لاپ او اوزاق‌لاردا

"ساچلی" مادربزرگ مهربانش را از دست داده بود و در عالم کودکی خود برای او گریه می‌کرد. او می‌دید که بزرگان، همسایه‌ها و اقوام همگی مشغول گریه هستند. یکی از همسایه‌ها با دست رو به آسمان اشاره کرد و به او گفت: ساچلی جان، گریه نکن، مادربزرگ تو به آن دورها رفته است. ساچلی که به رد انگشت همسایه‌ها نگاه می‌کرد، دسته‌ای کلاغ را در آسمان دید و گمان کرد، مادربزرگش به پرنده‌ای تبدیل شده و به سفر رفته است. روزی ساچلی در کوچه مشغول بازی بود و بسیار دلتنگ مادر بزرگش شده بود، ناگهان کلاغی را روی سیم برق دید. او به سرعت به سمت تیر چراغ برق دوید تا مادربزرگش را ببیند، کلاغ با حرکت ساچلی از روی سیم پریده و پرواز کرد و این بهانه‌ای شد تا ساچلی دلتنگ، با گریه‌ای آرام شود. کتاب حاضر حاوی 15 داستان کوتاه به زبان ترکی تحت پاره‌ای از این عناوین است: دو خیابان آن طرف‌تر؛ آن دور دورها؛ سرباز در این‌جا کشیک می‌داد؛ خاطرۀ من و بابام؛ آن سگ به ما نگاه می‌کند؛ و این قهوه شکرش زیاد است.