پرنده آبی

در میدان روستایی کوچک، مینی‌بوسی قدیمی آماده‌ی سوار کردن مسافرهای خویش به مقصد ایستگاه قطار است. مرد معلمی همراه همسفر ناراضی‌اش، یک پزشک دولتی، مردی همراه زن بیمارش، و اربابی با مباشرش از جمله مسافرهای مینی‌بوس هستند. راننده‌ی ماشین مردی عجیب با نام "کنعان" است. عده‌ای دیگر از مسافران چند باستان‌شناس خارجی هستند که به منطقه‌ای باستانی در آن اطراف رفته و در طی حفاری‌های خویش اشیای مختلفی به دست آورده‌اند و در حال انتقال آن‌ها به کشور خویش هستند. پسر جوانی نیز به صورت قاچاق در قسمت بار ماشین پنهان شده است. علاوه بر این‌ها زرگری پریشان احوال نیز در حال سفر با این مینی‌بوس است. ماشین حرکت می‌کند و در بین راه دچار مشکلات مختلف و متعددی می‌شود. یکبار نیز در رودخانه گیر می‌کند، و یکبار هم لاستکیش پنجر می‌شود و در حین تعویض لاستیک به انتهای دره می‌رود و بیرون آوردنش مدتی طول می‌کشد. علاوه بر این‌ها بدون این که راننده و مسافرها متوجه باشند چند راهزن، ماشین را زیر نظر داشته و تعقیب می‌کنند. زن بیمار حالش به وخامت گراییده و از دست دکتر نیز کاری ساخته نیست. در طول سفر بحث‌های مختلفی بین مسافران درمی‌گیرد. با فرا رسیدن شب و سرما مسافر قاچاق که لباس گرمی همراه ندارد جعبه‌ی بزرگ باستان‌شناس‌ها را باز کرده و هرآن‌چه در آن است را از ماشین به جاده پرت کرده و در آن جای می‌گیرد. پس از طی مسافتی، پلیس مانع حرکت ماشین شده و برای بازرسی وارد آن می‌شود. درست در همین زمان است که زرگر از ترس به قتل اعتراف می‌کند. او در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی پلیس‌ها اعتراف می‌کند شریک خویش را به قتل رسانده است. اما پلیس برای دست‌گیری باستان‌شناس‌های خارجی که سعی داشتند میراث ملی را از کشور خارج کنند آمده بود. با تمام این اتفاق‌ها مینی‌بوس به موقع به ایستگاه قطار می‌رسد. درست در همین زمان است که خواننده متوجه می‌شود یک سناریوی فیلم را تعقیب می‌کرده و زمانی که به هنرپیشه‌ها استراحت داده می‌شود، یکی از بازیگران هدف تیر راهزن‌ها قرار گرفته و می‌میرد.