آیلار

«آیلار»، دختر روستایی، قرار است با پسرعمویش اسماعیل که دانشجوی رشتة پزشکی است، ازدواج کند. او به خاطر علاقه‌ای که به درس خواندن دارد، به شهر نزدیک روستایشان می‌رود و در آنجا با پسردایی دوستش سیاوش آشنا می‌شود. این برخورد، زندگی آیلار را در مسیر دیگری می‌اندازد؛ او با سیاوش ازدواج می‌کند، اما طولی نمی‌کشد که این وصلت به دلایلی به جدایی می‌انجامد. آیلار بعد از جدایی، با داشتن فرزند دختری در کنارش تصمیم می‌گیرد نزد خانواده‌اش به روستا بازگردد که در راه تصادف کرده و به بیمارستان منتقل می‌شود. او در آنجا بار دیگر با اسماعیل روبه‌رو می‌شود و این آغاز عشقی جاودانه است.