بانزاکتشان و شاشیده بودند به میز و نیمکت مدرسه و کتاب و کتابچه را پارهوپوره کرده بودند و مثل انسانهای آزاد، مثل پدرانشان، مثل اجدادشان، مثل بابک و مازیار و یعقوب لیث و جلالالدین و ستارخان و میرزاکوچک خان و رضاییها و عزیز سرمدیها دستهدسته داد میزدند:
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت90 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
با کشتن محصل، تحصیل ما چه حاصل؟
با کشتن محصل، تحصیل ما چه حاصل؟
و آنطرف چهارراه کالج، بُرنده و غرنده و کوبنده، با سینههای دریده و پیراهنهای تا پایین بازشده، جواب میدادند:
محصل محصل، بهپاخیز
برادرت کشته شد
محصل محصل، بهپاخیز
برادرت کشته شد
دیروز که شنبه بود و دوم دی بود، همه آمده بودند. ازهاری گفته بود مدرسهها باز است و آمده بودند؛ ولی امروز روز دیگری بود. امروز تکاملیافتۀ دیروز بود. من زیر پل بودم. زیر پل صدا میپیچید. زیر پل شعاردادن لذت بیشتری داشت. آنطرف، سربازها و پاسبانها قرارگاه را محاصره کرده بودند. جلو نمیآمدند. پایین، دم پمپ بنزین هم کامیونها ایستاده بودند. سربازها آماده بودند. قدمبهقدم جلو میآمدند؛ اما پاسبانهای پوزبندزده و سربازهایی که دم در و روبهروی قرارگاه پلیس ایستاده بودند، از جا جم نمیخوردند. سربازها از پایین میآمدند. این دیوار متحرک پرخروش آهنین گوشتی اما، محکم و استوار ایستاده بودند. شلیک شروع شد و ما دویدیم. یکباره رگباری شروع شد. من تا سر چهارراه پهلَوی دویدم. پیچیدم توی پارک و باز برگشتم. دیدم خیابان خلوت شد؛ رگبار اما قطع نشده بود. باز راه افتادم بهطرف چهارراه کالج. محمد و آن دو پسر لنگرودی را دیدم. با هم آمدیم. زیر ساختمان هواپیمایی ملی و سر کوچه تا انتهای کوچه، بچهها گُلهبهگُله آتش روشن کرده بودند. چشمها میسوخت. گاز اشکآور در فضا پخش بود. افتادم توی بچهها و «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه» موجزنان، طنین انداخت توی خیابان. سربازها باز شلیککنان ریختند. نمیدانستند به کدام سو بروند. از سر هر کوچه، از سر هر خیابان، از همه سو صدا میآمد. از بالای سر ما، از پنجرهها نوارهای کاغذی ماشینحساب برای سوزاندن، پشتسرهم پایین میآمد و گاز اشکآور، از سوی سربازها، پشتسرهم به طرفمان پرت میشد. توی دسته، اِنسی و فهیمه، دخترهای خواهرم را دیدم که چادر سیاه بهسر نعره میزدند. اتفاقی با هم سرمان را گرفته بودیم روی دود و آتشِ یک بند کاغذ که از بالا آمده بود. #متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت91 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
به فهیمه گفتم: «تو هم که آمدی. پس همکلاسیها و بچههای مدرسهتان چه کردند؟» گفت: «اونا نمیان. اونا کاری با این کارا ندارن. مدیرمون نمیذاره. منم فرار کردم.»
دبیرستان دخترانۀ فهیمه، شمال شهر بود. او همیشه مجبور بود برود. یکیدودرصد از بچهها چادری بودند و اهل اعتصاب و تظاهرات بودند و ازطرفی، مدیر مدرسه چندینبار تهدید کرده بود و به دخترها گفته بود اگر سروصدا کنید، تلفن میکنم از کلانتری چهار بیایند همهتان را ببرند و بههمین خاطر بود که حالا که فهیمه را میدیدم تعجب کرده بودم. خوشحال بودم او هم آمده؛ ولی خواهر بزرگش که دانشجو بود، همیشه، همهجا بود. کار و فکر و ذکرش شده بود تظاهراتکردن. صبح چادر را بر سر میکشید و از خانه بیرون میزد و شب برمیگشت. حالا کم
کم یاد گرفته بود که چطور با پدرش مبارزه کند که مزاحمش نشود. این ایستادگی جلوی پدر خانه و جوابدادن ناخودآگاه حاصل همان مبارزهکردن و ایستادن جلوی پدر تاجدار خارج از خانه و اجتماع بود.
داشتیم احوالپرسی میکردیم که ناگهان رگبار شروع شد. حالا سربازها عین میدان جنگ، دولادولا، خمیدهخمیده، خیابان را گرفته بودند و شلیک میکردند و میآمدند. فرار کردیم. تا خود میدان فردوسی دویدم. چپوراست، مارپیچ میدویدم. از بعد از گرفتارشدن در آن کوچۀ بنبست، تا آنجایی که امکان داشت توی کوچههای فرعی نمیرفتم: یا کنار خیابان کِز میکردم پشت درخت، یا توی درگاهی مغازه یا کنار درِ خانهای میایستادم و مظلوموار، سرم را پایین میانداختم یا بهتاخت میدویدم. بستگی به حالم داشت.
البته، سر اغلب کوچهها را حالا بچهها با رنگ درشت نوشته بودند که «بنبست نیست» یا «بنبست هست.» ولی در آن لحظه که رگبار تیر پشت سر تو باشد، تو کجا وقت میکنی بخوانی؟ یک لحظه دیر بجنبی کارت تمام است و بههمین خاطر بود که مثل تیر میدویدم. سربازها درست پشت سرمان بودند. تمام عرض خیابان را گرفته بودند و از لابهلای ماشینها شلیک میکردند. ما انگار اهل این دیار نبودیم. ما انگار غریبه بودیم. انگار همان بیگانههایی بودیم که میگفتند از آنور مرز آمدهاند تبریز و حالا رسیده بودیم به تهران. انگار ایرانی نبودیم. ایرانی خوب و ساکت و صبور و سربهزیر، انگار همینهایی هستند که حالا توی ماشینهایشان نشستهاند، یا در خانههایشان هستند، یا در ادارهها پشت میزهایشان، مشغول رتقوفتق امورند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت92 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
چندینبار، تابهحال، تهران آرام شده بود و باز ماشینها راه افتاده بود و باز این جوانها، این پانزدهشانزدهسالهها، همین همسنوسالهای ولیعهد که فرح، چندینبار، گفته بود ولیعهد را جوانهای همسنوسالش خیلی دوست دارند و او هم آنها را خیلی دوست دارد، همین بچهها باز سر کوچهها و چهارراهها و توی محلهها و دم در مدرسهها جمع شده بودند و باز آتش انقلاب را که میرفت خاموش بشود، گیرانده بودند. حالا با اینها میدویدم. پیچیدیم با هم، گلهای توی خیابان شمالی میدان فردوسی و پخش شدیم. ناگهان آمبولانسی آمد. آژیر میکشید و میآمد. از میدان فردوسی بالا میآمد. از همان شاهرضا آمده بود و حالا توی ماشینها گیر کرده بود. درِ آمبولانس باز بود و بچهها بالبال میزدند. همۀ دستها خونی بود. نمیدانم اینهمه ماشین برای چه آمده بود توی خیابان. انگار این هم جزو برنامه بود. راه نبود. آمبولانس میخواست بپیچد توی کوچۀ کنار پمپ بنزین؛ ولی راه نبود. توی ذهنم آمبولانس را بلند کردم و گذاشتم توی کوچه و هنوز این تصویر از ذهنم پاک نشده بود که دستم رفت زیر در و نعره پیچید و آمبولانس نشست روی دستهای بچهها و آنور، سر کوچه نشست کف کوچه و راه افتاد.
دنبالش میدویدیم و «این سند جنایت پهلوی، این سند جنایت پهلوی»گویان، میدویدیم و جلوجلو ماشینهای پارکشده و گیرکرده، عین قوطی کبریت از سر راه آمبولانس کنار زده میشد. دستها خونی بود و تا آمبولانس جایی گیر میکرد، صدا توی کوچه و خیابان میپیچید:
میکشم، میکشم، آنکه برادرم کشت
میکشم میکشم، آنکه برادرم کشت
و بهراستی میکشتیم.
دم در بیمارستان نامداران، آمبولانس ایستاد. در یک آن، از دم در آمبولانس تا روی پلهها و دم در ورودی بیمارستان، دالان گوشتی کشیده شد و شهدا و زخمیها مثل گل سرخی غرق در خون، روی دستهای خونآلود و امواج خشم و نعره و شیون سُر خوردند و موجزنان فرورفتند توی دهانۀ در بیمارستان. نعشها که رفت، نعره شروع شد. شور بود و شیون بود و آدمها، این بچههای بیگناه خونندیدۀ مظلوم معصوم مهربان درهمفرورفته، دستهای خونیشان را بالا میگرفتند و میگردیدند و در هم میپیچیدند و یکصدا، نعره میزدند: «میکشم میکشم، آنکه برادرم کشت.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت93 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
ناگهان یکی دستمالبهدست، از دهانۀ بیمارستان بیرون آمد. گریههایش را کرده بود. برادرش کشته شده بود. دستمال خونی را روی سر گرفته بود و بی اینکه اشک بریزد زل زده بود به مردم و فقط بهگاه و بیگاه میگفت: «میخوام ببرم به عزیزم نشون بدم. با هم، صُبی از خونه بیرون اومدیم. شهید شد. شهید شد.» نمیدانم چه شده بود که در یک آن، همه ساکت شده بودند. صدای کسی درنمیآمد. پسر هنوز دم در بالای پله بود و ما پایین. تمام عرض خیابان و تمام چهارراه را گرفته بودیم. صدایش را میشنیدیم. گفت: «خوشبهحالش! داداش کوچیکم بود. شهید شد. شهید شد.» و دستمال را گرفت بالا و اندوهناک گفت: «این سند جنایت پهلوی...» گریه کرد و بعد، بغضآلود، باز گفت. دهانها باز شد. یکباره خلق خروشید:
برادر شهیدم، شهادتت مبارک
برادر شهیدم، شهادتت مبارک
حالا، پسر روی دست بود و دستش را بالا گرفته بود و دستمال را هی روی سرش میگرفت. او و دستمال و تمام تن و پا و حتی کفشهایش، حالا مقدس شده بود و شده بود ضریح و ما دورش میگردیدیم و «میکشم میکشم، آنکه برادرم کشت»گویان، او را روی دست میگرداندیم. همه میخواستند به آن دستمال سرخ مقدس، به آن لتۀ خونی، به پیشبند چرمی کاوه دست بزنند؛ ولی پسر نمیگذاشت.
تا سر خیابان تختجمشید آمدیم. پسر هنوز روی دست بود و دستمال خونی در دستش بود و هی از همه طرف دستها دراز بود. ناگهان پسر پایین کشیده شد و همه ریختند. دستمال در یک آن تکهتکه شد. هرکس یک تکه در دست داشت. حالا همه نشسته بودند. همه گریه میکردند. پسر وسط خیابان نشسته بود. ما یکباره دیدیم بچهها حمله کردند. همه دویدند بهطرف پایین؛ من اما هنوز کنار پسر بودم. از جا کنده شدم؛ پسر اما غریبوار همچنان نشسته بود. دویدم و سر چهارراه، دم در شمالی بیمارستان، توی ثریا، جیپ چهاردر ارتش را دیدم که بچهها دورهاش کردهاند. درش را باز کرده بودند. عقب جیپ یک گونی هویج بود و یک گونی شوید و یکیدو تا گونی سبزی و سیبزمینی و پیاز. سربازها گریه میکردند. بیرون نمیآمدند. بچهها التماس میکردند و از دوطرف، بازوهایشان را گرفته بودند و میکشیدند. آنکه پشت فرمان بود، میگفت: «ما رو تیربارون میکنن. این جیپ دست منه؛ پس منو هم بکشین.» خم شده روی فرمان، زار میزد. یک لحظه بعد، سربازها هر دو کنار خیابان ایستاده بودند و گریه میکردند. بچهها یک، دو، سه کردند و یک «یا خمینی» گفتند و جیپ، مثل تیلهای، قِل خورد و سرنگون شد و یک ثانیه بعد، گر گرفت. حالا، بنزین کف خیابان راه افتاده بود.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت94 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
نِرسها و دکترها ریختند لب پنجرهها. دود غلیظ، از دل آتش
که میگردید و میپیچید، موج میزد و روی سینۀ ساختمان بیمارستان، مثل اژدها میخزید و بالا میرفت. دکتری کنار پیادهرو ایستاده بود و از ترس جلو نمیآمد. داد میزد: «اون، ماشین منه. اون، ماشین منه. ماشین من. ماشین من. اوناها الان میسوزه ماشین من.»
بنزین، مارپیچوار، راه افتاده بود تا دم ماشین دکتر و حالا همان دمِ چرخ جلو، پخش شده بود و داشت میسوخت و میپیچید. دکتر توی سرش میزد؛ ولی جلو نمیآمد. هُرم آتش صورت را میسوزاند. ناگهان بچهها ریختند و ماشین را در یک آن، مثل قوطی کبریتی، عقبش را بلند کردند و کشیدند و کشیدند و آوردند تا وسط خیابان. دکتر دوید و نشست پشت ماشین. آنقدر هول بود که گاز داد و محکم از عقب کوبید به ماشین بغلی. بچهها دور آتش میگردیدند و میرقصیدند و میخندیدند و یک صدا باهم میگفتند: «ارتش خلقی به پا میکنیم، میهن خود را رها میکنیم.» و هی سربازها را به وسط چهارراه میکشیدند؛ سربازها اما پکر بودند. دیگر گریه نمیکردند. جیپ مثل کاغذ میسوخت. هویجها کف خیابان ولو شده بود و اینجاوآنجا، پر از پیاز و سیبزمینی بود. بچهها ناگهان، خاموش شدند.
از پایین دستهای میآمد. دویدیم. جلوی دسته، یکی پیراهن غرقهبهخون شهید را سرِ چوبی آویخته بود. شهید روی دست بود. شهید سر نداشت. از پیشانی به بالایش نبود. کاسۀ سرِ شهید بود؛ ولی کاسۀ سرش خالی بود. گردی مغز سر نبود؛ مخش اما روی پیشانی و روی صورتش را پوشانده بود و چند تکه از مخش هم توی چالۀ کف دست بچهها بود. شهید جوان بود. شلوار «لی» بهپا داشت. کتونیهایش تمیزِ تمیز بود؛ حتی یک قطره خون هم روی کتونیهای نو و بندهای پهن کتونیهایش که فُکُلی گره خورده بود، نبود. پاهایش را بالا گرفته بودند و روی دست بود. مثل آب توی جام برنجی، روی دست لمبرلمبر میخورد. موج میزد و بالاوپایین میرفت. انگار روی آسمان بود. انگار روی صوت و صدا بود. صدا بلند بود. ما که رسیدیم، از جلو افتادیم توی دسته. حالا شهید و پیراهنش، وسط گردباد گردندۀ خشم و خروش میگردید. روی طنین صوت «میکُشم میکشم آنکه برادرم کشت / میکشم میکشم آنکه برادرم کشت» بود. شهید، روی دست، آهسته و آرام فرو رفت توی دهانۀ در بیمارستان. پیراهنش هم، نشسته بر سر چوب، دنبالش رفت تو. نمیدانم چه شد که ناگهان بچهها آرام شدند. دکتری دم در ایستاده بود. میشناختمش. خیلی خوب هم میشناختمش. کمرم که درد گرفته بود، یک سال قبل از اینکه درد شدید بشود و عمل کنم، همان اوایل رفته بودم پیشش و گفته بود: «باید لوزهات را عمل کنم. این درد از لوزۀ تُست.» #متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت95 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
گفتم: «لوزۀ من که چرکی نیست.» گفت: «باشه» و بعد بهخاطر چندرغاز که تیغم بزند، قرار گذاشت و مرا آورد توی همین بیمارستان، آن اتاق پایینی و لوزهام را عمل کرد. چه دردی کشیدم. یکیدو هفته، بااینکه درد دیسک دیوانهام کرده بود، از سوزش زخم لوزه بهخود میپیچیدم و بهزور، یک قاشق فرنی را پایین میدادم. حالا به سرش که برق میزد و مثل سر لنین بود و بهخودش هم گفته بودم، نگاه میکردم. دلم میخواست بروم یخهاش را بگیرم که دیدم دارد داد میزند: «خون، خون، خون، همه، همه، همه، صف.» در یک آن، صف طویلی از دم در تا توی پیادهرو کشیده شد. بهخودم گفتم: «نکنه کلک داره میزنه که خون بگیره بره بفروشه.»
پای پله ایستاده بودم و توی تخم چشمش را نگاه میکردم. دستهایش خونی بود. روپوشش غرق خون بود؛ اما چهرهاش و رفتارش آرام و بیتفاوت بود. با خیال راحت حرف میزد. خیلی آرام میگفت: «بفرمایید، بفرمایید ته صف.»
من زل زده بودم تو چشمش؛ نگاهش اما آن نگاه سابق نبود. نگاهش مرطوب بود. نگاهش دودو میزد. انقلاب کار خودش را کرده بود. رفتم که سلام کنم که آمبولانسی از دور، زوزهکشان، آمد و مثل قرقی از لابهلای بچهها که وسط خیابان پخشوپلا بودند، گذشت و دم در، پای پله ترمز کرد. در بهسرعت باز شد و پشت سر هم، دو تا تیرخورده را بیرون کشیدند. اولی بیهوش بود؛ ولی دومی میخندید و هی دست تکان میداد و میگفت: «خمینی عزیزم / بگو که خون بریزم.» هی میگفت. نمیدانم چرا بچهها سکوت کرده بودند؟ او روی دست بود و میخندید و میگفت و همه گریه میکردند. دکتر خم شد و زیر سرش را گرفت و گفت: «آروم باش بابا.» و پشت بچهها، با شهید رفت توی بیمارستان.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت96 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
در که بسته شد و آمبولانس که از جا کنده شد، یکی پرید روی پله و داد زد: «بچهها نرید؛ هیچجا نرید؛ همینجا هستیم تا نعش شهدا رو بگیریم. شب میان میبرن؛ میبرن میاندازن توی دریاچۀ قم.» و داشت حرف میزد که ناگهان، یکی از پسرها بیاختیار، در یک آن، لخت شد و پیراهنش را پرت کرد روی پلۀ پایینِ پای پسر و از دور کمرش، کفن سفیدی که بسته بود باز کرد و کشید به سرش. روی کفن آیۀ قرآن، درشتِ درشت نوشته شده بود. موهای پسر فرفری و پرپشت و بلند بود. موهایش مشکی مشکی بود و برق میزد. سرش از توی کفن بیرون زده بود، مثل زغالی که افتاده باشد روی برف. رفت وسط و همانطورکه سینه میزد و دیوانهوار، سرش را مثل درویشها تُوْ تُوْ میداد، یکریز و بیوقفه میگفت: «میکشم، میکشم، میکشم، میکشم.» چند لحظۀ بعد، دیدم خودم هم کنارش، در دل این انبوه ازدحام خشمگین، بر سروسینه میزنم و دَم دادهام و با هم شور گرفتهایم و همهباهم میگوییم: «میکشم، میکشم، میکشم، میکشم.» پسر کفنپوش وسط بود و ما دورش میگردیدیم. در همین بین، یکباره عینکم افتاد. خم شدم، عینکم را از روی زمین برداشتم. از حال بیرون آمده بودم. به دوروبر نگاه کردم. دیدم دخترهای چادری هم ریختهاند توی پسرها و آنها هم دارند بر سروسینه میزنند. به دوروبَر نگاه کردم. از توی پنجرههای ساختمانهای بلند اداره و شرکتها، مردم سرک کشیده بودند و نگاه میکردند. بیاختیار، پریدم وسط و نعره زدم: «بچهها تو سرتون چرا میزنین؟ تو سینهتون چرا میزنین؟ مشتاتونو گره کنین.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت97 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
دیوانهوار نعره میزدم که ناگهان، از دور، ماشین مینیبوسی را دیدم که از سر خیابان ثریا داشت میآمد. نفهمیدم چطور شد که بچهها، ناگهان کنار کشیدند. مینیبوس آمد وسط چهارراه. مینیبوس ارتشی بود. شمارهاش ارتشی بود. یک لحظه بعد، پارهآجرها مثل تگرگ، بر سروصورت و تَن ماشین باریدن گرفت. راننده میخواست پایین بیاید؛ اما نمیتوانست. در یک آن، بچهها ماشین را دوره کردند و راننده بیرون آمد و پرید توی پیادهرو و مثل تیر فرار کرد. مینیبوس که مینیبوس هم نبود و اتوبوس هم نبود، چند لحظه بعد گر گرفت. درست دم در اداره بود. حالا کارمندهای کراواتی و شیک و خانمهای آرایش کرده ریخته بودند بیرون. همه دم در، توی دالان ایستاده بودند. دود و آتش موج میزد و سینۀ سنگ بَراق سیاه ساختمان را میگرفت و بالا میرفت. جیپ، آنطرفتر، کمکم میسوخت. لاستیکهایش تمام شده بود. رینگها معلوم بود؛ مینیبوس اما مثل پنبهای که به بنزین آغشته باشد، شعله میکشید. کارمندها ریخته بودند توی ماشینهایشان و با دستپاچگی، هی عقبجلو میکردند و بههم میزدند. چند دقیقۀ بعد، کلیۀ ماشینهایی که دو طرف خیابان پارک شده بود، گم شدند. حالا مینیبوس دود میکرد و میسوخت.
یکی از بچهها هی داد میزد: «بچهها برید کنار، الان باکش میترکه» ولی کسی گوش نمیکرد. هم او پرید روی پله و گفت: «سفارت، سفارت.» و من تازه متوجه شدم که کجا هستیم و «سفارت، سفارت»گویان دویدیم بهطرف بالا.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت98 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
کم بودیم: در حدود دویستسیصد نفر بیشتر نبودیم. شاید هم کمتر. همه نیامدند. ماشین سفید بزرگی که جلوی در سفارت بود، در همان لحظۀ اول گر گرفت. در میلهای با زنجیر قفل شده بود. چنگ زده بودیم و «یاعلی، یاعلی»گویان، میخواستیم در را از جا بکنیم؛ ولی در کنده نمیشد. اما بچهها ولکن نبودند. نمیدانم چرا سرباز دم در نبود. عجیب بود. خیلی عجیب بود. یکی میپرید روی دیوار. یکی بطری بنزین آتش میزد و پرت میکرد. یکی داد میزد. یکی میدوید. همه بالبال میزدند و من گیج شده بودم. باورم نمیشد. سفارت امریکا، سفارت امریکا. حیف که کم بودیم. از پشت میلهها، امریکاییها و زنهایشان را میدیدم که هی از اتاقها بیرون میآمدند و میدویدند. میدیدیمشان. کارتنکارتن گاز اشکآور، هی میآوردند، باز میکردند و پرت میکردند بهطرف ما؛ همان زنها و مردها. قوطیهای گاز اشکآور قرمز بود و بزرگ بود. مثل مال ارتش خودمان نبود. بااینکه میدانستم هردو از یک صاحب است؛ ولی اینها جور مخصوصی بود. کف میکرد. فشفش میکرد؛ ولی مال خودمان دود میکرد و مثل کهنۀ سوختهای، در یک آن دودش همهجا را میگرفت؛ ولی این قوطیها بزرگ و قرمز بود. انگار بلد نبودند درش را باز کنند. تندتند پرت میکردند و ما هم برمیداشتیم و به طرفشان پرت میکردیم. حالا بچهها از دیوار بالا رفته بودند و هرچه بطریهای پر از بنزین را آتش میزدند و پرت میکردند، روی ماشینهای پارکشدۀ توی محوطۀ سفارت هیچ تأثیری نمیکرد. ماشینی گر نمیگرفت. من آن پسری را که روز عاشورا با هم سرود هفده شهریور را میخواندیم، دیدم. سلاموعلیک کردم. موتور داشت. بنزین موتورش را خالی کرده بود و حالا موتورش وبال گردنش شده بود. خیلیها را میدیدم و با هم سلاموعلیک میکردیم؛ ولی اسم هم را نمیدانستیم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت99 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
با خیلی از بچهها آشنا شده بودم. بههمین شکل آشنا شده بودم. حالا میدیدم او هم اینجا بالبال میزند و موتور را رها کرده، چنگ میزند و میلههای در را میگیرد و میکشد و باز برمیگردد. کم بودیم. آنها که توی پیادهرو ایستاده بودند، جلو نمیآمدند؛ ولی شعار میدادند و هی میگفتند: «یانکی گُو، یانکی گُو.» گاز اشکآور از تو میآمد. پشت سر هم میآمد. از هر دهتا، دوتا سهتا از قوطیها درش باز میشد. نمیدانم چطور بود. هول شده بودند. چه بود که هی پشت سر هم پرت میکردند؟ حالا بچهها یاد گرفته بودند و درش را باز میکردند و باز بهطرف سفارت پرت میکردند.
آنطرفتر سر چهارراه، سر ساختمان بزرگی که داشتند میساختند، صدها کارگر کلاه زرد بر سر کشیده، دست از کار کشیده بودند و همانجا روی ستونها و پای جرثقیلهای بزرگ و روی اسکلت آهنی و میلهها ایستاده بودند و تماشا میکردند. پسری پرید جلو و داد زد: «کارگرا ول کنین. بیاین. واسه کی کار میکنین؟ واسه کی دارین ساختمون میسازین؟ پس کِی شما میخواین بریزین تو خیابونا؟»
کارگرا اما، مثل یک مشت عروسک کلاه زرد بر سر، یکشکل، بیاعتنا ایستاده بودند و نگاه میکردند، انگارنهانگار. انگار خارجی بودند؛ پسر اما ولکن نبود. خیال میکرد با حرف میتواند کارگرها را به خیابان بکشد. هی حرصوجوش میخورد. من مطمئن شده بودم که نمیتوانیم کاری کنیم. زورمان نمیرسد در را از جا بکنیم و مطمئن بودم حرفهای این جوان هیچ تأثیری در کارگرها نمیکند. همهمان مأیوس شده بودیم. نمیدانستیم چه بکنیم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت100 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
در آن بحبوبۀ شلوغی، دیدم نا ندارم بایستم. کمرم درد گرفته بود. از صبح تا حالا دویده بودم. زیر درخت لب نهر نشستم. داشتم از حال میرفتم. یاد ارزش اضافی و کار و کارگر افتاده بودم. پیش خودم گفتم کارگر اگر بخواهد و بجنگد برای پسگرفتن بقیۀ حاصل کارش، میآید و میجنگد و اگر کموبیش این خواستۀ اصولیاش را برآورده کنند، مرض ندارد که برای چیزی که نمیداند چیست، بیاید بجنگد و کشته بشود. آیا کارگری که در انگلستان و امریکا کار میکند و یک تکه از گوشت شتری را که هر روز خود میپرورد و میکشد، جلویش میاندازند و یک آپارتمان و یک ماشین و یک یخچال و یک مشت اسباب و اثاثیۀ قسطی میریزند جلویش و حالیاش میکنند که زندگیات مرفه است و خودش هم قبول میکند که کموکسری ندارد و سینما و تئاتر و تلویزیون و هنر هم برایش دستوپا میکنند، کِی آمده گفته این رفاه نسبی حاصل قتل و غارت میلیونها آسیایی و آفریقایی است که سهمی هم به من رسیده؟ کِی آمده خودش را به آب و آتش زده و پرت کرده جلوی گلوله و کشته شده؟ برای چی کشته بشود؟ برای کی کشته بشود؟ چرا کشته بشود؟ کشته بشود که چه بشود؟ او که درهرصورت کارگر است و باید کار کند تا همان بخورونمیر را یا همان زندگی نیمهمرفه را داشته باشد. تازه، قدرت را هم در دست بگیرد، نمیتواند کارش را رها کند و برود مسئول بشود و نماینده بشود و سیاستمدار بشود و هنرمند بشود. اگر رفت و دست از کارگری کشید، خوب اینکه معلوم است، دیگر کارگر نیست. کار نمیکند که درد کارگر را بفهمد. میشود روشنفکر یا سیاستمدار و درنهایت، زیادِ زیاد که باشرف باشد، از کارگر دفاع میکند یا ادعا میکند که طرفدار کارگر است؛ ولی خودش که صبح زود، ساعت پنج از خواب بیدار نمیشود تا ساعت پنج بعد از ظهر کار کند و شب، خسته و مرده، نا نداشته باشد حرف بزند. صبح تا ساعت نُه میخوابد و اگر فعال و متعهد و مسئول باشد، هفتهای چندبار به کمیتهها یا کارخانهها سر میزند و بحث میکند و سخنرانی میکند، یا تا ساعت دهیازده شب، در اتاقی، دور میزی مینشیند و چایی میخورد و سیگار میکشد و تصمیم میگیرد و درنهایت، خیلیخیلی که آدم درستکاری باشد، کفشش را درمیآورد و محکم میکوبد روی میز و از کارگری که حالا خسته و مرده، خوابِ خواب است و فردا باید باز به کارخانه برود، دفاع میکند و دعوا میکند و بعد هم، با همان کسی که بهخاطر حق و حقوق کارگر بگومگو کرده، چند دقیقهای بعد، آشتی میکند و با همان شخص از جلسه و مجلس و کمیتۀ مرکزی بیرون میآید و به خانهاش میرود و زیادِ زیاد که آدم خوبی باشد و راستیراستی کارگرها را دوست داشته باشد و طرفدار کارگر باشد و هنوز زمان کارگری خودش را فراموش نکرده باشد، باز حرف از کارگر میزند. حالا وایبهحال آن مدافع کارگری که نه خود و نه پدرش و نه مادرش و نه کسوکارش و نه اجدادش، کارگر نبوده باشند و خودش یک ساعت هم کار نکرده باشد. او چطور میتواند مدافع کارگر باشد؟ او چطور میتواند از حق کارگر دفاع کند؟ او که کار نمیکند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت101 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
او که کار نکرده و زحمت نکشیده و حالا هم که کار نمیکند، چطور میتواند درد آن کارگری را که از صبح تا غروب کار میکند، بفهمد؟
مات و مبهوت به کارگرها خیره شده بودم و ذهنم را پاکالاش میکردم؛ کارگرها اما همچنان ایستاده بودند و حتی دست هم تکان نمیدادند. عجیب بود. عجیب بود؛ پسر اما دستبردار نبود. آنچنان کارگر کارگر میکرد و آنچنان حرصوجوش میخورد که دل سنگ هم اگر کارگرها داشتند، میبایست آب میشد و میآمدند. پسر مطمئن بود که اگر پنجاه نفر از آنها بریزند، در یک آن، در را از پاشنه میکنند و بههمین خاطر بود که ولکن نبود. میدیدم کارگرها به حرف پسر که خود در قلب خون و خیابان بود اهمیتی نمیدهند. بهخودم گفتم وایبهحال آنهایی که حالا در مؤسسهها و ادارهها و خانههایشان نشستهاند و طرفداری از طبقۀ کارگر میکنند و سیگار و تریاک میکشند و از شدت عذاب، هی گیلاس عرق را به سلامتی حزب طبقۀ کارگر بالا میاندازند، یا اینجاوآنجا حرف میزنند.
یادم افتاد سه سال در کارخانه با کارگرها کار کردم. چه تصوراتی دربارۀ کارگر داشتم. نشسته بودم و به امریکاییها که دولادولا فرار میکردند، نگاه میکردم. از فکر کارگر و طبقۀ کارگر و آن مرد بیرون آمدم. ماتم برده بود. انگار تکوتنها بودم و داشتم فیلم نگاه میکردم. امریکایی، همان امریکایی که چراغقرمز برایش مهم نبود، توی فروشگاه که وارد میشد، بینوبت سینهاش را جلو میداد و میرفت، لنگش را دراز میکرد و میگذاشت روی پشتی صندلی راننده و لم میداد و سیگار دود میکرد، روی خاک شمیران، جایی که من تمام کودکیام را گذرانده بودم و وجببهوجبش برایم خاطره بود، حالا آمده بود خانه کرده بود و مرا بیرون انداخته بود و زمین گلف درست کرده بود و زمین تنیس و استخر و بولینگ و گردن میکشید و توی کوچهباغهایش، سگبهدست راه میرفت و کونش را توی خشتک گشاد شلوار امریکاییاش میگرداند و به کونش میگفت دنبالم نیا بو میدی. حالا مثل سگ، مثل بچهگربه، مثل موش، دولادولا دارد میدود و فرار میکند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت102 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
خدایا آیا این حقیقت دارد؟ خمینی، خمینی، آیا راستیراستی میخواهیم اینها را بیرون کنیم؟ آیا میتوانیم؟ آیا روزی میرسد این جوانها، این مبارزین واقعی، این انسانهای ریخته توی خیابان و این جانبرکفنهادهها قدرت را بهدست بگیرند و من هم بنابه وظیفهام، دربارهشان بنویسم و در حدوحدود خودم، ریشۀ این دزدهای سرِگردنهبگیر را بزنم؟ آیا روزی میرسد که دنیا برای یک ماه هم که شده، بهدست «خمینی»ها و این خَلق خدا بیفتد و «خمینی»ها و این خلق، خود برای خود قانون وضع کنند و خود، حافظ و نگاهبان منافع و مصالح خود باشند؟ تابهحال که چنین اتفاقی نیفتاده؛ ولی شاید اینجا بهوقوع بپیوندد و بشر نجات پیدا کند.
خسته و مرده، تکیه داده بودم به تنۀ درخت و نظاره میکردم و این آرزوها از ذهنم میگذشت. این وضع در همه حال با من است. درعینحال که دارم کاری میکنم، ذهنم مشغول است. بچهها ناامید شده بودند. نمیدانستند چه بکنند؟ در از جا کنده نمیشد. چنگ میزدند. همه با هم نعره میزدند. «یا خمینی» میگفتند؛ ولی در کنده نمیشد.
حالا من گیج شده بودم. نمیدانستم چه بکنم. خیلیها، مثل من، اینجاوآنجا نشسته بودند یا ول بودند. ناگهان صدای گلوله بلند شد. سربازها از سر چهارراه روزولت - تختجمشید میآمدند. جیپها چراغهایشان روشن بود و یکی یک بلندگوی قرمز رویشان بود. پشت سرشان، کامیونها و جلو، سربازها عرض خیابان را گرفته بودند از این پیادهرو تا آن پیادهرو و تیراندازی میکردند و جلو میآمدند. من اگر بلند هم نمیشدم، مهم نبود؛ ولی از جا کنده شدم و دویدم و رسیدم به بچهها. تا سر چهارراه فیشرآباد گُلهبهگُله وسط خیابان آتش بود. بچهها دور آتش میگردیدند و هی «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه»گویان، کمکم عقب میرفتند. حالا همه میدویدیم. ناگهان، دیدم یک نگهبان ایرانی کلاهش را بهدست گرفته، دارد میدود. آمد در آهنی کناری را باز کرد و آمد بیرون. بچهها خیال کردند آمده به مردم بپیوندد. گریه میکرد. زار میزد و هی تندتند حرف میزد. حالا روی دوش یکی از بچهها بود. بچهها دورهاش کرده بودند. سربازها شلیککنان میآمدند. پایینش گذاشتند. جلو رفتم و گفتم: «چی شده؟» #متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف اینجا مراجعه کنید.
#قسمت103 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
شکستهشکسته حرف میزد. میگفت: «اومدم بگم شما رو گول زدن. یه مشت خرابکار کمونیست افتادن تو شما و اومدن به سفارت حمله کنن. آمریکا رو مجبور کنن برای دفاع از آمریکاییها به ایران حمله کنه و جنگ راه بیفته. نکنین، نکنین. برین، خمینی همهش دروغه. این کار کمونیستهاست. برین، برین.»
من بچهها را ساکت کردم. وقتی گفتم چه گفته، ریختند بر سرش. کسیکه تا چند لحظۀ پیش قهرمان بود و بر دوش بچهها، حالا افتاده بود کف نهر و مشتولگد و پارهآجر بر سروکله و تنش فرود میآمد.
از پنجرههای ساختمان سفارت سوئد و دانمارک و نروژ، خارجیها سرک میکشیدند. یکی از بچهها شیشه کوکتل مولوتفی که دستش بود، آتش زد و پرت کرد بهطرف سربازها. حالا سربازها تکتکی از اینوروآنور و از پیادهرو و گوشهوکنار تیراندازی میکردند و جلو میآمدند. یک هجوم شد و
ما ریختیم پشت ماشینها که به هم قفل شده بود. از میدان فردوسی تا همینجا و تا بالابالاها، شاید تا کریمخان زند، ماشین بود و ماشین؛ از اینور تا چهارراه تختجمشید هم ماشین بود؛ سربازها اما از روبهرو میآمدند. حالا گُلهگُله آتشهای وسط خیابان تازه گر گرفته بود. ماشین سفید دم سفارت میسوخت. «مقدس» را دیدم دارد فیلمبرداری میکند. آمدم بروم سراغش که ناگهان یک ردیف سرباز حمله کردند. یکی از سربازها وسط خیابان افتاده بود. پارهآجر درست به ساق پایش خورده بود. من فرار کردم رفتم توی ساختمانی که در شیشهای داشت و سمت راست فیشرآباد، قسمت جنوبی سر کنج، کمی پایینتر بود. ما در حدود دهدوازده نفر بودیم. بچهها پله را گرفته بودند و بالا میرفتند. من نمیخواستم دنبالشان بروم. دستدست میکردم تا یک جوری سرم را پایین بیندازم و برگردم باز توی خیابان. میترسیدم بروم توی ساختمان. حساب همانهایی را میکردم که با من بودند. یک جوری بود که حساب همه چیز را میکردم و هیچوقت با یکی، بعد از تظاهرات یا دویدن توی خیابان، در کوچه یا ساختمان تنها نمیشدم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت104 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
زود میزدم به چاک و گم میشدم توی مردم. حالا هم دنبال فرصت بودم و هی به چپوراست نگاه میکردم که دیدم یک سرباز از کنار دیوار از طرف میدان فردوسی دارد دولادولا میآید. همان پسری که حرصوجوش میخورد و هی کارگرها را تحریک میکرد، حالا وسط چهارراه، پشت یک مینیبوس بود و داشت بهطرف سربازها پارهآجر پرت میکرد. انگار همان پسر بود. ناگهان دیدم سرباز سرک کشید؛ همان سرباز که از پایین آمده بود. نعره زدم: «بیا» و خودم را کشیدم تو و از پشت شیشه دیدم سرباز نشانه رفت. درست دهقدمی پسر بود. پسر برگشت و چشمش افتاد به سرباز. حالا سرباز دم چرخ عقب مینیبوس بود و پسر دم در جلو. رگبار شروع شد. پسر بالبال میزد و مثل فنر جستجست میکرد و مثل آهو میپرید. همهجا ماشین بود. راهی نبود. سرباز ضامن را گذاشته بود روی رگبار ژ3. وقتی هر بیست تیر را خالی کرد، برگشت و خم شد و دوید. من پسر را دیدم که مثل آهو جستجست زد و آمد بهطرف من. در را باز کردم. افتاد توی بغلم. گفتم: «چی شد؟» گفت: «هیچچی.» و بعد گفت: «آب» و افتاد.
بچهها از بالا ریختند پایین. بر سر بالین پسر بودم. بالاتنهاش را دیدم. بعد شلوارش را که کندم، دیدم یک تکه از رانش رفته است. یکی میخواست ببردش زیرزمین. دو نفر را صدا کردم و گفتم زیر بغلش را گرفتند. خودم که بابت کمردردم نمیتوانستم. از در بیرونش آوردیم و گفتم ببریمش بیمارستان نامداران، همین سر چهارراه. خبرنگاری پرید جلو و خواست عکس بگیرد که بچهها ریختند سرش و خواستند کتکش بزنند که جلو رفتم و داد زدم: «نه این مال یه سال پیش بود. از چی میترسید؟ بگذارید عکس بگیره؛ عکس بگیره بره نشون بده.» تا خود بیمارستان نامداران، خبرنگار که فرانسوی بود، دهها عکس گرفت. شهید روی دست بود و «این سند جنایت پهلوی»گویان، بهطرف بیمارستان نامداران میبردیمش. هفتهشت نفر بیشتر نبودیم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت105 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
دم بیمارستان که رسیدیم، دیدیم سربازها از بالا دارند میآیند. جیپ دود میکرد؛ ولی اتوبوس تازه گُر گرفته بود و حالا آتش و شعله، از پنجرههایش مثل مار میپیچید. رگبار شروع شد. دو تا نِرس پریدند و زخمی را که بیحال و بیحال بود، بین زمین و آسمان از دست ما گرفتند. ما فرار کردیم بهطرف پایین. سربازها حالا مینشستند و نشانه میگرفتند. همهجا، از همه طرف سرباز بود. همهجا سرباز بود. بهطرف پایین میدویدیم که دیدم یک دستۀ چندنفری، یک نعش را روی دست گرفتهاند و شعار میدهند و بهطرف بالا میآورند.
ما افتادیم توی دسته. شهید سینهاش آشولاش شده بود. یک سوراخ بزرگ، درست روی سینهاش بود. چشمهایش بازِ باز بود. روی دست بچهها بود. آن شوروحال صبح نبود. شعار نبود. حالا «لاالهالاالله»گویان، بهطرف بیمارستان برمیگشتیم. انگار هیچکداممان اهل تظاهرات نبودیم. از بالا تیراندازی شروع شد. دسته از هم پاشید. شهید افتاد وسط خیابان. سربازها حمله کردند. ما فرار کردیم. دنبالمان میآمدند. حالامیدویدند. من دیدم اگر بدوم با سربازهای میدان فردوسی روبهرو میشوم. از آنطرف هم بچهها میدویدند. درِ اُپلی را باز کردم و چپیدم تو. مردی پشت فرمان بود. زنش و بچهاش عقب بودند. زن گریه میکرد. مرد زلزل به من نگاه کرد. من تند سیگاری روشن کردم. سربازها حالا رسیده بودند. از هردو طرف رسیده بودند. حالا از کنار ماشینها میدویدند و بچهها را دنبال میکردند.
مرد، چشمش که بهدست خونی من خورد، گفت: «نکنه بیان. بیا بیا. رفتن رفتن. بیا برو، برو پایین.» زن گریه میکرد. بچه زل زده بود به من. مرد هی به اینور و آنور نگاه میکرد. غریدم: «چیه؟ درست بشین دیگه. چرا الکی هول شدی؟» و بعد که به چشمهای مرد نگاه کردم، ترسیدم. پیش خودم گفتم: «نکنه یه سرباز صدا کنه، منو بده دست سرباز.» در را باز کردم و آهسته آمدم بیرون و آمدم لب نهر آب، توی شاهرضا نشستم و خم شدم دستهایم را شستم، انگارنهانگار؛ ولی مواظب سربازها بودم. رانندۀ اُپل را دیدم که دارد نگاهم میکند. لبخندی زدم و یهوری، چسبیدهبهدیوار، از کنار سربازهای میدان فردوسی گذشتم و مظلوموار آمدم بهطرف چهارراه کالج.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت106 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
میترسیدم. داشتم دق میکردم. دلدل میزدم. حالت آن روزی را پیدا کرده بودم که توی کوچۀ پشت رادیوسیتی گیر کرده بودم. سرم را هم بلند نمیکردم. ناگهان دیدم یکی بازویم را گرفت. برگشتم. خبرنگار بود. همان خبرنگار بود. تشکر کرد؛ من اما لال شده بودم. از خبرنگار هم ترسیدم. جدا شدم. آمدم سرِ ویلا - شاهرضا. همهجا سرباز بود. برگشتم بهطرف فردوسی. از گرسنگی داشتم میافتادم. ساعت نزدیک چهار بود. گفتم بروم توی قهوهخانۀ فردوسی ناهاری، چیزی بخورم. آمدم و دیدم بسته است. سرِ دَکه ایستاده بودم و داشتم کیک با آبهویج میخوردم که آن کارمند مرکز آموزش را دیدم. او هم علیه من، با دوازدهنفر دیگر امضا کرده بود. همه امضا کرده بودند. دوازدهسیزده نفر امضا کرده بودند و آن سه نفر زندانیکشیده هم امضا کرده بودند. ولش کردم. فقط یک سقلمه زدم زیر چانهاش و گفتم: «از کجا میای؟» گفت: «از اداره.» گفتم: «همه هستن؟» گفت: «همه هر روز هستن. هر روز همه میان.» گفتم: «بگو فرداپسفردا، یکی از همین روزا میام سراغتون.» جدا شدم. آمدم پول آبهویج و کیک را دادم و رفتم توی فکر که: «چه کسانی کشته شدهاند و کشته میشوند و چه کسانی، ماهی 750 تومان پول خون آنها را گرفتهاند و اضافهحقوق هم گرفتهاند و هنوز هم میگیرند و در چنین روزهایی، از صبح تا ساعت چهار، توی اتاقهایشان مینشینند.» از خودم بدم آمد که در چنین لحظاتی به چنین آدمهایی فکر میکنم.
سرِ ویلا، چهارراه بسته بود. میگفتند امروز اینجا بیستسیتا کشته داده. ایستادم. بعد، ناگهان خبر نظامآباد و کشتار چریکها که سربازها را به خیابان کشیده بودند و بعد از بالا بسته بودنشان به رگبار، همهجا پخش شد. بچهها میآمدند و از کشتار میگفتند. خواستم بروم بهطرف نظامآباد که دیدم دیروقت است. رفتم توی اتاقک تلفن. گوشی را برداشتم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت107 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل10
ولی تلفن نزدم. گفتم به کی تلفن بزنم؟ چرا تلفن بزنم؟ آمدم بهطرف مجسمه. سوار ماشین شدم.
رادیو داشت از قیمت یک بلوز که در فروشگاه خیابان آکسفورد 500 تومان است، میگفت و میگفت: «یک شلوار بچهگانه 200 تومان؛» و از گرانی اروپا میگفت. بعد، آهنگ شماعیزاده را پخش کرد. داشتم از غصه دق میکردم. بغض، گلویم را گرفته بود. دلم میخواست گریه کنم. نمیدانم چرا غمگین و افسرده شده بودم. به راننده گفتم «داداش چی میگه این رادیو؟» راننده که خود توی فکر بود، رادیو را خاموش کرد و تا خود کرج هیچ حرفی نزد. مسافران دیگر هم هیچ حرفی نمیزدند. عجیب بود. به خانه که رسیدم، دیدم بچهها دارند بازی میکنند. بچۀ خواهرم را آورده بودم اینجا. دیشب گفته بودم که دیگر تلویزیون روشن نکنید و برایشان گفته بودم که توی خیابانهای تهران و شهرستانها میبینید که شب و روز دارند آدم میکشند و اینها، برای شما کارتونهای امریکایی پخش میکنند و برای بزرگترها فیلمهای مهیج امریکایی که هواپیما سقوط کرده و از این چرتوپرتها و سریالهای پیدرپی. اصلاً مگر نمیدانید تلویزیون تماشاکردن تحریم شده؟ پیمان گفت: «پس چرا اخبار میبینی؟» گیر کردم. گفتم: «اخبار بد نیست. تازه مگر نمیبینید، وقتی میخواهند اخبار بد بدهند، برقیها زود خاموش میکنند؟!» پیمان گفت: «خوب، اصلاً برق را قطع کنن.» گفتم: «مردم که گناهی نکردن. خودت که میبینی اونا نشستن تا گوینده میخواد اخبار عوضی بده، قطع میکنن.» قبول کرده بودند و روشن نمیکردند. نشستم و شروع کردم به تعریفکردن. بعد که گزارش روزانه تمام شد، پیمان گفت: «اگه کشته بشی چی، بابا؟» گفتم: «فقط آرزو دارم اون روزی رو ببینم که همه تو خیابونا دارن میرقصن و بهطرف کاخ میرن. اون روز داره میرسه. منم نبینم، تو میبینی. تو میری تو اون چمنا و خیابونایی که تمام عمرم با حسرت نیگاشون کردم، کلهمعلق میزنی و بازی میکنی. دیگه تموم شد. همینی که بچهای مث تو، دلش میخواد بیاد تو خیابون و داد بزنه، واسه هفت پشت من بسه.»
فائزه، دختر خواهرم که همسن پیمان بود، گفت: «پس چرا داییجون خوشحال نیستی؟!»
آهی کشیدم و لال شدم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت108 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
امشب، جمعهشب، 8دی که فردا عزای عمومی است، بعد از دو شب، باز به خانه برگشتم. پریروز، چهارشنبه، با اصلانی قرار گذاشتم که بچهها را خبر کند و دم و دستگاهش را بردارد و با هم برویم بهشت زهرا. صبح، ساعت هفت راه افتادیم. مقدس و بچهها جلوجلو با یک ماشین رفتند. اصلانی دنبال فیلم میگشت. میگفت فیلم نیست؛ فیلم تمام شده. رفتیم در خانهای و گرفتیم و راهی شدیم.
جنوب شهر، تانکرها سر خیابانها ایستاده بودند و نفت میدادند. میگفتند: خمینی فرستاده. تانکر خمینی، نفت خمینی. جوری میگفتند که انگار خمینی، خود، سرِ شیلنگ را گرفته و دارد پیتهای مردم را پر میکند.
وقتی رسیدیم بهشت زهرا، بااینکه ساعت در حدود یازدهدوازده بود، انگار دیر کرده بودیم. ولوله بود. شیونی بهپا بود. دهها دسته چپوراست میآمدند و میرفتند. دستههای بزرگ مرتب و منظم نوحه میخواندند و دَم میدادند. نمیشد کناری ایستاد و داخل دسته نشد. دستهها کشش عجیبی داشت. این دستهها، این نوحهها، این آهنگها، این دَمدادنها، برای من کشش عجیبی داشت. حالا واژهها تغییر کرده بود؛ ولی آهنگها، دَمدادنها، جوابدادنها، سکوتها و آن حزن پرکشش و کشنده، روح و جسم مرا میبلعید و از خود بیخودم میکرد. نمیشد نرفت. از بچهها جدا شدم و افتادم توی دسته.
در تمام طول زندگیام، هیچوقت نتوانستم کناری بایستم و تماشا کنم. یک نیروی مرموز ناشناختهای از درون هُلم میداد و مجبورم میکرد یا بروم توی دسته یا راهی شوم و از کنار دسته بگذرم و دور شوم از دسته. نمیتوانستم در حالتی باشم که هم باشم و هم نباشم. یا بایست نمیرفتم یا میماندم یا ملحق میشدم یا جدا میشدم یا میپیوستم، یا میگسستم و میرفتم. نمیتوانستم بیتفاوت بمانم و تنها نگاه کنم. افتادم توی دسته. دیگر اسم و کلام مهم نبود. این حرکت، این آهنگ حرکت، این همصدایی، این دَمدادن، و بازدمدادن و باهمخواندن و راهپیمودن، آنهم روی این شنها، و در این فضای خاکآلود غمگرفتۀ ماتمزده که از هر گوشهاش شیونی بهپا بود، نمیگذاشت آدم آرام بگیرد و کناری بایستد و حرف بزند و ایراد بگیرد. زدم به دسته و همصدا شدم. سریع و تند میگفتند. با خشم و خروش میگفتند:
دکتر علی شریعتی، معلم شهید ما
جان به کفَش نهاده بود
الا الا چه همتی
آغاز بیداری، ضد استعماری
زندهباد نام او، نام او، یاد او
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
و حالا بار دوم، دستۀ پشت سری که من بین دو دسته بودم، دَم را میگرفت و با هم میگفتیم:
زندهباد نام او، نام او یاد او
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
حزب ما، حزب خدا
رهبر ما، روح خدا
خمینی، ای روح خدا
مظهر اسماء خدا
زنده باد نام او، نام او، یاد او
دوباره تا قطعۀ هفده رفتیم و برگشتیم و بعد آمدیم زیر سقف.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت109 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
مقدس و اصلانی، دوربینبهکول، میخواستند بروند توی مردهشویخانه که نمیشد. صدایم کردند و جلو رفتم. راه را باز کردم و هردو را فروکردم تو. بایست دوربینی بهدست میداشتی، تا میگذاشتند بروی تو؛ ولی بچهها گوش نمیکردند. داد میزدند: «این عکاسا رو راه ندین. عکس شهدا را میگیرن و میآورن دونهای پنج تومن میفروشن.» و همین بود که دم در شلوغ بود. هر جوری بود، هردو را فروکردم تو. وقتی بیرون آمدند، اصلانی آشفته شده بود. گریه کرده بود. هنوز هم بغضآلود اشک میریخت. مقدس گیج شده بود. بردمش سرش را گرفت زیر شیر آب. هی توی سرش میزد و میگفت: «جنایت، جنایت. دهها شهید، بیسر، بیپا، بچه، بزرگ، جنایت، جنایت.» هردو، زیر درختهای کاج نشستند. با حسین راه افتادم.
از چند روز پیش که ازهاری، در پی فرار از مسئولیت و جوابدادن به استیضاح نمایندگان بهظاهر مخالف، درِ مجلس را تخته کرده بود و مثل آموزگار که در تابستان، تعطیلات تابستانی اعلام کرده بود، حالا باز تعطیلات زمستانی اعلام شده بود و کشت و کشتار زیادتر شده بود و حتی ریخته بودند استادان دانشگاه را که در دانشگاه متحصن شده بودند، شبانه زده بودند و گرفته بودند و تارومارشان کرده بودند و استاد نجاتاللهی را هم که از همهشان جوانتر بود و تیزتر و برندهتر و شاید هم، باعث و بانی متحصنشدن هم، او بود، کشته بودند و در تشییع جنازهاش چند نفر و یک سرهنگ را هم که ول کرده بود و آمده بود توی مردم، با مردم کشته بودند و حالا امروز، همه به بهشت زهرا آمده بودند، شهید پشت شهید میآمد. از بیمارستان میآمد. حالا دیگر ازهاری برگشته بود سر خانۀ اول. نخستوزیری را ول کرده بود و دنبالۀ کار خویش را گرفته بود و همین بود که شهید پشت شهید میآمد.
یکی از فامیلهای نجاتاللهی را دیدم که افتاده بود روی دست چند نفر و شیون میکرد. آنطرف، شهیدی را برمیگرداندند. شهید توی تابوت بود و سرِ کفن سفید شهید، پر از گُل بود. شهید روی دست بود. دستها بلند بود. شهید انگار روی آسمان پرواز میکرد. روی موج صوت و صدا بود.
مردم مثل توپ
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت110 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
میغریدند. «این سند جنایت پهلوی، این سند جنایت پهلوی»، بهشتزهرا را گرفته بود. پرسیدم: «چرا برمیگردانیدش؟» یکی گفت: «کفنش خونی شده. میبریم کفنشو عوض کنیم.» آنطرف یکی دیگر را داشتند میبردند. بچه بود. همه گریه میکردند. میگفتند توی بغل مادرش، با مادرش تیر خورده. زنها «علیاصغرم، علیاصغرم»گویان، دنبالش میدویدند. شهید شیرخواره، روی دست یک مرد قدبلند، بین زمین و آسمان بود. تمام طول قامتش که در کفن سفیدی پوشیده بود، یک متر هم نمیشد. مثل گل سفیدی که از ساقه قطع شده باشد و افتاده باشد روی امواج، بالا و پایین میرفت و تاب برمیداشت. آن مرد قدبلند، بیاعتنا به شیون و زاری، یکریز نعره میزد: «زنده و جاوید باد / راه شهیدان ما» و یک عده جوابش را میدادند و عدهای هم که دور دستۀ فشرده هی میدویدند، بالبالزنان میگفتند: «میکشم میکشم / آنکه برادرم کشت.» و پشت سر آنها یک دسته، دستها را مشتکرده بالا گرفته بودند و مثل یک گله زنبور، در هم فرو رفته بودند و میپیچیدند و دیوانهوار، نعره میزدند:
خون گرفته ایران را
قزوین و خراسان را
کشتند جوانان را
حامیان قرآن را
ای مرگ بر این شاه، ای مرگ بر این شاه
و بیوقفه میگفتند و میرفتند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت111 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
با دسته میرفتم که اصلانی صدایم کرد. کشیدم کنار. داشت با دو تا دختر چادری بحث میکرد. میخواست فیلم بگیرد. حسین به کمکش رفت و من خواستم عکس شهدا را بخرم که دیدم جیبم را زدهاند. صدوپنجاه تومان پول بود و یک مشت کاغذ؛ توی جیب دیگرم اما پول داشتم. دو تا عکس رو ده تومان خریدم. عکسها رنگی بود: یکی تیر به گردنش خورده بود و یکی هم مستقیم توی تخم چشمش. داشتم هردو را تماشا میکردم که کمکم مردم دورم جمع شدند و یکی از عکسها دستبهدست رفت. پیرزنی زار میزد و هی عکس را به گونههایش میچسباند و زبان گرفته بود و هی میگفت: «بمیرم واسه مادرت.» عکس را که گرفتم، گفت: «مادرت میدونه؟» یک لحظه به پیرزن خیره شدم و بعد گفتم: «نه.» گفت: «از تو کوچیکتر بوده؟» گفتم: «آره» و در یک آن، شعاع موج این یکیدو کلمه حرف، همه را گرفت و چُو افتاد «داداششه، داداششه!» و شهید شد برادرم و من شدم برادر شهید و شدم مقدس و شدم قابل احترام و عزیز.
سرم را که بالا گرفتم، دیدم حدود دویستسیصد نفر دورم را گرفتهاند. یکی از عکسها هنوز در دستم بود و دیگری دستبهدست میگشت. همه به من نگاه میکردند و هی سرک میکشیدند. زنهایی که دورم بودند، زار میزدند و زلزل نگاهم میکردند.
حالا، من مانده بودم و این عکس که بین انگشتانم بود و اینهمه سؤال و اینهمه خواهش و اینهمه التماس و اینهمه حرف و اینهمه عزت و احترام و اینهمه نگاه که دوخته شده بود به چشم و دهان من. دستم بالا بود و سرِ پنجۀ پا بلند شده بودم. حالا، بیاختیار، داد میزدم: «داداشمه، داداشمه. بازم رحم کنین. بازم سکوت کنین. باز بگین دروغه، رنگه.» داشت گریهام میگرفت. همه گریه میکردند. زن و مرد و حتی بچههای کوچکِ قلمدوش هم گریه میکردند. در همین بین، یکی رفت زیر دو پایم و بلندم کرد. آن یکی عکس هم، دستبهدست برگشت. حالا، هردو عکس در دست من بود. من دیگر خودم نبودم. حرف میزدم و داد میزدم و شعار میدادم. حالا حدود هزار نفری دورم را گرفته بودند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت112 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
ناگهان از میان مردم، دستی را دیدم که با مشت گرهکرده بالا آمد و نعره زد: «درود بر برادر مجاهد.» یکیدوسه بار درود فرستادند. دیدم نمیتوانم سکوت کنم. در سکوت، بر کول مردم نشستن گناه بود. داد زدم: «ما نباید به امید کمک این کشور یا اون کشور باشیم.» و نعره زدم: «کس نخارد پشت تو، جز ناخن انگشت تو. باید خودمون همینجا اسلحه تهیه کنیم. باید برای شهیدشدن آماده بشیم.» خیلی حرف زدم. وقتی پایین آمدم، عکسها را از دستم گرفتند. ولکن نبودند؛ من اما وحشت کرده بودم. دولا شدم و نشستم و از زیر دستوپا، دولادولا رفتم زیر درختهای کاج و خم شدم و کز کردم و فرورفتم توی درختها و گم شدم.
حالا، نفسنفس میزدم. چقدر داد زده بودم! زنی سر قبری نشسته بود و با یک ریگ، هی به سنگ قبر میزد. بیصدا، گولهگوله اشک میریخت. مرا نمیدید. چادرش از سرش افتاده بود. ده دقیقهای نشستم. زن حالا گریه نمیکرد؛ ولی چشم از سنگ قبر نمیکند. همچنان، هی با ریگ به سنگ قبر میزد.
آهسته بلند شدم و آمدم بهطرف قطعۀ هفده. ولوله بود. دونفر آقا داشتند صحبت میکردند. هردو از پاریس آمده بودند. از آقا میگفتند که در آن سرمای سرد پاریس، بهخاطر همدردی با مردم ایران، در اتاق سردی میخوابد و شب و روز بهفکر نهضت است. آقایی که حرف میزد، خود، معلوم بود خورده و خوابیده بوده. میگفت: «من وقتی آقا را دیدم، شرم کردم.» راست میگفت. این حرف را معلوم بود که از ته دل میزند. آقا چاق و چله بود. از هیبت آقا میگفت. از قدرت آقا میگفت. از تحریم گفت و گفت نفت نخرید، توی صف نفت نایستید و از ادامه مبارزه گفت
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت113 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
.
اصلانی را دیدم که هی سرک میکشد. دستی زدم به شانهاش و دستش را گرفتم و با هم دویدیم و رفتیم پای پایۀ منبع آب. من رفتم تا بالا؛ ولی او تا نیمۀ راه آمد و گفت: «همینجا خوبه.» حالا ما از این ارتفاع صدمتری، همۀ بهشت زهرا را میدیدیم. فیلمبرداری که تمام شد، پایین آمدیم.
غروب که به شهر برمیگشتیم، وقتی خبر ساعت هفت را از رادیو شنیدم، پیش خودم گفتم این کار همان هایزر و هفتادهشتاد امریکایی همراهش است. این فکر، فکر امریکایی است. رادیو یکریز میگفت: «نفت نیست؛ بنزین نیست؛ سیلوها خالی شده؛ دکانهای نانوایی سوخت ندارند؛ نان نیست؛ گوشت نیست.» و همینجور یکریز میگفت. از ناو هواپیمابر آمریکایی که وارد خلیج فارس شده گفت؛ از مشهد گفت؛ از بختیار گفت. وارد شهر که شدیم، مردم میگفتند سربازها رفتهاند توی خیابانها و همه را به گلوله بستهاند. شهر بوی خون میداد. همهجا خون بود.
شب خانۀ خواهرم ماندم. تا نصفهشب از همهجا گفتم. صبح زود از خانه بیرون زدیم و آمدیم سرِ بهار. دیشب چو افتاده بود. حالا مردم دستهدسته میآمدند. همهجا ماشین بود. ماشینها را توی خیابانها پارک کرده بودند. همه آمده بودند خانۀ سرهنگزیبایی را ببینند. خانه سوخته بود. به خانه که رسیدم، زن و مرد دستهدسته میرفتند تو. کاغذهایی که حساب بانکی سرهنگزیبایی رویش نوشته شده بود و همچنین حوالههای بانکی نیمسوخته، به درودیوار چسبانده شده بود.
چند پسر کنار دیوار ایستاده بودند. با غرور حرف میزدند. این دستهگل را یکی از آنها، دو روز پیش بهآب داده بود. میگفت: «سرِ ویلا دیدمش. با اسلحه، از بنز قرمزش دراومد و با بیسیم گزارش داد. داد زدم بچهها ساواکی و بعد، دیدم همین همسایۀ خودمونه! فرار کرد و ما اومدیم اینجا. خیلی زیاد دیده بودمش.» پسر هی میگفت و باز از اول میگفت.
خانه سوخته بود. مردم دنبال شکنجهگاه میگشتند. محوطۀ پشت خانه را که مربوطبه ادارۀ برق بود، گرفته بودند و میگفتند اینجا هم شکنجهگاه بوده و از اینجا راهروی زیرزمینی هست تا بیمارستان. بیمارستان ارتش کمی پایینتر بود: اول بهار، دست راست، آنطرف خیابان. مردم دنبال راهرو میگشتند. کابلها را به در آویزان کرده بودند. من و مسعود و حسین دور کابلها هی دور میزدیم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت114 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
دم در ایستاده بودیم که یکی آمد و گفت: «اون عکس داداشتونو بدین به خانمم نشون بدم.» گفتم: «عوضی گرفتین.» مرد گفت: «مگه شما دیروز...؟» باز گفتم: «عوضی گرفتین.» بهکلی زدم زیرش. مرد ماتش برده بود. زدم به سیل جمعیت و گم شدم و از چند کوچه گذشتم و آمدم توی جادۀ قدیم شمیران.
زنهای چادری، شمعبهدست، داشتند بالا میرفتند. همه حرف از پشت سینما پاسیفیک میزدند: دم بیمارستان لیلا. شمع دستشان بود، گُل دستشان بود و بیشترشان پیرزن بودند. وقتی رسیدم به سینما و پیچیدم، دیدم سرتاسر خیابان تا توی پیادهرو و تمام جوی و همهجا، غرق در گل میخک است و شمع میسوزد. صدها شمع سرتاسر خیابان، کنار هم، گلهبهگله میسوزد. زنها و پیرزنها نشسته بودند. لکههای خون همهجا بود. جای پنجههای خونی سینۀ دیوار بود. آنطرف، روبهرو، سربازها توی پادگان بودند. پسری میگفت: «این دسته، بچۀ این راسته نبودن. نمیدونستن اینجا، پشت خیابون، سرباز واستاده. از پایین اومده بودن. شعار میدادن. از پایین دنبالشون بودن. از بالا هم اومدن. از دوطرف سرباز اومد. اینا تا اومدن بپیچن تو این کوچه که سربازبالاییها بستنشون همهشونو گلهای به رگبار.»
پسر خیلی عادی تعریف میکرد. میگفتند دیشب، خیابان غرق در نور بود. زنها نشسته بودند. میگفتند سربازها خودشان گریه میکردند. حالا سربازها آنجا توی پادگان ایستاده بودند و نگاه میکردند. خیابان خلوت بود. جمعه بود. حتی صدای سوختن ته شمع را که پهن شده بود کف خیابان، روی گلها، میشد شنید. سکوت بود و سکوت. صدای ناله و نفرین پیرزنها، آهسته بهگوش میرسید. گریه میکردند و به سینهشان میزدند و میگفتند: «الهی ولیعهدت بمیره. رو تخت مردهشورخونه نعش چارتا تولهسَگاتو ببینی! الهی باطن امامزمون! خیر از زندگیت نبینی. الهی اون ولیعهدتو، اون لیلاتو که تو همین بیمارستان نشستی، تِرِکمون زدی، رو سنگ مردهشورخونه ببینی. داغش بهدلت بمونه. خدا نیست و نابودت کنه. نیگا کن، ببین چیکار کردی.» ناله و ندبه میکردند.
زنها دستهدسته میآمدند و شمع روشن میکردند و شاخۀ گل روی خون خشکشده میگذاشتند و گُلهبهگُله مینشستند و گریه میکردند. آهسته راه میرفتند. احتیاط میکردند. چه عزت و احترامی به این آسفالت و این خاک پیادهرو میگذاشتند! چه سکوت غمانگیزی بود! آدم دلش میخواست همینجا بمیرد و این زنهای چادری، این پیرزنهای مهربان، بیایند سر قبرش و زبان بگیرند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت115 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
همانطورکه نگاه میکردم. یکباره بیحال شدم و مفاصلم سست شد. نشستم و تکیه دادم به دیوارۀ کوتاه پادگان عشرتآباد. ب
یاختیار، اشک از چشمانم بیرون زد و جاری شد و غلتید روی گونههایم. بغضم ترکید و بعد زدم زیر گریه. زبانگرفتن زنها آرامم کرد.
سیر که گریه کردم، بلند شدم. راه افتادم. توی خیابانها پرنده پر نمیزد. هیچکس توی خیابان نبود. خلوت بود. سوت و کور بود همهجا. تکوتوکی ماشین میآمد و میرفت. تا سر چهارراه پهلوی آمدم. سر چهارراه که ایستادم، از اینور تا میدان آبکرج و از آنور تا نزدیکیهای امیریه را میدیدم. پایین رفتم و سر چهارراه امیراکرم، افسری ایست داد و جلو آمد و گفت: «برگرد.» برگشتم و داشتم میآمدم که دیدم موتوریها را میگیرند. هر موتوری که میآمد، ایست میدادند و نشانه میرفتند. به یک پیرمرد موتوری، کمی پایینتر از چهارراه دم پارکینگ، ایست دادند. نمیدانم که بود. متوجه نشده بود چی بود که ویراجی داد و آمد که برود که صدای تیر بلند شد. پیرمرد کشید کنار. دو تا سرباز تفنگها را کشیدند و افتادند به جانش، درست جلوی من. من توی پیادهرو بودم. چند نفر دیگر هم بودند. با قنداق تفنگ میکوفتند توی کمر، توی شکم، توی سینه و پیرمرد مثل مار به خود میپیچید و فقط میگفت:
«دمت گرم بزن. دمت گرم بزن.» کشانکشان بردندش بهطرف افسر. افسر کمی پایینتر از ما تکیه داده بود به گِلگیر جلوی جیپ. هم او مرا صدا زده بود؛ ولی حالا بهفکر من نبود. انگار یادش رفته بود. کنارش پای دیوار، دهها موتور و دوچرخه روی هم تلنبار شده بود. توی کامیون پر از آدم بود. پیرمرد را هم میزدند و بهطرف کامیون میبردند. من آمدم بروم بهطرف افسر که سربازی جلو آمد و گفت: «چرا نمیری؟ برو دیگه.» و آمدم بهطرف بالا و پیچیدم بهطرف مجسمه. در راه که میآمدم، موتوریها را صدا میکردم و میگفتم.
ناهار نخورده بودم. رفتم توی کبابچنجهای. شاگرد کبابی دوتا سیخ گذاشت روی زغال و کبابی، همانطورکه داشت گوشت سیخ میکرد، گفت: «لامصّبا! روزی هفهشت تا سیخ با یه نون، میان میخورن. تو این بیسیگاری، سیگار خارجی میکشن.» به سربازها و درجهدارها و افسرها که سینۀ آفتاب وسط میدان، دم تانکها ایستاده بودند، نگاه کرد. یکی گفت: «واسه تو که ناکس بد نشده!» کبابی ترک بود. گفت: «دلم میخواس یهجوری میتونستم تو کبابا زهر بریزم، بدم بهشون بخورن، همهشون یهجا سقط بشن.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت116 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
یکی از مشتریها جریان اصفهان را برای کبابی گفت که پیرزنی سطل شربت را که دوای بیهوشی تویش ریخته بوده، میبرد خیرات میکند بین سربازها و سربازها که میخورند، همگی بیهوش میشوند و چریکها میآیند و اسلحهها را غارت میکنند و میبرند. به کبابی که دست از گوشتخردکردن کشیده بود و زل زده بود به دهان مرد، گفتم: «مردش هستی تو؟» کبابی گفت: «وقتش برسه، آقا بگه گناهش گردن ما نیفته، نشونت میدم مردش هستم یا نیستم. بهخدا جهاد بده آقا، صدتاشونو سر یه دقه میکشم.»
داشتیم حرف میزدیم که صدای تیر بلند شد. دستهای از میدان شهیاد راه افتاده بود و حالا رسیده بود به مجسمه که اینجا تیراندازی شروع شده بود. یکریز صدای تیر میآمد. بچهها میدویدند. سربازها دنبال میکردند. کسیکه کنار من ایستاده بود، گفت: «از دیروز تا حالا دنبال آدم میکنن و میزنن. نیگا کن، نیگا کن.» ما که سر کنج، روبهروی سینما کاپری ایستاده بودیم، «بگو مرگ بر شاه»گویان دویدیم. چند قدم پایینتر، سربازها از پایین آمدند. من یکباره دیدم. گیر کردم. ایستادم. چسبیدم به دیوار. چارهای نبود. همه ایستادند. من دم در مغازهای ایستاده بودم. نشستم. پیش خودم گفتم کارم تمام شد. یکیدو تایی را که وسط خیابان بودند، گرفتند. من از جام جُم نخوردم. با قنداق تفنگ، افتادند بهجان بچهها که وسط خیابان ولوورده بودند. من مظلوموار نشسته بودم. انگار چلاق بودم. انگار کور بودم. حالا، باز هم سربازها از دو طرف میآمدند. منتظر بودم که با قنداق بکوبند توی مُخم. مطمئن بودم اگر بلند بشوم یا بدوم یا حرفی بزنم و یکی از این قنداقها بخورد توی این کمر چینیبندزدهام، از همان جایی که بخیه زدهاند، از همان جا دو نیم میشود.
یادم افتاد بعد از دو ماه که از عمل گذشت، وقتی خواستند مرخصم کنند، دکتر گفت حتی بچهات را بالا و پایین نینداز. مواظب باش. حالا اینجا توی تظاهرات، این قنداق تفنگ. نشسته بودم و سرم پایین بود و زیرچشمی مواظب بودم که سربازی بالای سرم ایستاد و گفت: «بلن شو ببینم.» بلند نشدم. اما نگاهش کردم. سرباز رفت. دنبال سربازها دوید. سر خیابان هم سرباز بود. آهسته بلند شدم و آمدم و از عرض خیابان گذشتم و آمدم توی مجسمه. انگار توی دالان تنگ و تاریکی راه میرفتم. حالا توی میدان، جز سرباز کسی نبود. سر خیابان، یکی از بچهها را دیدم. با اندوه گفت: «دیروز بهشت زهرا دیدمت. داداشت کی کشته شد؟» گفتم: «داداشم نبود.» گفت: «دیدم غیبت زد.» کمی سکوت کرد و گفت: «راهش همونه. میدونی دیشب چه بلایی سر ما آوردن؟» سیگاری روشن ک
رد و ادامه داد: «غروب اومدیم بیایم، دو تا جوون اومدن، گفتن تهرون میرین بیاین بالا. رفتیم بالا. آوردنمون دمِ کلونتری، کارتشونو نشوندادن و تحویلمون دادن. گفتن اینا اونجا شعار میدادن. تا خود صب کتک خوردیم. بعدم با هزار کلک و قسم و آیه ولمون کردن. حالا کجا میری؟» گفتم: «میرم کرج.» کمی از رشت گفت و بعد خداحافظی کردم و پریدم توی ماشین.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت117 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
به خانه که رسیدم، اخبار هشتونیم شروع شد. امشب اخبار، اخبار ترس و وحشت و بدبختی و بیغذایی و بینانی و بیآبی و بیبرقی است. انگار یکباره، همه چیز در ایران تمام شده بود و همین. دیروز، دولت ناگهان متوجه شده بود که انبار سیلوها خالی و مخازن بنزین و نفت خالی و منبع آب خالی است و از فردا، همه باید بنشینند و منتظر مرگ باشند تا مرگشان سر برسد، یا بزنند به درودشت و ریشۀ گَوَن و ورک بخورند. در دل خندیدم و پیش خودم گفتم: باز هم اشتباه، اشتباه روی اشتباه، همهاش اشتباه. این فکر، فکر امریکایی است. خوابم گرفته بود. این شبها ساعت نُه نُهونیم خوابم میگرفت و تا ساعت هفت صبح میخوابیدم. چه خوابی! چه لذتی! با خیال تخت و آسوده میخوابیدم. در گذشته، همیشه تا ساعت دوازده بیدار بودم و بعد هم هی تقلا میکردم و هزار جور فکر و خیال میکردم و با خودم کلنجار میرفتم تا خوابم ببرد. تازه چه خوابی؟ از آنور ساعت چهارونیمپنج بیدار میشدم؛ ولی حالا چه خواب خوبی! چه لذتی! انگار هیچ غم و غصهای ندارم و به آرزوهایم رسیدهام و خانهام پُروپیمان است و هیچ کموکسری ندارم. از بس خسته بودم، تا سرم را میگذاشتم خوابم میبرد؛ حتی گاهی که پیمان بیدارم میکرد و میگفت: «باقیشو، باقیشو بگو.» نالهای میکردم و غلتی میزدم و درجا، باز خوابم میبرد و گاهی، همانطورکه خوابیده بودم بیدار میشدم.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت118 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
شنبه، صبح زود راه افتادم. انگار، اگر یک دقیقه دیرتر میرسیدم از حقوقم کسر میشد. انگار سرِ کار میرفتم. امروز 9دی، سالگرد کشتار قم و چهلم شهدای مشهد، آقا عزای عمومی اعلام کرده. ترس و دودلیها از جانم کنده شده بود. سبُک و قبراق از خانه زدم بیرون. کرج هیچ خبری نبود. مسجد، این لانۀ زنبور، این مرکز مردهای که حالا جان گرفته بود، مثل دیگ میجوشید و دمِ درش، سربازها ایستاده بودند. از کاشیکاشی و آجرآجر و بندبند مسجد میترسیدند. بااینکه با زنجیر کُلُفتی در مسجد را بسته بودند و نمیگذاشتند کسی، حتی از دم درش از توی پیادهرو رد بشود، باز اما مواظب بودند. انگار این تکگلدسته با آن کاشیهای آبی کمرنگ، با صدای بلند، هی نعره میزد: «مردم هوشیار باشید. بیدار باشید. هوشیار باشید داره تموم میشه؛ داره کار تموم میشه. یه هل دیگه بیشتر نمونده؛ خسته نشین، نخوابین؛ خوب حواستون جمع باشه. برین بلند بگین مرگ بر شاه.»
هرکس که میگذشت، به گلدسته نگاه میکرد. این مسجد یک گلدسته بیشتر ندارد و این گلدسته درست بالای سردر مسجد است. امروز عزای عمومی است. مردم گُلهگُله، اینجاوآنجا ایستادهاند: کرجیها، کاسبها؛ اما غریبهها، مهاجرین، این آوارهها که نوددرصد جمعیت کرج هم از همینها هستند، تندتند میآیند و میروند. از دم پمپبنزین تا توی میدان و تا توی جادۀ چالوس، پیتهای نفت پشت سر هم چیده شده است. تکههای نخ قند و سیم چرخ تریلی که سوخته و نخ نایلونی و طناب و تکهپارچه را سرِهم کردهاند و از دستههای پیتها گذراندهاند. مردم وحشتزده، اینجاوآنجا پرسه میزنند. همه دلشوره دارند. این ترس و دلهره، از پنجشنبه شروع شده بود. رادیو یکریز میگفت: «نان نیست، بنزین نیست، آب نیست، نفت نیست، گوشت نیست؛» ولی مردم، بااینکه وحشت کرده بودند، زیاد توجهی نمیکردند. دستهدسته، سرها را فرو برده بودند توی هم و حرف میزدند. انگار همه را میشناختم. انگار سالها با تکتکشان دوست بودم. هی سرک میکشیدم و میافتادم توی دستهای و بعد، یکیدو جملهای میگفتم و باز جدا میشدم. حرف میزدم و دلیل میآوردم که این اولین اقدام این یک مشت امریکایی تازه وارد ایران شده، است. میگفتند هفتادهشتاد نفرند. با هایزر آمدهاند، کارشناس هستند، متخصص هستند و همهشان توی هیلتون هستند؛ اما این تازهواردهای غریبه و این تیتیشمامانیهای گُندۀ از خوان ویتنام و امریکای جنوبی گذشتۀ امریکایی، نمیدانستند اگر نان هم نباشد، ما میتوانیم با روزی یک خرما زندگی کنیم و اگر خرما هم نباشد، با روزی یک بادام. یادشان رفته بود که ما مادرمان هندی است. ما ریشه در هند داریم و درنهایت، تازه در آن لحظه آقا میگوید روزه بگیرید. ما که امریکایی یا اروپایی نیستیم که به خورد و خواب عادت داشته باشیم و اگر یک روز، دو دقیقه برق خانهمان قطع شود، از غصه دق کنیم، یا اگر یک روز درِ سوپر محلمان بسته شود، از گرسنگی بمیریم. ما به نبودن و «فلان چیز نیست؛ فلان جنس کم است؛ فلان خواربار امسال اصلاً نیست؛ امروز گوشت نیست؛ امسال پیاز نیست؛ امسال سیبزمینی نیست» و هزار چیز دیگر که نبوده و نیست و اگر هم هست، مال ما نیست، عادت کردهایم. تازه، هزاری نیستنیست بزنند، از دوسه سال پیش که بدتر نمیشود. در آن گرمای کشنده، نه شب برق بود و نه روز. مردم لَهلَه میزدند و من همان سال، روی تخت بیمارستان خوابیده بودم. کمرم را عمل کرده بودند و در آن گرمای چهل درجه، کنار پنجره، روی تخت بودم و شُرشُر عرق میریختم و تازه پنجره را که باز میکردند، هُرم داغ هوای دمکردۀ شهر بدتر بود و تمام سرتاسر آن سال تابستان، چنین بود. بعدها شنیدیم این قطعشدن برق به این منظور بوده که موتورهای کوچک و بزرگ ژاپونی شاپور غلامرضا فروش برود و فروش رفت. هر باغی، هر خانهای، هر لبنیاتفروشی، هر رستورانی، و هر کافه و هتل و بیمارستان و کارخانهای، رفت برای خودش یکی خرید.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت119 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
مردم اما تحمل کردند و زجر کشیدند و در دل، نفرت خود را تلنبار کردند. همه میدانستند. ازطرفی، ملت ما هنوز ریشه در فرهنگ خودش دارد. هنوز ریشهها بهطورکلی قطع نشده؛ حتی اعیان و اشراف هم اول پاییز که میشود، یک گونی پیاز و یک گونی سیبزمینی و یک گونی برنج میخرند و در خانه میگذارند، چه رسد به تودههای مردم که این جزو واجبات است. ما که امریکایی یا اروپایی نیستیم که هر غروب، به سوپر برویم دوتا دونه پیاز و دوتا دونه سیبزمینی و یک بسته گوشت و و و و که همه بستهبندیشده و غذای یک روز است، بخریم و اگر فردا سوپر درش تخته شد، از گرسنگی بمیریم. ما هنوز ایرانی هستیم و این تودهای هم که سر بلند کرده، کسی است که اصلاً بلد نیست توی سوپر راه برود. اصلاً نمیداند سوپر چی هست و حتی به فروشگاههای تعاونی هم که مراجعه میکند، برای خرید قند و شکر و سیگار است. او که غذایی نمیخورد که به مواد مصرفی شما احتیاج داشته ب
اشد. حالا این توده، سر بلند کرده و میخواهد مبارزه کند. همین توده که هنوز هم در بعضی جاها، اول پاییز گوسفند میکشد، نداشته باشد، بز میکشد و قرمه میکند، نداشته باشد، دوغ خشک میکند و آب باران جمع میکند و سرگین خشک میکند. داشته باشد، پولش را توی متکا میگذارد و زیر سرش قایم میکند و همین عمل، باعث ناراحتی شاه میشود که همین امسال وقتی از نوشهر آمد، در جواب محمود عنایت، یکی از همین خبرنگارها و روزنامهنگارها بود که گفت: «آخر من نمیفهمم، چرا مردم شیشۀ بانک را میشکنند؟ مگر بانک کار غلطی میکند؟ مگر شما میخواهید باز پولهایتان را در متکا بگذارید؟»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت120 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
و ما دیدیم، همین عمل مردم که ریشه در فرهنگشان دارد و نشاندهندۀ عدم اطمینانشان به بانک است و دیدیم همین عمل سنتی و پساُفتها، این روزها نجاتشان داد و این هنوز هم هست. تازه در تهران چنین است، وایبهحال شهرستانها و دهات.
همین اول محرم بود و شبهای نیایش شبانه بود که رفتم بالا. شنیده بودم بالا بچههای محل غوغا کردهاند؛ حتی سربازها و تانک را تا سینهکش تپههای گلابدره دنبال خودشان کشاندهاند. داشتم با عباس از کوچهپسکوچههای باغ بهشت میرفتم که حاجی را دیدم. سلام کردم. پیرمرد خوشحال شد. با همان زبان شمیرانیاش، یکیدو کلمه گفت و حال و احوالی پرسید و خوشوبشی کرد و تعارف کرد و رفت. من با عباس آمدم به خانه. توی اتاق عباس نشسته بودم و عباس داشت از دیشب که سربازها را تا تنگۀ آبک و تا سرِ چال کوچیک کشانده و بعضی از بچهها فرار کردهاند و زدهاند به کوه و تا صبح توی کوه و یک باغ خوابیدهاند، میگفت که دیدم پیرمرد در زد و آمد تو. یک نان تافتون خانگی دستش بود و یک تکه گوشت قرمه داد دستم و گفت، بگیر بخور. درست بیستسی سال میشد که نخورده بودم. نشست و گفت: «تا دیدم دارن زرتوزوت میکنن، دادم گندما رو آردکردن. به خونه هم گفتم در تنورو وردارن، تنورو آتیش کنن. یه شیشَکم گرفتم سر باغچه زدم زمین، پوستشو کندم، آویزون کردم تو صندوقخونه. اگه گوشتی، نونی، چیزی خواستی، بیا بِدم ببر.» و ادامه داد: «نمیگم بیا مال منو بخور. گونی آردتو بیار، بدم واسهت بپزن. چیلک میلک داریم؛ نداشتیم، برو از کوه بیار خودت.» گفت و داد و رفت.
تازه این مربوطبه شمیران و تهران و اینجاست. وایبهحالت آمریکایی که تو هنوز هم، بااینکه آنقدر نوکر اینجا داری، نمیدانی در شهرستانها و دهات، هزاران سال است که اینچنین زندگی میکنند! حالا این مردم سر بلند کردهاند که مبارزه کنند. اینها که یک مشت روشنفکر مترجم دوتاکتابخواندۀ پرادعا که نیستند که تو کارشناس متخصص وارد کردهای تا تجربههای امریکای لاتین و کوبا و ویتنامت را بهکار ببری. تو، خوشبختانه تا اینجایش را نخوانده بودی. تو امریکایی و تو مترجم ایرانی امریکاییشده، این چهلپنجاه سال زحمت کشیده بودی. نمیگویم کار نکرده بودی. کار کرده بودی، زحمت کشیده بودی و از ساعت 5 تا 12 شب، تلویزیون را راه انداخته بودی و حتی با هزار زحمتِ ذلیل زبون دایۀ مهربانتر از مادر، آنتن تلویزیونت را تا سر دورترین تپهها و کوههای این مملکت نشانده بودی و بهخاطر خدمت به خلقهای بهقول مزدوران روشنفکر مترجم، بیفرهنگ و بیسواد این مملکت و بهخاطر اینکه این بیسوادها را با تمدن و فرهنگ متعالی علمی غربی آشنا کنی، شب و روز برنامه پخش کرده بودی و بهقول خودت، سرتاسر ایران را زیر پوشش تصویر و صدا گرفته بودی؛ اما این پوشش در سطح بود. حتی یک سانتیمتر هم عمق نداشت.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت121 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
تو و کارگزاران و شرقشناسان و ایرانشناسان ایرانی و اروپایی و ژاپنی و روسی و امریکاییات، فرهنگ و سواد و معرفت و شناخت و شعور این را نداشتید که بفهمید که در روحیۀ این ملت، نه کیسهکیسه هروئینهایتان و نه حلقهحلقه فیلمهایتان و نه کارتنکارتن کتابهایتان و نه دستهدسته مترجمان زبردست دوسهزباندان ریشدار و بیریشتان که تندتند، گاهی زیرزمینی و گاهی روزمینی، کتابهایتان را ترجمه میکنند و به دورترین دهات این مملکت میفرستند و به شکلهای مختلف، توی سر فرهنگ و هنر و ادبیات و شعر این خلق خدا میزنند، هیچ تأثیری نگذاشتهای. میبینید که حتی اگر این نهضت شکست هم بخورد و اندونزیوار و بنگلادشوار و شیلیوار و چکسلواکیوار و ویتناموار و رومانیوار و هیتلروار هم بر سر این مردم بریزید و تکهتکهشان هم بکنید، میبینید که باز مولویوار و حافظوار و ناصرخسرووار، شعر و شعار میسرایند و حلاجوار و عطاروار و یزدیوار و عارفوار، جلوی شما میایستند؛ حتی اگر وارث مغول باشید؛ حتی اگر خود مغول و عرب باشید؛ خود خلیفۀ خدا باشید. حتی اگر بعد از سه قرن، باز برای ساماندادن به بیسروسامانی ایرانیها، پشت سامانیان هم پنهان شده باشید، این بیسروپاهای پابرهنۀ سیاهسوختۀ شال و عمامه و کلاه بر سر، سرود سیصدسالۀ مدفونشده در سینۀ خود را میسرایند. تازه باز فردوسیها، فردوسیوار، تُف میکنند توی صورت این دایههای ترک غزنوی نامحمود و با مشت محکم، فرهنگ آبدیدۀ زنگزدۀ بهخاکخفتۀ سیصدسال خاکخورده را از دل خاک بیرون میکشند و به ریش چهلوپنجهزار معلم و شاعر و مترجم سلطان محمود هم میخندند و فردوسیوار میسرایند. کجا تو این را میدانی، مترجم ایرانی امریکاییشده و امریکایی ننهبابا اروپایی؟ کجا تو این را میدانی مترجم اشغالگرِ بهجای شاعر و نویسندۀ ایرانی نشسته بر کرسی تعیینکنندۀ خطمشی فرهنگ منحط غریبۀ غربی؟
توی ماشین نشسته بودم و بهطرف تهران میرفتم. ماشین نبود. پسری با وانتش بهطرف تهران میرفت و خود، مثل من و مثل همه بود. هر شش نفرمان کاری جز شرکتکردن در تظاهرات نداشتیم. مجسمه که پیاده شدم، دیدم همهجا را بستهاند. همهجا سرباز بود. غدغن بود همهجا. میتوانستی از سیمتری بروی پایین و از اینور، نه از دم در قرارگاه ژاندارمری، توی پیادهرو، بروی و بروی تا سر سیمتری شاه و بعد آنجا پرسه بزنی.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت122 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
چارهای نبود. از اینور غدغن بود. پایین رفتم و پیچیدم توی کوچه و آمدم توی خیابان پشتی جنوبی دانشگاه. به درودیوار اعلامیه بود و شعار نوشته شده بود. اسم چریکها، اسم مجاهدین، تعداد کشتهشدگان. در میدان مجسمۀ مشهد دویست نفر کشته شده بودند. سربازها با اسلحه فرار کرده بودند. ساواکیها را در مشهد تکهتکه کرده بودند. از تبریز، از اردبیل، از اصفهان و زنجان، از تمام شهرهای ایران، از همهجا نوشته بودند و تعداد کشتهشدگان را ذکر کرده بودند. حالا کمکم، اسم شاپور بختیار افتاده بود سر زبانها. از جبهۀ ملی میگفتند. شلوغ بود. شاگرد کتابفروشها داد میزدند و تبلیغ میکردند و گُرگُر کتاب میفروختند.
یکیشان را میشناختم. سلام کردم. مغازهها بسته بود. گفتم: «چه خبر؟» سینهاش را جلو داد و گفت: «مجبوریم دیگه تغذیۀ فکری خلق و این تودۀ گرسنه رو تهیه کنیم.» توی تخم چشمش را نگاه کردم. رویش را گرداند و کتابها را جابهجا کرد و بعد، سرش را بالا گرفت و گفت: «شما تو تظاهرات نیستین که.» و بعد گفت: «هرچند معلوم نیس کیبهکیه، ولی یه یهسالی بههمین شکل ادامه داشته باشه و این مردم کتاب بخرن بخونن، مطمئنم انقلاب مسیر اصلی خودشو پیدا میکنه. مردم خوب کتاب میخرن؛ ولی اگه خوب بخونن، این تظاهرات و این مبارزه از این شکل حرکت خودبهخودی و قاراشمیشی در میاد و تو یه خط صحیح و منطقی میافته.» گفتم: «مگه الان غیر از اینه؟ من که تو تظاهرات نیستم. شما که هستین، مگه نمیبینین که برنامههای نهضت نکتهبهنکته، موبهمو، طبق برنامه و نقشه اجرا میشه؟» گفت: «اجرا میشه، ولی به نفع کی؟ سودش تو جیب کی میره؟ از منافع کی دفاع میکنه؟ درنهایت استفادهش و حاصلش نصیب کی میشه؟ شما که نویسندهاین بهتر میدونین.»
فرصت نمیکرد. تندتند میفروخت. توی جیبش اسکناسها مچاله شده بود. من زدم به بازویش و گفتم: «نقداً که واسه شماها بد نشده.»
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت123 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
جدا شدم و راه افتادم. تمام خیابانها بسته بود. سربازها سر خیابانها ایستاده بودند. از کوچهپسکوچهها گذشتم. مثل مور و ملخ، مردم ریخته بودند توی خیابان. آمدم سر چهارراه. کافی بود تو یک کلام حرف بزنی، یک سرفه کنی، یک عطسه کنی، میریختند دورت. دورت بودند. همهجا بودند. تمام پیادهرو آدم بود. آدم بود و راه میرفت و منتظر بود. کسی حرف نمیزد. نمیدانم چه شده بود. راه که میرفتی، صدای ضربههای پاشنۀ کفشها را میشنیدی. صدای خشخش نرمِ دامنِ چادر دخترها را که بر کف پیادهرو کشیده میشد، میشنیدی. چقدر دختر! معلوم بود از اینجاوآنجا و از همهجا آمدهاند. معلوم بود سرشان برای شعار و تظاهرات درد میکند. همه آماده بودند. همه شلوار بهپا داشتند. دامن چادر که پس میرفت، شلوار و کتونی پیدا میشد. روسریها محکم بسته شده بود. حالا چادرها انگار بهسر گیر میکرد. دقت کردم، زیر گلو سنجاق زده بودند. دستهایشان آزاد بود و بعضیها هم از این عباهای عربی بهسر داشتند. شکاف داشت و دستها را از شکاف درآورده بودند و مثل پسرها تاب میدادند. همه دستکش بهدست داشتند. دخترهای بیچادر هم بودند. آدم دیگر به دخترها نمیتوانست نگاه کند. میدیدم هیچ پسری بهصورت هیچ دختری نگاه نمیکند. این عجیب بود. هیچکس، هیچ توجهی به دخترها بهعنوان دختربودن یا زنبودن نمیکرد.
دور چهارراه دور زدم و باز دور زدم. مثل همه، آمدم دم در ورودی پارک. یکباره ایستادیم. همه ایستادند؛ تمام پیادهرو و نمیدانم چه رمزی بود، چه رازی بود، چه علامتی بود. ناگهان همهباهم داد زدیم: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه.» و صدا پیچید و ما در هم فرو رفتیم.
حالا تمام عرض پیادهروی شمالی و شرقی پارک، مملو از جمعیت بود؛ آنطرف، اینطرف، همهجا. از همهجا ناگهان نعره بلند شد: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه.» و دوسه دقیقه بیشتر نگذشت که یکباره رگبار گلوله از چهار سمت باریدن گرفت. حالا امروز سربازها میدویدند و این عجیب بود. ما ریختیم توی پارک. ولو شدیم و خوابیدیم. فرصت نشد بروم تا لب حوض. همین دمِ در درازکش کردم. شاخههای درختِ بالا سرمان، قچقچ میشکست و بر سرمان میریخت. پسری پرید پشت سرو خمرهای. فرصت نکرد خودش را برساند به زیر پله یا مثل بقیه بخوابد توی نهر یا توی آبنما. نشد. کز کرده بود پشت شاخههای سرو. آنکه افتاده بود روی من، داد زد: «بیا اینجا، بیا اینجا.» چهارپنج نفر روی من افتاده بودند. من عینکم را در دست گرفته بودم. از لای دستوپای بچهها میدیدمش. هی به چپوراست نگاه میکرد. میدانست تیر اگر بیاید از برگهای سوزنی سرو نمیترسد و همین بود که دلدل میزد و کمین کرده بود تا ازجا کنده شود و بدود. پسر باز صدایش کرد. رگبار قطع نمیشد. از همهسو، از بالا، از پایین، از همهطرف، یکرَوند آتش کرده بودند. شاخهها قچقچکنان میشکست و بر سرمان میریخت. پسر ناگهان بلند شد و دوید که از عرض چمن بگذرد و بیاید پشت دیواره پیش ما که افتاد. روی چمن افتاد. اول غلتی زد، بعد مچاله شد و بعد باز غلتی زد و بعد باز مچاله شد و بعد تاقباز، تخت خوابید. ما از جا جُم نمیخوردیم. رگبار بود. رگبار قطع نمیشد. من پای پسر را میدیدم که تکان میخورد. ناگهان، آنکه روی من نشسته بود دولادولا رفت و بااینکه خود همقد پسر بود، پسر را بغل زد و زیر سینهاش گرفت و کشاندش. خون، کش آمد. خون، روی چمن بود. خون، پهن شده بود. خون، هنوز جاری بود. خون، همهجا را گرفته بود. پسر چشمش نیمهباز بود. تیر درست به سینهاش خورده بود. از پشت خورده بود. یکیدوسه دقیقه پیش ما بود. دستش توی دست من بود. من هنوز زیر تنۀ بچهها بودم. بچهها کمین کرده، دولا شده بودند. رگبار کمی قطع شد؛ ولی تکتیر بود. کشانکشان، پسر را دولادولا کشاندیمش تا دمِ در غربی. از کنار دیوار کمین کرده، یکباره بلندش کردیم و دویدیم توی کوچه. نمیدانم از کجا ماشین آمد. ماشین گاهی از دل خیابان سبز میشد. درش باز شد و بسته شد و ازجا کنده شد و رفت. شهید را هم برد. ما حالا پشت دیوار بودیم. خون همهجا بود. شاخههای تکهتکهشده روی چمن ولو بود. شاخههای سوراخسوراخ شده و تر، همهجا بود. چیلک ولو بود. چمن سرخ بود. حالا رگبار قطع شده بود؛ ولی تکتیر هنوز هم بود. بچهها بلند شدند. کسی حرفی نمیزد. همه دور خون حلقه زده بودند. من ناگهان نعره زدم: «بازم رحم کنین، بازم دلتون بسوزه، بازم رحم کنین، بازم نکشین.» بیاختیار گفتم و خم شدم و افتادم و زانو زدم و چمباتمه نشستم کنار دیوار. انگار با خودم حرف میزدم. انگار کوه کنده بودم. کسی حرف نمیزد.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت124 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
یاد چهار سرگرد سوار تویوتا افتادم که بچهها، بین چهارراه پهلوی - تختجمشید، ریختند بر سر تویوتا و سه نفرشان را بیرون کشیدند و چهارمی با تویوتا فرار کرد. هرسه را خواباندند کف خیابان و با پارهآجر و مشت و لگد زدند و لختشان کردند و بعد، دلشان نیامد بکشند. هی دستدست کردند و آنها از زیر دستوپا بلند شدند و در یک آن گموگور شدند.
یاد سرهنگ سر چهارراه پهلوی افتادم. زنش فرار کرد و سرهنگ شهربانی افتاد بهدست مردم و بعد مردم رحم کردند. فقط ماشینش را بهآتش کشیدند. داشتم دق میکردم. بلند شدم و راه افتادم. آمدم بهطرف میدان فردوسی. حالا سربازها وسط خیابان بودند. مواظب پنجرهها بودند. هی به دروپنجره نگاه میکردند. این حاصل نظامآباد و کار چریکها بود. معلوم بود. حاضر و آماده، ژ3ها را بهطرف پنجرهها گرفته بودند و به درودیوار نگاه میکردند. تا سر پیچشمیران آمدم. سر کوچهها بچهها آمده بودند؛ ولی کسی شعار نمیداد. همهجا سرباز بود. سرباز پر بود. سربازها ولو بودند. حالا پاسبانها هم آمده بودند. بااینکه آدم موج میزد؛ ولی جیک کسی درنمیآمد. باورکردنی نبود؛ ولی صدای حرفزدن سربازها را میشد شنید. توی پیادهرو که راه میرفتی، صدای ضربۀ پاشنۀ پای اشخاصی که آنطرف راه میرفتند را هم، میشد شنید.
از میدان فردوسی گذشتم. انگار شب بود. چه کسی باور میکرد که حالا ساعت سه بعد از ظهر است و اینها که دارند اینجا توی پیادهرو راه میروند، انسان هستند؟ ترس افتاده بود روی شهر. ترس که نه، سکوت. سربازها وسط خیابان بودند. انگار خودشان از صدای پاشنۀ پوتینهایشان میترسیدند. چشمشان به پنجرهها بود. به درودیوار نگاه میکردند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت125 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
به پیچشمیران که رسیدم، از سرِ کوچۀ آقای طالقانی صدا بلند شد. صدا مثل توپ صدا کرد: «بگو مرگ بر شاه.» ناگهان آنطرف جواب داد: «بگو مرگ بر شاه.» و اینطرف و آنطرف و رگبار باز شروع شد. میدویدم بهطرف بالا. حالا توی جادۀ قدیم بودم. هفتهشت نفر بیشتر نبودیم. «بگو مرگ بر شاه» میگفتیم و میدویدیم. از بالا تانک میآمد. یک جیپ و یک تانک و یک فولکس استیشن، وسط خیابان م
یسوخت. تنۀ یک درخت بزرگ هم اینور دود میکرد. بچهها درخت به این بزرگی را ازجا کنده بودند. تانک میآمد و سربازها جلوی جیپ تیراندازی میکردند. ما گیر کردیم. از پایین هم میآمدند. یکباره گیر کردیم. بچههای جلوتر و عقبتر، رفته بودند توی کوچهها و خانهها. فقط ما هفتهشت نفر حالا توی پیادهرو بودیم. ناگهان کنارمان دری باز شد و ما چپیدیم تو. کبابی بود. تانک آمد و از روی تنۀ درخت گذشت. با سپر، جیپ و فولکس را کنار زد. تانک رفت سر پیچشمیران و برگشت. ما از پشت شیشه مواظب بودیم. توی خیابان، پرنده پر نمیزد. همه چپیده بودند توی کوچهها و خانهها. تانک بالا رفت. سربازها هم رفتند. بچهها ریختند و ما هم آمدیم بیرون. «بگو مرگ بر شاه» شروع شد.
نمیدانم اینهمه آدم از کجا یکباره سبز میشد. پیادهرو پر شد و در یک آن، غرش «بگو مرگ بر شاه» طنین انداخت. همهجا دود بود. لاستیکها میسوخت. حالا ما وسط خیابان بودیم و لاستیکها باز به خیابان آورده شد. در یک آن، لاستیکها گُر گرفت. دور لاستیکهای گُرگرفته، «مرگ بر شاه»گویان میچرخیدیم که باز تانک سرازیر شد. اینبار دوتا کامیون هم جلوجلو میآمد. صدای تیر بلند شد. از پایین هم آمدند و ما گریختیم. حالا من توی شرکتی بودم. از پلهها بالا رفتیم. صدای ضربههای قنداق تفنگ و پوتین که به پشت در میخورد، توی سالن میپیچید. ما دویدیم رفتیم سر بام و از بالا مواظب بودیم. حالا همهجا سرباز بود و تانک. درست همینجا روبهروی در ایستاده بود. هوا داشت تاریک میشد. یکیدوساعتی بود که ما اینجا گیر کرده بودیم. کمکم یکییکی از در بیرون آمدیم. همهجا سرباز بود؛ ولی کاری نداشتند. تیراندازی نمیکردند.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت126 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
#فصل11
من دیدم حال بهکرجرفتن را ندارم. آمدم بهطرف فوزیه. تا خود فوزیه دود بود و آتش بود و ماشین سوخته بود و تنۀ درخت بود و لاستیک بود و تمام میدان هم غرق در دود و آتش بود. رفتم مسجد. دمِ در، یکی گفت: «آقا مواظب باشین، یههویی میریزن تو مسجد میگیرن. دیشب یه عده رو گرفتن.»
رفتم تو. اعلامیه بود. مربوطبه مأموریت مهدی بازرگان بود. آقا گفته بود برود جنوب. اعلامیه را که خواندم، پیش خودم گفتم: «اولین تیر را به آقا زدند. نبایست میآمد. نبایست میرفت. تازه اگر هم بتواند یک عده را بفرستد سر کار، حالا دودستگی بهکنار، نفت و بنزین گیر مردم نمیآید که تازه 75درصد مردم در دهات هستند. اینهایی هم که در انقلاب هستند، فکر نان و نفت نیستند. تازه بعد از گذشتن از خوان ارتش و ساواک، نفت و بنزین گیر کسی میآید که کاری با انقلاب ندارد: فامیل ارتشیها و ساواکیها. نه، این حرف آقا نیست. حرف و فکر همین سازشکارهاست. نه، این پیشنهاد همین آقایان از اینجا به پاریس رفتههاست. کجا ارتش و ساواک میگذارد نفت و بنزین بهدست مردم برسد؟» و بعد بهخودم گفتم: «شاید برای افشاگری رفته باشد که بگوید دیدید تقصیر کارگرها نیست. کارگرها حاضرند برای مصرف داخلی کار کنند؛ ولی دولت نمیگذارد.» و باز گفتم: «شاید تاکتیک جدیدی باشه.» گیر کردم و توی تاریکی آمدم بهطرف خیابان خورشید، خانۀ خواهرم.
از کوچهپسکوچههای اطراف ژاله و دربند و خورشید که میگذشتم بچهها کپهکپه سر کوچهها جمع بودند. حرف از اسلحه بود و مسلسل بود و کوکتل مولوتف بود و حمله به ساواکیها و کشتن سربازها و توی تاریکی حملهکردن و اسلحهگرفتن. توی کوچهپسکوچهها، همهجا، توی تاریکی، بچهها ایستاده یا نشسته بودند. دخترها هم توی پسرها بودند. به خانه که رسیدم، دم در، خواهرم گفت: «از خونۀ دایی ممد تلفن کردن، به پادگان عشرتآباد حمله شده. صدای تیر قطع نمیشه.» دویدم و پریدم جلوی ماشینی را گرفتم.
حالا ساعت نزدیک 9 شب بود. خبر را به راننده که گفتم، راننده گفت: «حتم چریکها حمله کردن.» و گفت: «شاه مصاحبه کرده و مصاحبهاش ضبط شده و خداحافظی کرده و میخواد بره، بختیار بیاد. جبهۀ ملی هم بختیارو از جبهۀ ملی اخراج کرده. سنجابی هم طردش کرده. روز دوشنبه شاه میره. همین فرداشب، مصاحبهش پخش میشه.» تندتند حرف میزد. سر بهار پیاده شدم و پریدم توی ماشینی که بهسرعت بالا میرفت و سر کوچه پیاده شدم.
صدای تیر از پادگان میآمد. صدای تیر قطع نمیشد. همهجا تاریک بود و چشم چشم را نمیدید. فقط صدای تیر بود که شنیده میشد. رفتم توی خانه و با هم رفتیم سر پشتبام. صدای تیر، یک ثانیه هم قطع نمیشد. انگار سربازها بهجان هم افتاده بودند. صدای تیر مدام میآمد و ما توی تاریکی ایستاده بودیم. انگار دستهایمان بسته بود و هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. همهجا تاریک بود. ظلمات بود. صدای تیر یک لحظه هم قطع نمیشد.
#متن_کتاب_لحظه_های_انقلاب
برای تهیه کتاب با 72% تخفیف
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت127 داستان دنباله دار لحظه های انقلاب
کتاب لحظه های انقلاب 38 قسمت دارد که 11 قسمت آنرا گذاشتیم.
شاید نقطه اوج کتاب فصلی باشد که شاه از ایران می رود و مردم از خود بی خود می شوند، محمودگلابدره ای لحظه های ناب شادی مردم را به تصویر می کشد که شاید آوردن تکه ای از آن بدون اینکه در جو کتاب باشیم بی عفتی باشد.
نقطه اوج دیگر کتاب زمان آمدن امام است و مردم دیوانه وار برای دیدن ایشان دست از پا نمی شناسند....
همانطور که در ابتدا هم گفتیم کتاب 20000تومانی با 72درصد تخفیف عرضه شده است به نظرم ارزش تهیه را دارد. کتاب را از آدرس زیر تهیه فرمایید:
https://www.gisoom.com/?gc=11155085